eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ✨ یا قاضی‌ الحاجات 💫✨ 🌱🌸 سلام صبح بخیر 🌸🌱    ✨دوشنبه✨ 💫 ۲۸  اسفند  ۱۴۰۲ 💫 ۰۷ رمضان ۱۴۴۵ 💫 ۱۸ مارس ۲۰۲۴ هنگامی که برای دیگران طلب خیر و خوشی و یا برایشان دعای خیر می‌کنید یا برایشان انرژی میفرستید شما با انرژیهای متعالی هستی همسو می‌شوید! و نیروهای الهی و طبیعی به کمک شما می آیند... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
صلح واقعي روزي پادشاهي اعلام کرد به کسي که بهترين نقاشي صلح را بکشد، جايزه بزرگي خواهد داد. هنرمندان زيادي نقاشي‌هايشان را براي پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشي‌ها نگاه کرد ولي فقط به دوتا از نقاشي‌ها علاقه‌مند شد. در نقاشي اول درياچه‌اي آرام با کوه‌هاي صاف و بلند بود. بالاي کوه‌ها هم آسمان آبي با ابرهاي سفيد کشيده شده بود. همه گفتند: اين بهترين نقاشي صلح است. در نقاشي دوم هم کوه بود ولي کوهي ناهموار و خشن، در بالاي کوه هم آسماني خشمگين رعدوبرق مي‌زد و باران تندي مي‌باريد و در پايين کوه آبشاري با آبي خروشان کشيده شده بود. وقتي پادشاه از نزديک به نقاشي نگاه کرد ديد که پشت آبشار روي سنگ ترک برداشته بوته‌اي روييده و روي بوته هم پرنده‌اي لانه‌اي ساخته و روي تخم‌هايش آرام نشسته. پادشاه نقاشي دوم را انتخاب کرد. همه اعتراض کردند ولي پادشاه گفت: صلح درجايي که مشکل و سختي نيست معني ندارد. صلح واقعي وقتي است که قلب شما باوجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. اين، معني صلح واقعي است 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
انعکاس زندگي پدر و پسري داشتند در کوه قدم مي‌زدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد. به زمين افتاد و داد کشيد: آآي ي ي ي. صدايي از دوردست آمد: آآي ي ي ي. پسرک با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟‌ پاسخ شنيد: کي هستي؟‌ پسرک خشمگين شد و فرياد زد: ترسو. باز پاسخ شنيد: ترسو. پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟‌ پدر لبخندي زد و گفت: پسرم خوب توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي. صدا پاسخ داد: تو يک قهرمان هستي. پسرک باز بيشتر تعجب کرد. پدرش توضيح داد: مردم مي‌گويند که اين انعکاس کوه است، ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هر چيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عيناً به تو جواب مي‌دهد؛ اگر عشق را بخواهي، عشق بيشتري در قلب به وجود مي‌آيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتماً به دست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را به تو خواهد داد 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
برای خوشحال کردن یه زن؛ مثل یک "دوست" باهاش همدردی کن! مثل "پدر" ازش محافظت کن! مثل یک "مرد" دوستش داشته باش! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
از مادری پرسیدند: کدام فرزندت را بیشتر دوست داری؟ مادر گفت: بیمارِ آنها را ؛ تا وقتیکه خوب شود غایب را ؛ تا وقتیکه بازگردد، کوچکترین را ؛ تا وقتیکه بزرگ شود و همه آنها را ؛ تا وقتیکه بمیرم ... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
پادشاه به نجارش گفت باید تابوتی از خوشه گندم برایم بسازی و گرنه اعدامت میکنم و حبیب نجار این کارو بلد نبود نجار آن شب نتوانست بخوابد. همسر نجار گفت: مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدو خوابيد صبح صداي پاي سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد و با دست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند . دو سرباز باتعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو مي خواهيم تابوتي برايش بسازي،چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت،همسرش لبخندي زد وگفت: مانند هرشب آرام بخواب،زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند این ضرب المثل میان کوردها هست . پناه میبرم به خدای حبیب نجار. چون این نجار اهل کورد میباشد 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جای تماشای پنجره زندگی دیگران از کتاب عمرت لذت ببر داشته هایت را جلوی چشمانت قاب بکیر و برای نداشته هایت تلاش کن... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 مردی در ماه رمضان به کناری سفره نان و بریانی را پهن کرده و مشغول خوردن بود که ناگهان دید دستی دراز شده و بی اجازه در غذا شریک شد. نگاه کرد دید کلیمی است. گفت: من به خوردن تو در این غذا اعتراضی ندارم، اما تعجب می کنم تو چطور یهودی هستی که به ذبیحه مسلمانان رغبت می کنی؟؟؟ یهودی گفت: تعجب نکن، یهودی بودن من هم، دست کمی از مسلمان بودن تو ندارد.  🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 آیا حدیث یا روایتی در مورد خوردن سحری وجود دارد؟ در منابع روایی فصلی وجود دارد با عنوان «استحباب خوردن سحری». آنچه از مجموع روایات موجود در این باب استفاده می‌شود؛ این است که خوردن سحری برای روزه ماه رمضان مستحب است. رسول خدا(ص) فرمود: سحرى برکت است، و امّت من سحرى را ترک نمی‌کنند، اگر چه با خرماى خشکیده‌‌اى باشد. ٤ص٩٥ امیر المؤمنین علی(ع)، از پیامبر(ص) نقل می‌فرماید: خداوند تبارک و تعالى، و فرشتگانش بر کسانى که در سحرها آمرزش مى‌طلبند، و سحرى تناول مى‌کنند، درود مى‌فرستند، پس هر یک از شما سحرى تناول کنید، اگر چه با شربتى از آب باشد. ٢ص١٣٦ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 يادمان باشد؛ محبت، تجارت پاياپای نيست! چرتکه نیندازيم که من چه کردم و در مقابل تو چه کردی! بی شمار محبت کنيم، حتی اگر به هردليلی کفه ی ترازوی ديگران سبکتر بود... اگر قرار باشد خوبی ما وابسته به رفتاردیگران باشد، این دیگر خوبی نیست؛ بلکه معامله است...! ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
☯️ مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند. رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم... مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتما این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتما می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
☯️ کلاغی که مامور خدا بود اقای شیخ حسین انصاریان می‌فرمود: یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن، سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی، نوشابه، نون دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که… یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله‌ای انداخت تو دیگ آبگوشتی! دل همه رو برد حالا هر که دلش میشه بخوره گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار خیلی بهمون سخت گذشت تو کوه، گشنه همه ماست و سبزی خوردیم کسی هم نوشابه نخورد خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم می‌خندیدن ولی اصلش ناراحت بودن وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن یه دفعه‌ای گفتن رفقاااااااااا بدویییییین چی شده؟ دیدیم دیگ رو که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون می‌مردیم کسی هم نبود اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت حالت نگرفت، جونت نجات داد خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه امام حسن عسکری علیه‌السلام فرمودند: 《مَا مِن بَلِيّةٍ إلاّ وَ للهِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها》 هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آنکه نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است. 📚بحارالانوار، ۷۸/۳۷۴/۳۴ 🍃خدا صلاح تورو بهتر از خودت میدونه ، پس به حکمتش ایمان داشته باش 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 پسری به خواستگاری دختری رفت خانواده دختر از او پرسیدند:وضع مالی شما چطور است ؟پسر جواب داد :عالیست به او گفتند:تحصیلاتتان به کجا رسیده؟جواب داد ؛تحصیلات عالیه داریم پرسیدند :موقعیت خانوادگی تان چطور است ؟گفت نظیر ندارد به او گفتند :شغل شما چیست ؟جواب داد ؛از کار کردن بی نیازم ولی به کار تجارت مشغولم، از پسر پرسیدند که شهرت شما در شهر و محل تولدتان چگونه است ؟در جواب گفت :به خوشی خلقی معروفم. عروس و پدر مادر از این همه سجایای اخلاقی به حیرت افتاده بودند و قند توی دلشان آب می شد مخصوصا مادر عروس در نهایت شادمانی گفت:آقا با این همه صفات و اخلاق پسندیده آیا عیبی هم دارد؟ مادر پسر جواب داد :فقط یک عیب کوچک دارد و آن هم این است که خیلی دروغ می گوید ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
وقتی به کسی بطور کامل و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت شخصی برای زندگی یا درسی برای زندگی 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
انعکاس زندگي پدر و پسري داشتند در کوه قدم مي‌زدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد. به زمين افتاد و داد کشيد: آآي ي ي ي. صدايي از دوردست آمد: آآي ي ي ي. پسرک با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟‌ پاسخ شنيد: کي هستي؟‌ پسرک خشمگين شد و فرياد زد: ترسو. باز پاسخ شنيد: ترسو. پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟‌ پدر لبخندي زد و گفت: پسرم خوب توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي. صدا پاسخ داد: تو يک قهرمان هستي. پسرک باز بيشتر تعجب کرد. پدرش توضيح داد: مردم مي‌گويند که اين انعکاس کوه است، ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هر چيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عيناً به تو جواب مي‌دهد؛ اگر عشق را بخواهي، عشق بيشتري در قلب به وجود مي‌آيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتماً به دست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را به تو خواهد داد 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
برای خوشحال کردن یه زن؛ مثل یک "دوست" باهاش همدردی کن! مثل "پدر" ازش محافظت کن! مثل یک "مرد" دوستش داشته باش! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
برای خوشحال کردن یه زن؛ مثل یک "دوست" باهاش همدردی کن! مثل "پدر" ازش محافظت کن! مثل یک "مرد" دوستش داشته باش! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
وقتی به کسی بطور کامل و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت شخصی برای زندگی یا درسی برای زندگی 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 ملانصرالدین به چرت بود که زنش وارد شد به تعجیل بگفتا: ملا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی! پس ملا به عبا شد و دیگ سمت دروازه پیش گرفت. چون رسید کوی هیئت را خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند! ره ز میان صف گشوده بالای دیگ برسید. دیگ آش نیمه یافت. پس آشپز را بگفت: دست نگاهدار که نذری را اشکالی ست شرعی! آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ؟ خلق نیز به گوش شدند. ملا بگفت: قصاب بدیدم به بازار که گوسپند تازه ذبح بکرده سر به کناری نهاده بود. چون ز سر بگذشتم حیوان به ناله و اشک شد که قصاب آب نداده هلاکم نمود.... هم از این روی حرام باشد آن گوشت و این شله! مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که حال که کار ز کار بگذشته چه باید کرد ملا ؟ ملا بخاراند ریش را و بگفتا: خمسِ آش به امام دهید حلال شود! پس خلق بگفتند آشپز را که خمس دهی حلال شود به ز آنست که کل آن حرام شود! پس آشپز دیگ ز ملا بستاند و آش اندر بکرد! خلق شادمان شده ملا را درود گفته صلوات بفرستادند. داروغه که ترش روی حکایت بدید و بشنید ملا را جلو گرفته بگفتا: این چه داستان بود که کردی؟ چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید ای فریبکار؟ ملا بگفت: مهم شله است که به دیگ شد! الباقی نه گناه من است که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری!  ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند... کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها را بزاریم پشت منبر ، اون یکی گفت: نه ! اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم پشت منبر...! بعد از رفتن آن دو مرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...! و اين گونه است که انسان خیلی وقت‌ها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست می‌دهد از جمله زمان و فرصت‌ها.چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باشد. ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 رودخانه حركت مےكند، در راه به درختی زيبا برمیخورد، از زيبايی درخت لذت میبرد، آنرا تحسين میكند و دوباره به راهش ادامه میدهد. رودخانه به درخت نمیچسبد، زيرا در اينصورت، ‌حركتش متوقف میگردد. به كوهی زيبا میرسد، به خاطر لذتِ گذر از چنين كوه زيبايی سپاسگزاری میكند و به راهش ادامه میدهد. رودخانه همينطور به راهش ادامه میدهد... مشكل انسان اين است كه وقتی درختی زيبا میبيند، دوست دارد خانه اش را همانجا بسازد و آنجا زندگی كند. به هيچ چيز نچسبيد و وابسته نشويد، نه اينكه از زندگی لذت نبريد. در واقع با چسبيدن و وابسته شدن، نمیتوانيد لذتی ببريد. لذت واقعی از عدم وابستگی ناشی میشود. ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️💫1 روز به بهار مانده 🤍💫بهارت بی گل و بلبل ❤️💫نـــبـــــاشـــد ❤️💫نــگــاهــت خــالـی از 🤍💫ســنــبــل نـــبـــاشــد ❤️💫به گلزار محبت تاقیامت 🤍💫خـــودت گـــل بـــــاش 🤍💫و عـمـرت گـل نـبـاشـد... ❤️💫تـقـدیـم بـه شـمـا دوسـتـان 🤍💫پـیـشـاپـیـش بـهـار مــبـارک ‎‌‌‌‌‌‌‌ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 سه نوع روزہ داریم: ۱- روزہ عام ۲- روزہ خاص ۳- روزہ خاص الخاص    روزہ عام: همان روزہ ای است که عموم مردم می گیرند؛ روزہ عام روزہ ای هست که انسان تنها از اموری که روزہ را باطل می کند خودداری می نماید.     روزہ خاص: روزہ ای است که روزہ دار علاوہ بر اینکه از خوردن و آشامیدن خودداری می کند اعضاء و جوارحش هم روزہ دارد؛ چشمش را هم از معصیت می بندد؛ غیبت نمی شنود، غیبت نمی کند، و ... این روزہ خاص است.    روزہ خاص الخاص: این روزہ، روزہ ای است که غیر از خدا هیچ چیز دیگری در دل روزہ دار نباشد؛  اگر در ماہ رمضان همه کارها برای خدا باشد؛ روزہ خاص الخاص تحقق می یابد و از این رو در دعا از خدا می خواهیم: اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِیَامِی فِیهِ صِیَامَ الصَّائِمِینَ یعنی خداوندا روزہ مرا روزہ خاص الخاص قرار بدہ    🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . . ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 خانم آموزگاری در کلاس درس یک دبستان از دانش آموزی پرسید: جانداران به چند گروه تقسیم میشوند؟ دانش آموز:به چهار گروه خانم معلم ... معلم: به نظرم اشتباه میکنی ولی بشمار ببینم. دانش آموز: گیاهان، جانوارن، انسانها و بچه ها معلم : مگه بچه ها انسان نیستن؟ دانش آموز: حق با شماست خانم معلم پس میشن سه گروه... معلم: خیلی خوب دوباره بشمار ببینم. دانش آموز: جانوارن، گیاهان و بچه ها.. معلم: پس انسانها چی شدن؟ دانش آموز : خانم معلم، انسانهایی که قلبشون پر از عشق و محبت بود در گروه بچه ها موندن، بقیه هم رفتن در گروه جانوران قرار گرفتن... ‎ 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝