eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.7هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃🌷🍃🌷 🌺🧚‍♀️داستان_پندآموز نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند. صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار در حالت رودربایستی پذیرفت. برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد. صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری! نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم 🌼🍃 @tafakornab @zendegiasheghaneh
💠 خوراک مفیددرفصل 💠 💎 امیر المؤمنین عليه ‏السلام می فرمایند ❄️ أَكْلُ الْجَوْزِ فِي شِدَّةِ الْحَرِّ يُهَيِّجُ الْحَرَّ فِي الْجَوْفِ وَ يُهَيِّجُ الْقُرُوحَ عَلَى الْجَسَدِ وَ أَكْلُهُ فِي الشِّتَاءِ يُسَخِّنُ الْكُلْيَتَيْنِ وَ يَدْفَعُ الْبَرْدَ. ❄️ خوردن در گرماى شديد، حرارت بدن و زخم‏هاى تن را تحريك مى ‏كند، امّا خوردن آن در زمستان، كليه ‏ها را گرم مى‏ كند و سرما را دفع مى ‏كند 📚كافى ط-الاسلامیهج 6، ص 340، ح 1 ❄️، بهار مؤمن 💎حضرت امام صادق "علیه‌السلام" فرمودند : ❄️زمستان بهار مؤمن است از شبهاى طولانى‏‌اش براى شب زنده‌دارى و عبادت، و از روزهاى کوتاهش براى روزه‌‏دارى بهره مى‏‌گیرد 📚وسائل الشیعه: ج۷، ص۳۰۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ بخشش را "بخش کن" محبت را "پخش کن" غضب "پریشانی" است نهایتش "پشیمانی" است هر چه "بضاعتمان" کمتر است "قضاوتمان" بیشتر است به "خشم" ، "چشم" نگو و از "جدایی" ، "جدا" باش @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
من با هیچ مرد دیگه ای این حس رو تجربه نکرده بودم .چرا از یاشار چندشم می شد، اما دلم می خواست ساعتها تو خواب به چهره ی تایماز نگاه کنم ؟ این یعنی عاشقش شدم ؟ چرا دیگه چشمای عصبانیش من رو نمی ترسونه؟ چرا دیدن رنجش ، دیدن زخمش اینطوری زیر رو روم می کنه ؟ چرا ....چرا دوست دارم مال من بشه ؟ این نمی تونست غریزه ی صرف باشه . شاید غریزه هم این وسط می خواست خودی نشون بده اما این حس شیرین بود . این حس قشنگ بود . غریزه ی تنها ، نمی تونه اینقدر خواستنی ، شیرین و قشنگ باشه. کم کم حس می کردم زندگی با تایماز برام خیلی سخت پیش می ره . اون باهام شوخی می کرد، می خندید، عصبانی می شد و بعضا قهر می کرد اما من بی ظرفیت با هر عملش حتی عصبانیتش کلی کیف می کردم . حرف محبت آمیز که می زد دلم غنج می رفت و وقتی ناراحت می شد از دستم به خودم نهیب می زدم که خیلی دلت رو خوش نکن . این کجا تو کجا . شاید به اصیل زاده باشی، اما تنها حسنت همینه و بس . په يتيم بی کس و کاری که از خونه ی اربابش فرار کرده و از قضا اون ارباب بابای این معشوق هم هست . خود تایماز هم اگه سرش به جایی بخوره و من رو بخواد ، خان و بانو هر دو مون رو تیکه تیکه می کردن. اما اون چی ؟ اون به وکیل با سواد و فرنگ رفته ست که پدر و مادرش مثل کوه پشتشن . یه عالم آدم جلوش دولا راست می شن . مهمونی نخست وزیر دعوت می شه و واسه خودش کسیه . آخه تو کی هستی آی پارا؟ از وقتی حس دوست داشتن تایماز قطره قطره رفته بود تو خونم ، اعتماد بنفسم پایین اومده بود . کاش همون آی پارایی بودم که این مرد رو پشه هم حساب نمی کرد . چقدر اون موقع ها خوشبخت بودم و خودم خبر نداشتم . به این فکر می کردم که چند وقت دیگه زن می گیره و می ارتش اینجا و من باید جل و پلاسم رو جمع کنم برم . به قول خودش من رو به خاطر قولی که به آیناز داده بود داشت حمایت می کرد وگرنه آخه با من چه صنمی می تونست داشته باشه . تنها دلخوشیم رنگ نگاه تایماز بود که حس می کردم توش محبته .لحن گرم و صمیمیش بود که می دیدم فقط با من اون لحن گرم رو داره . اما مگه می شد با اینا دلخوش بود که کسی مثل تایماز عاشق من بشه ؟ نه به نظرم این امکان نداشت. اون روز نحس ، بعد از دو هفته ، تایماز که زخم رانش بهتر بود و دیگه می تونست بدون کمک قدم بزنه ، تو حياط داشت قدم می زد و من داشتم با هوای نگاه نافذش گریه می کردم . چند باری رفتم پشت پنجره و نگاهش کردم و دوباره اشکم سرازیر شد . چه بلایی سر من اومده بود آخه . چه مرگم شده بود . دایه جان کجایی که ببینی پر پر شدم رفت .دیوانه شدم رفت . خل شدم رفت . دارم از عشق مردی حرف می زنم که تا چند ماه پیش سایه هم رو با تیر می زدیم . دارم از حس قشنگم به مردی می گم که اولین بار چاقو کردم تو پهلوش . حالا اون آی پارای وحشی که دو ساعت قربون صدقش می رفتی بیاد به خواستگار ببینه و اون دزدکی أختای رو بر می داشت و رها می زد به دل کوه ، نشسته کنج خونه ی این مرد و داره از تب عشقش جزغاله می شه . عشقی که معلوم نبود یه دفعه از کجا پیداش شد و در عرض دو هفته ، آره دو هفته ی ناقابل آتیش زد به همه ی غرورش و بهش فهموند بی تفاوتی هاش همش کشکه . شایدم کار دو هفته نیست . شایدم از همون شبی که اونطور مضطرب اومد تو اتاقم و کمکم کرد فرار کنم این حس تو دلم کاشته شده بود و حالا داشت جوانه می زد . فقط به ظاهر بی تفاوتم دلخوش بودم که لااقل حالا که جلوی خودم و خدای خودم بی آبرو شده بودم ، جلوی تایماز یه نمه آبرو برام بمونه. تو آینه ی کمد دیواری که خودم رو دیدم وحشت کردم . چشمام سرخ سرخ بود @tafakornab @zendegiasheghaneh
زمان مانند یک رودخانه است…! هرگز نمیتوانیم به یک آب، دو بار دست بزنیم، زیرا آن جریان آبی که از مقابل ما گذشت، دیگر باز نخواهد گشت از هر لحظه‌ی زندگی‌مان لذت ببریم! شبتون خدایی✨🌟🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 💕ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی نروم جز به‌ همان ره که توام راهنمایی💕 الهی❣ آغاز میکنیم روزمان را با نام زیبایت💕 🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸 🍃الهی به امیدتو🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ شروع روزباصلوات برمحمدوآل محمد ص 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌹وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ❤️امام صادق (ع) ؛ 🌺دعا را با صلوات آغاز کن چراکه صلوات همواره پذیرفته است و خدا برتر از آن است که بخشی از دعا را پذیرفته و بخشی را رد کند.🌺 📚 امالی ۱۷۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
سلام آقاجان ❣ زمستان آمد و❄️🌨 ما در پی فصل بهاریم ولی از دوری تو🌸 یابن الزهرا بی قراریم🌼🌿 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
زیباترین عبارٺ دنیا بود نامٺ همیشه مستحق احترام بود ازلطف بیکران شما می کشم نفس آقا بدون شماکارم تمام بود روزم به نامتان ارباب خوبم ‎‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 3 دی ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:41 ☀️طلوع آفتاب: 07:11 🌝اذان ظهر: 12:04 🌑غروب آفتاب: 16:56 🌖اذان مغرب: 17:16 🌓نیمه شب شرعی: 23:19 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅خواص تخم مرغ آب پز در صبحانه : 1⃣کاهش چربی خون 🔹کاهش وزن 2⃣عضله سازی 🔹کم شدن خطر بیماری ها 3⃣بهبود وضعیت پوست و مو 🔹دریافت کافی امگا 3 4⃣کاهش استرس 🔹کاهش بیماری های قلبی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست خوبم در سومین روز زمستان ، دعا می کنم غرق باران شوی چو بوی خوش یاس و ریحان شوی دعا می کنم در زمستان عشق بهاری ترین فصل ایمان شوی! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 : ✍وصیت . 🌹داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد … هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره … یه خانم؟ کی هست؟ … ☘هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … . پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد … زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … . 🌹یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم … شما اینجا چه کار می کنید؟ … . چشم هاش قرمز بود … دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم … ☘نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه … . بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده 🌹مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … ✍ادامه دارد.... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 کنم ✍ باور نمی کنم ☘اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ … و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم … سوار شو … شوکه شده بود … 🌹 با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو … . مغزم کار نمی کرد … با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید … . ☘با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … . 🌹پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد … دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز … . ☘چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ … گریه ام گرفته بود … نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … . 🌹رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم … . دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود … اینو تو دلم گفتم و راه افتادم … ✍ادامه دارد... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
💚امام صادق ع : 💢همه خوبی در خانه ای قرار داده شده و 🔑کلید آن، دل برکندن از ❌قرار داده شده است❗️ 📚 ميزان الحكمه، ج ۳، ص ۵۵۰ 〰➿〰➿〰➿ 🌸امام سجاد عليه‌السلام: 🔸در ثروت دنیا آسایشی نیست اما شیطان آدمی را وسوسه می کند. که ثروت اندوزی باعث آسایش است. 🔸و همین ثروت اندوزی آدمی را در دنیا به رنج و سختی گرفتار می کند و در آخرت به حساب پس دادن.. ❌ 📚بحار ۷۳- ۹۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♻️ 🔴 ♻️🔴♻️🔴♻️🔴♻️ ❓ سؤال: آیا شوهر می تواند در مقابل دیگران عیوب را بگوید و او را کند، اگر چه به باشد؟ ✅ پاسخ: 👇👇 ➖ «غیبت کردن و نیز تحقیر مؤمن و کاری که موجب او می شود جایز نیست.» ❓ سؤال: آیا می تواند در مقابل دیگران را بگوید و یا او را تحقیر کند؟ اعم از اینکه شوهر حضور داشته باشد یا نه و اعم از اینکه شوخی باشد یا . ✅ جواب: 👇👇 ➖ «غیبت کردن مؤمن و نیز تحقیر مؤمن و کاری که موجب اذیت او می شود، جازی نیست.» ⏪ بنابراین زن و شوهر نمی توانند یکدیگر را تحقیر نمایند. به طور مثال نمی تواند با به رخ کشیدن زنان دیگر، زن خود را تحقیر کند و با ندارد در مقابل دیگران کاری کند و یا بزند که زنش تحقیر شود. 🔻همچنین زن اجازه ندارد عیوب مرد را نزد زنهای دیگر به گونه ای بیان کند که یا شود و یا موجب تحقیر شوهر گردد. ⏪ بنابراین، گرفتن از یکدیگر در مقابل دیگران بی اعتنایی کردن به یکدیگر، ترجیح بدون دلیل دیگران به گونه ای که موجب تحقیر همسر گردد و مواردی نظیر اینها، جایز نیست و زن و شوهر باید به شدت از اینگونه امور نمایند. _____ 💠 استفتاء از دفتر ♻️♻️♻️♻️♻️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ يَرْزُقُ 🌼مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ ﴿۱۹﴾ 🌼خدا نسبت به بندگانش مهربان است ✨هر كه را بخواهد روزى مى دهد 🌼و اوست نيرومند غالب (۱۹) 📚 سوره مبارکه الشوری ✍ آیه ۱۹ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از بنرها
سلام دوستان تصمیم گرفتیم که کانال ذکر روزانه وتعقیبات نماز را در ایتا برپاکنیم لطفا باجوین شدن ماروحمایت کنید👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4 👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
 بعد از مرگ پدرم ، یادم نمی یاد اینطوری گریه کرده باشم . همیشه سعی می کردم برخلاف روح لطیفم ، ظاهر سردی داشته باشم که اطرافیانم سوء استفاده نکنن . اما حالا دیگه حداقل واسه خودم دستم رو شده بود . نمی خواستم اینطوری برم بیرون . چون همه ممکن بود سوال پیچم کنن. در رو باز کردم و از همون جا اکرم رو صدا کردم . اومد جلوی پله ها و گفت : بفرمایید خانوم کاری داشتین ؟ گفتم : من خیلی سرم درد می کنه . می خوام بخوابم . واسه ناهار بیدارم نکن . بعدا بلند می شم می خورم. چشمی گفت و منم سریع برگشتم تو اتاق. موهای بافته شدم رو باز کردم و بعد از شونه کردن پخششون کردم دورم . این کار من رو یاد دایه می نداخت . چقدر دوست داشت این کمند مشکی رو . البته از وقتی فوت شده بود موهام بلند تر شده بودن . باید می دادم یکی پایین هاشو کوتاه کنه که موخوره نداشته باشه . با همون موهای باز رفتم تو تختم . خیلی اینجور نمی خوابیدم چون همش زیرم گیر می کردن اما دلم میخواست به یاد وقت هایی که خان بابا موهامو ناز میکرد و منم می ریختم دورم که بیشتر واسش عشوه بیام اینطوری بخوابم :👇 قدم زدن تو هوای پاییزی تو حياط مصفای خونه حسابی حالم رو جا آورده بود. پام خیلی درد نمی کرد اما کتفم هنوز هم موقع حرکت دادن عذابم می داد وحس می کردم یه تیکه از چاقو توش مونده و این دکتر متوجهش نشده . اما محسنی که این همه زخم برام داشت و از باعث و بانیش هم بابتش ممنون بودم ، توجه و رسیدگی آی پارا بهم بود . رنگ نگاه مهربونش و دلسوزی و نگرانیش ، گر گرفتنها و خجالتش موقعی داشت زخمام رو می بست و نگاه با حياش به بدنم . همه و همه ، تمام وجودم رو زیر و رو میکرد . من بد جور به این دختر لجباز ودر عین حال نجيب و مهربان دلبسته بودم . دست نرم و کوچکش که به پوستم می خورد ، تمام احساسهای زیبا و در عین حال حس های خفته ی مردانه ام رو بیدار می کرد . تمام لحظات حضورش در کنارم ، بدجور دست به دامن خدا می شدم که مقاومتم رو زیاد کنه و نذاره پام بلغزه . من می باید از احساس آی پارا به خودم خیالم راحت می شد تا بهش نزدیک بشم . می خواستم من رو به خاطر خودم بخواد نه لطفهایی که در حقش کردم . می خواستم عاشقم بشه و من رو انتخاب کنه نه از سر بی کسی و ناچاری . تو این مدت که اینطوری کنارم بود ، حس می کردم بهم بی میل نیست . خنده های محجوبانه و گاه و بی گاهش ، مواظبت و دلسوزیش و چمشهای نگرانش وقتی برای حفظ آبرو جلوی دردی که می کشیدم لبم رو می گزیدم و صدام در نمی اومد . همه من رو به مورد توجه آی پارا بودن دلخوش می کرد . این زخم ها هر چند دردناک ، من و آی پارا رو به هم نزدیک کرد . از پیاده روی خسته شدم . گرسنه هم بودم . رفتم اتاق ناهار خوری برای غذا که اکرم گفت : آی پارا خواسته بیدارش نکنیم چون سردرد داره . نگرانش شدم . این چند وقته به خاطر پرستاری از من خواب و خوراک نداشت . امروز هم  کارش با امین طول کشیده بود و مطمئنا خسته بود . غذام رو جوییده نجوییده قورت دادم . بدون اون هیچی بهم مزه نمی داد. بلند شدم تا برم تو اتاقم . دم در اتاق ، نگاهم کشیده شد به در اتاقش . یه حسی من رو به طرف اونجا می کشید . به نیروی نامرئی که نمی تونستم خیلی در برابرش مقاومت کنم. ضربه ی کوچیکی به در زدم . جوابی نیومد . فهمیدم که خوابه . در کمال بی ادبی ، آروم دستگیره رو پایین دادم و سرک کشیدم . دیدم تو تختش خوابیده . رفتم تو و در رو پشت سرم بستم . میدونستم اگه بیدار بشه ، کلاهم پس معرکه ست و حسابی دعوام می کنه ولی می ارزید به دیدن چهره ی معصوم و دوست داشتنیش تو خواب . موهای بلند و براق و رنگ شبش رو دورش پخش کرده بود و معصومانه به خواب رفته بود . کنار تختش زانو زدم و کمی از موهاشو که رو صورتش بود رو کنار زدم . به تکون خورد که نزدیک بود از ترس پس بیفتم . موقعیتی که الان داشتم می تونست من رو تو معرض بدترین اتهام ها قرار بده . چقدر دلم می خواست بهش دست بزنم . چقدر دلم می خواست ببوسمش . می دونستم شیطان داره نگام می کنه و تشویقم می کنه. اما مگه من می خواستم چیکار کنم ؟ من عاشقش شده بودم و دیدنش حقم بود . من قصد بدی نداشتم . آخرش تو جنگ بین بدی و خوبی ، بدی برنده شد و مقاومتم رو شکستم و پیشانیش رو بوسیدم . حس زیبایی که اون لحظه بهم دست داد، بی نظیر و وصف ناشدنی بود . هم از کار بی شرمانه ام خجالت می کشیدم و هم عاشق لحظه ی بوسیدنش شده بودم . من دیگه مطمئن بوم بدون اون نفس کشیدن برام غیر ممکنه . آروم گفتم : تو بردی آی پارا. حالا من زر خرید توأم . تو زیر رو روم کردی دختر . کاری کردی که دخترای اروپایی یه هزارمش رو نتونستن بکنن. کمی تکون خورد . وحشت زده شدم . خواستم بلند شم که خوردم به میز کنار تخت و صدای وحشتناکی داد. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
❄️ وقتی از زندگی ڪسی رد می شی ؛ رد پای قشنـگی از خـودت به جا بـگذار... ❄️ همیـشه میشه تموم ڪرد فقط بـعضی اوقات دیگه نمیشـه دوباره شروع کرد … ❄️مواظب همـدیگه باشیم ! از یه جایی بــه بعد … دیگه بزرگ نمیشیم؛ پـیــــــــــر میشیم... ❄️از یه جایی بــه بعد … دیگه خسته نمیشیم؛ می بُــــــــرّیم... ❄️از یه جایی بــه بعد … دیـگه تــکراری نیستیم؛ زیـــــــــــادی هستــــــــیم …!!
🌱داستان کوتاه یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش . مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت  طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد  مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه  اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر  مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت . مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت . مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه  مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! به خاطر این محبتت منم بی خیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن می کنم! نتیجه اخلاقی: در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم! 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
داستان واقعی از ❌ خاطره‌ای تکان دهنده از جشن تکلیف دختر ۹ ساله ! 👇👇 🍃 در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچه‌ها داشت و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با بچه‌ها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچه‌ها برای دوشنبه‌ي هفته‌ي آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.» 🍃 من همان جا غصه‌دار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نمي‌شد و خبري از نماز نبود. 🍃 روزهای بعد، بچه‌ها یکی‌یکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه مي‌آوردند. مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریه‌کنان از دفتر بیرون آمدم. 🍃 فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.» ولی من می‌دانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست. 🍃 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوش‌کلامی برای ما سخنرانی ‌کرد و گفت: «بچه‌ها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هر چه بخواهید خداي مهربان به شما می‌دهد. آن روز خیلی به ما خوش گذشت. 🍃 به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجاده‌ام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد. 🍃 من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اين‌گونه نشد. اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشه‌ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟! 🍃 بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد. 🍃 اذان صبح از حسینیه‌ای که نزدیک خانه ما بود به گوش می‌رسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریه‌ام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد. 🍃 پدر و مادرم هر دو مرا صدا می‌کردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کرده‌اند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يك‌دفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیده‌ایم.! 🍃 خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم می‌برند، می‌گفتند شما در دنیا نماز نخوانده‌اید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال مي‌كردند و ما هم گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم و هر چه تلاش می‌کردیم فایده‌ای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. 🍃 خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانه‌ی این‌ها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.» 🍃 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزه‌های خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آن‌ها را مورد عنايت قرار داد. این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند. 🍃 اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را می‌گذراند. 🍃 وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچه‌ای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفته‌اند. 🍃 یک هفته‌ای می‌شد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد. 🍃 حال من مانده‌ام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي مي‌دارم و هر سال که می‌گذرد برکت را به واسطه‌ی نماز اول وقت در زندگی خود احساس می‌کنم. خواهر کوچک شما ـ التماس دعا 📚 کتاب پر پرواز ص 122 @tafakornab @shamimrezvan
خوشبختی توازنی است میان آنچه می اندیشید، آنچه می گویید و آنچه انجام می دهید… 👤گاندی http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 #داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
از کوروش کبیر"پرسیدند: قصر شما دو راه پله دارد ، یکی از آنها بیست پله" و دیگری نوزده پله" دارد، دلیل این امر چیست؟ کوروش پاسخ داد: آن راه پله که نوزده پله دارد برای ورود و خروج کسانیست که از خارج ایران به دیدارمان آمده اند. و آن راه پله که بیست پله دارد برای ورود و خروج مردمان ایران زمین است پرسیدند دلیلش چیست؟ کوروش گفت: چون ایرانیان همیشه بدانند که همواره یک پله از دیگران بالاترند👌 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
#بسته_سلامتے #استحکام_استخوان👃 💪🔻ناشتا کشمش خوردن باعث روییدن گوشت و محکمی استخوان و تقویت نیروی جنسی می شود🔺 ڪلیڪ ڪنید ↩️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ بخشش را "بخش کن" محبت را "پخش کن" غضب "پریشانی" است نهایتش "پشیمانی" است هر چه "بضاعتمان" کمتر است "قضاوتمان" بیشتر است به "خشم" ، "چشم" نگو و از "جدایی" ، "جدا" باش @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh