✨﷽✨
⚡️حکایت⚡️
✍زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت: ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم.
این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد...
📚جوامع الحکایات
📚سدید الدین محمد عوفی
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
یک داستان یک پند
✍فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. بهلول گفت: بدان وقتی گناه میکنی، یا نمیبینی که خدا تو را میبیند، پس کافری. یا میبینی که تو را میبیند و گناه میکنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و کوچک میشماری.
💥پس بدان شهادت به اللهاکبر، زمانی واقعی است که گناه نمیکنی. چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیکند.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
🦋🦋🦋
*یه لات بود تو مشهد...*
هم سگ خرید و فروش می کرد،
هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید
یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“
داره تعقیبش میکنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
- رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
- چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن.
(فحشای رکیک!)
اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:
بله عزیزم!
چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا؟
چه اتفاقی افتاده؟
- رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
- رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيدهای، چیزی؟!!
- شهید چمران: چرا؟!
- رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!!
- شهید چمران: اشتباه فکر می کنی!!!!
یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی میکردی ولی اون بهت خوبی میکرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....!
تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!....
رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار گریه میکرد!
تو گریه هاش میگفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود.
رفت وضو گرفت.
سرِ نماز،
موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز،
صدای سوت خمپاره اومد.
پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نماز واقعی........
(به نقل از کتاب خاطرات شهید مصطفی چمران)
🔵 گاهی برای کمک به افراد و هدایت اون ها تذکر کافی نیست و باید دستشون رو گرفت و آورد تو راه...
گاهی باید در برابر داد و فریادهای افراد؛ صبوری کرد و مهربونی به خرج داد...
گاهی باید با بعضی افراد مثل گمشده ها رفتار کنیم؛ باید دستشون رو بگیریم و بذاریم تو دست خدا...باید کمکشون کنیم تا راه رو پیدا کنن...
و این یعنی با دلسوزی و محبت امر به معروف و نهی از منکر کنیم نه با خشم و تکبر...
♥️شهید مصطفی چمران
خدایا به ابروی خوبان ماراهم خوب خریداری کن
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
📚 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
52.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت تاثیر نان حلال و زندگی عارفانه والدین حاج #قاسم_سلیمانی
مرحوم حاج حسن سلیمانی
مرحومه فاطمه سلیمانی
#داستانهای_آموزنده
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_صدویک
باز سکوت و بود سیاهی . اما این سیاهی هر چقدر هم سیاه بود ، از بخت من نمی تونست سیاهتر باشه . چند تا عروس فردای عروسیشون به تاراج می رن ؟ چند تا دختر بی پناه که تو دار دنیا غیر از همسرش کسی رو نداره ، اینطوری فرداری شب حجلش ، بی آبرو می شه ؟ یاد حرف دایه جان افتادم که می گفت : خدا از خوشگلیت برداره بذاره رو بختت دخترم . راس می گفت خدا بیامرز . انگار می دونست چقدر سیاه بختم . دیگه حتی دلشوره هم نداشتم . خودم رو مرده می دونستم . دیگه رمقی برای حرکت نداشتم . دلم برای صدای گرم و آشنای تایمازم تنگ شده بود . با خودم می گفتم ؛ یعنی الان داره چیکار می کنه ؟ دنبالمه ؟ فکر کنم یه چند ساعتی گذشته بود و من همونطور بی رمق نشسته بودم . خیسی لباسام باعث می شد بیشتر سردم بشه . باز در با همون صدای وحشتناک باز شد آسلان تو آستانه ی در ایستاد و گفت : بلند شد راه بیفت عروس خانوم . دامادت منتظره . داشت ذره ذره نابودم می کرد . با کنایه هاش داشت مثل خوره وجودم رو می خورد. وقتی دید حرکتی نمی کنم ، به سمتم اومد و تو یه حرکت منو انداخت رو کولش . با مشتهای بی جون و لگد های بی رمق افتادم به جونش . انگار از تقلای من بیشتر لذت می برد ، چون می خندید و بیشتر خوار و خفیفم می کرد . آزاد شدن از حصار دستهای قوی و زمختش، قدرت می خواست . چیزی که من تو اون لحظه حتی یه ذره هم نداشتم. از راهروی باریکی رد شد و در یه اتاق رو باز کرد که روشنتر از اتاق قبلی بود و منو مثل یه بقچه انداخت رو تشکی که وسط اتاق بود . از دیدن تشک همه ی تنم لرز شد . داشت باورم می شد که یکی از گوشت و خون خودم ، برام دندون تیز کرده . برای منِ شوهر دار. آسلان که لرزِ افتاده به جونم رو دید نیشخندی زد و گفت : جلوی ایوان ، وقتی همه بی آبرو شدنم روهوی می کردن ، بدن منم اینطوری می لرزید. بِکش که هر چی بِکشی حقته . البته الان یکی می یاد سروقتت که تنش کوره ی آتیشه . اون می تونه حسابی این لرز رو ازت بگیره . با صدای کریهش خندید و در رو محکم بست و بعد صدای چرخش کلید اومد . حس می کردم تو هوای یخبندان کندوان بدون لباس بیرون وایسادم . جوری دندونام به هم می خورد که صدای بهم خوردنشون ، خودم حالم بد می شد و هیچ جوره نمی تونستم بدنم رو آروم کنم . یه کم گذشت و یه خورده آروم شدم ، تازه متوجه اطرافم شدم . یه اتاق کوچیک با یه پنجره چوبی که جلوش نرده ی فلزی زده بودن .پس واسه همین بود که روشنتر از اتاق قبلی بود و می شد به خوبی چهره ی یه حیوونی مثل آسلان رو دید. یه گوشه ی اتاق یه کمد کهنه قدیمی بود و یه آینه ی شکسته کنارش رو زمین بود . یه دست لحاف و تشک هم وسط اتاق رو فرش رنگ و رفته پهن بود که من روش نشسته بودم . از تصور اتفاقایی ممکن بود رو این تشک بیفته دوباره لرز افتاد به جونم . با هر جون کندنی بود خودم رو از رو اون تشک نجس که معلوم نبود قبلاً چه گناهایی رو شاهد بوده ، کشیدم کنار و خزیدم طرف کمد . تو آینه ی شکسته ی بغل دیوار نگاهی به خودم انداختم . این من بودم ؟ چهره ی سرخاب ، سفید آب شدم کجا و این چهره مخوف کجا !!! لبم کبود و پاره بود و خون گوشه ی لبم خشک شده بود.موهای رنگ شبم ژولیده و خیس رو پیشونیم افتاده و پای چشمام سیاه بود . مثل میت شده بودم . وای تایماز کجایی؟ هنوز تو جام ننشسته بودم که صدای چرخش کلید اومد و پشت بندش یاشار با یه بطری عرق تو دستش و چشمای سرخ که مثل جغد بهم زل زده بود، اومد تو اتاق وحشت همه ی وجودم رو گرفته بود . تا خواستم به خودم به تکونی بدم ، مثل یه گرگ به طرفم حمله کرد . دستش رو برد و لچک خیسم رو که به اندازه ی کافی شل و ول بود ، از سرم کشید . موهای خیس و ژولیدم ریخت تو صورتم . دستش رو برد سمت یقه ی پیرهنم . دستش رو گرفتم و با همه ی توانم ،
هلش دادم . به خاطر مستی خیلی رو حرکانش کنترل نداشت. یه کم که عقب رفت ، به خودم اومدم و با چشمم دنیال به وسیله واسه دفاع گشتم . چشمم افتاد به آینه .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
5گیاه تقویت کننده استخوان
🔰اسفناج :ضد پوکی
💠بادام :استحکام استخوان
🔰تخم کتان :ضد تحلیل بافت ها
💠کلم بروکلی :تامین کلسیم
🔰 کنجد :ضد درد و التهاب
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌴 #حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#ویژه_جمعه
#حکایات_ملاقات_باامام_زمان_عج_الله.
مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ "محمد تقى بافقى " رحمة اللّه به قدرى در ارتباط با حضرت "ولـى عـصــر "
(عـليـه السـّلام) قوى بـود و در ايـن جـهـت ايـمـانـش كـامـل بـود كـه هر زمان حاجتى داشت فـورا بـه مسجد جمكران مشرّف مى شد و حوائجش را از "امام زمـان " (عـليـه الســّلام ) مــى گـرفــت
صـاحــب كـتـاب گـنـجـيـنـه دانـشـمـنـدان از قول يكى از علماء حوزه علميه قم نقل مى كند كه :
حضرت آية اللّه حاج سيد محمد رضاى گلپايگانى فرمودند كه :
در عصر آية اللّه آقاى حاج شـيـخ عـبدالكريم حائرى چهارصدنفر طلبه در حوزه قـم جمـع شـده بودنـد، آنهـا متحدا از مرحوم حـاج شـيـخ مـحـمـّد تـقى بافقى كه مقسم شهريه مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى بـود
عباى زمستانى خواستند آقاى بافقى به مرحوم حاج شيخ عبدالكريم جريان را مى گويد :
حاج شيخ عبدالكريم مى فرمايد :
چهارصد عبا را از كجا بياوريم ؟! آقاى بافقى مى گويد :
از حضرت ولى عصر ارواحنا فداه مى گيريم .
حاج شيخ عبدالكريم مى فرمايد :
من راهى ندارم كه از آن حضرت بگيرم .
آقاى بافقى مى گويد :
من انشاءاللّه از آن حضرت مى گيرم .
شب جمعه اى آقاى بافقى به مسجد جمكران رفت و خدمت حضرت رسـيد و روز جمعـه ، بـه مرحـوم حــاج
شـيـخ عـبـدالكـريم گفت ، حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام ) وعده فرمودند فردا روز شنبه چهار صد عبـا مرحمت بفرمايند .
روز شنبه ديدم يكى از تجار چهارصد عبا آورد و بين طلاّب تقسيم كرد
︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻
📋مـطالـب کـانـال را بـراے دوسـتان وگـروهـهاے خـود ارسـال کنـــــید 🌹
︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻
⛅️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ⛅️
︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻
⇱ ڪلیــک ڪنــید ⇩⇩
@tafakornab
@shamimrezvan
︼︼︼︼︼︼︼︼︼︼
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
آدم ها
به هرحال
شما را قضاوت خواهند کرد
زندگی تان را صرفِ💫
تحتِ تاثیر قرار دادن دیگران
نکنید
برای خودمان، زندگی کنیم💫
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
💫💫💫💫💫💫💫
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💎
تمام رازهایت را با سکوتِ شب در میان بگذار، برملا که نمیکند هیچ
آرامشے عجیب می بخشد.
شب رفیقی بی ادعاست.
" شبتون آروم روياتون شيرين"
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از بنرها
دلتنگ حرمی ؟ دلت میخواد بری کربلا؟
دنبال جایی میگردی بوی کربلا بگیری ؟
میخوای حرم به شکل انلاین ببینی ؟
حتما یه سر اینجا بزن ضرر نمیکنی
دِلتَنٖگِڪَღـَرْبَلآیِیِ بیا گلچینی از بهترین مولودیهای روز اینجاس👇
#روزانه_۴۰_ثانیه_فیلم_ازحرم
دلتنگ کربلایی بیا اینجا حرم ببین
بهترین نوحه ها در دلتنگ حرم
زود جوین شو تا پاک نشده👇
http://eitaa.com/joinchat/1068105750Cf2670e35cc
ڪـانـال تخصصے دلتنگ ڪــღــربــلا👆
هدایت شده از بنرها
سلام دوستان تصمیم گرفتیم که کانال ذکر روزانه وتعقیبات نماز را در ایتا برپاکنیم لطفا باجوین شدن ماروحمایت کنید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4
#ذکر_روزانه_وتعقیبات_نماز👆
هدایت شده از بنرها
اینجا دنیای عجایب است
با ما باشید با عجیب غریب های جهان
http://eitaa.com/joinchat/3579904022Ca7da734213
#عجایب_چهارگوشه_جهان🌍👆به مابپیوندید
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃الهی به امیدتو🍃
صبح را با نام خدایی
که محتاج یاری
و رحمت او
توجه و عشق او
گذشت و عفو
او هستیم آغاز میکنیم
رحمت خدا شامل حالتون❣
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃💖
گویند هرآنکه
هرچه رادارد دوست
ازبعد وفات هم
همان همدم اوست
یاربّ تو گواهی
که نباشدمارا
غیرازعلی و
محمّد وآلش دوست
💖اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم💖
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز☝️ #وعده_فقرشیطان
اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #شنبه 5 بهمن ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:43
☀️طلوع آفتاب: 07:10
🌝اذان ظهر: 12:16
🌑غروب آفتاب: 17:24
🌖اذان مغرب: 17:43
🌓نیمه شب شرعی: 23:33
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ازهیاهووعربده_آمریکانهراسید
#ذکرروز
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
🥀يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نماز را بخواند خدا او را
در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد
[۴رڪعت ودر هر رڪعت
حمد، توحید، آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
✅کسانی که کنجد میخورند کمتر دچار ریزش مو، چروک پوست و کم خونی می شوند.
🍯 در صبحانه کنجد و یا برای طبخ غذاها از روغن کنجد استفاده نمایید.
👇👇🏿👇
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہ دعایےکنمت اول صبح...☀️
خنده ات ازتہ دل... 😊
روزگارت همہ شاد 🌸🍃
سفره ات رنگارنگ 🌸🍃
وتنے سالم و شاد 🌸🍃
کہ بخندے همہ عمر🌸🍃
روز و روزگارت بروفق مراد❣
شروع هفته تون عاااااالی 🥰👌
#احسن_القصص
✅قومی که عمر جاوید خواستند (مرگ)✨
💠در روزگاران گذشته، قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند: از خداوند بخواه مرگ را از میان ما بردارد. آن پیامبر دعا کرد و خداوند استجابت فرمود و مرگ را از میان آنان برداشت. با گذشت ایام، به تدریج جمعیت آنها زیاد شد، به طوری که ظرفیت خانه ها گنجایش افراد را نداشت. کم کم کار به جایی رسید که سرپرست یک خانواده صبح زود از خانه بیرون می رفت تا برای پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ و دیگر افراد تحت تکلفش، نان و غذا تهیه و به ایشان رسیدگی کند. این مسئله موجب شد که افراد فعال، از کار و کسب و طلب معاش زندگی باز بماندند. ازاین رو، ناچار نزد پیامبر خویش رفتند و از وی خواستند آنها را به وضع سابقشان باز گرداند و مرگ را میان آنان برقرار کند. پیامبر دعا کرد و خداوند دعای او را اجابت فرمود و مرگ و اجل را در میان ایشان برقرار کرد
📚 بحارالانوار، ج 6، ص 116
✍http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم💗
من امروز بر روی خواستههایم تمرکز میکنم و میدانم که خداوند، و کائنات تمام خواستههایم رابرآورده میکنند.
پروردگاراسپاسگزارم❣
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_یازدهم✍فرزند کوچک من
🍃هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم …
🌹 می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره … .
🌹علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد …
🍃 اگر رو بدی سوارت میشه … اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه … فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم …
🌹 منم که مطیع محضش شده بودم … باورش داشتم … ۹ ماه گذشت … ۹ ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد … وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد … مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده …
🍃اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت … لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ …
و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_دوازدهم✍زینت علی
🌹مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم … .
🍃هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده … تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه … چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … خنده روی لبش خشک شد … با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت؟
🌹نمی دونم … مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین … – شرمنده ام علی آقا … دختره … نگاهش خیلی جدی شد … هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم … حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید
🍃… مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون … اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود … – خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ …
🌹دختر رحمت خداست … برکت زندگیه … خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود … و من بلند و بلند تر گریه می کردم … با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد …
🍃 و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه … بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد … چند لحظه بهش خیره شد … حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود …
🌹دانه های اشک از چشمش سرازیر شد … – بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بزاری … اما من می خوام پیش دستی کنم … مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید … خوش آمدی زینب خانم … و من هنوز گریه می کردم … اما نه از غصه، ترس و نگرانی …
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
🌹 #پیامبر_اکرم_(ص) :
🔹 هر كس به زنى آزار برساند تا آن زن [ با بخشيدن مهريه اش]، جان خود را از او بخرد، خداى متعال، براى آن مرد به كيفرى (مجازاتى) كمتر از آتش رضايت نداده است؛ چرا كه خداوند متعال براى زن، همانگونه به خشم مى آيد كه به خاطر يتيم به خشم مى آيد.
📚ثواب الأعمال :ص٣٣٦ ح ١
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#عکس_نوشته👆
✜ سوال : کسى که عمداً نماز را ترک کند یا سبک بشمارد، چه حکمى دارد؟👆👆
#احکام_شرعی
#احکام_نماز
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ
✨وَإِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ ﴿۴۲﴾
✨و فرمانروايى آسمانها و زمين
✨از آن خداست و بازگشت
✨همه به سوى خداست (۴۲)
📚 سوره مبارکه النور
✍ آیه ۴۲
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh