eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا❣ آرامشی از جنس ️فرشته‌هایت  نصیب همه دلهای مهربون و شبی آرام و بی نظیر ️قسمت  دوستان و عزیزانم بفرما در پناه مهر خداوند ️شب بر شما خوش✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌷بِسمِ 🌹💗اللهِ ❤️🌷الرَّحمنِ 🌹💗الرَّحیم ❤️🌷به نام 🌹💗خالق ❤️🌷بخشنده 🌹💗و مهربانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز هفته ای پربرکت باعطر خوش صلوات 💗اللّهُمَّ ✨🌸صَلِّ ✨✨💗عَلَی ✨✨✨🌸مُحَمَّد ✨✨✨✨💗وَ آلِ ✨✨✨✨✨🌸مُحَمَّد ✨✨✨✨💗وَ عَجّلْ ✨✨✨🌸فَرجَهُمْ ✨✨💗وَ اَهْلِکْ ✨🌸اَعْدَائَهُمْ 💗اجمعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده هر صبح⛅️ ✨السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن✨ 💫سلام برحسین(ع) وبر علی بن الحسین(ع) وبر فرزندان حسین(ع) و بر اصحاب و یاران حسین(ع)💫
☝️ ☝️ 🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 12 بهمن ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:39 ☀️طلوع آفتاب: 07:05 🌝اذان ظهر: 12:18 🌑غروب آفتاب: 17:31 🌖اذان مغرب: 17:50 🌓نیمه شب شرعی: 23:35
☝️ ⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه 🥀يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نماز را بخواند خدا او را در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد [۴رڪعت ودر هر رڪعت حمد، توحید، آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان
آیا میدانستید ... مصرف یک لیوان آب هویچ قبل از صبحانه برای کمک به درمان کبد چرب بسیار موثر می باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 🌸شروع هفته تون عالی 🍃دراولین روز 🌸هفته بهترین هارا 🍃براتون آرزومندم 🌸الهی 🍃یک هفته خیر و برکت 🌸یک هفته موفقیت و 🍃یک هفته پراز 🌸دلخوشی نصیبتون بشه
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 📡📡📡📡بسیااااااااااااااااااااااااااااااااااار خواندنی خواهشا حتما مطالعه کنید 🌺داستان "جمال آقا" پیرِمرد 85 ساله ای که قسم می خورد من نمیمیرم 😳😳😳😳😳😳 پیرمردی بسیار مریض احوال بود به طوری که دکترها از او قطع امید کردند و به دوستان و نزدیکان این پیر مرد خبر دادند که حتما تا چند روز دیگر این پیرِ مرد خواهد مُرد دوستانش به عیادت او آمدند یکی از دوستانش به او گفت ناراحت نباش تو زندگی خوب و با عزت و ثروت فراوانی داشتی و حالا در کنار عزیزات و 10 پسرت از دنیا خواهی رفت پیر مرد که حال جواب دادن نداشت همه نیرو و قوت خود را در زبان جمع کرد و قسم یاد کرد والله من نخواهم مرد و از این مریضی هم جان سالم به در خواهم بُرد رفقای جَمال همه تعجب کردند 😳 گفتند چرا هذیان میگویی مرگ حق است از کجا میدانی که نمیمیری 🤔🤔 گفت: من جوان و نسبتا فقیر بودم یک روز قبل از روز برای دو فرزندم هدایایی تهیه کردم و در حال رفتن به خانه بودم در راه به پارک سری زدم در پارک دو بچه در حال بازی کردن بودند وقتی وارد پارک شدم اون بچه ها جلو آمدند و گفتند عمو عیدتان مبارک خیلی تعجب کردم تا اومدم جواب بدم پیرزنی مضطرب و بسیار غمگین جلو آمد و نگذاشت من حرفی بزنم گفت اقا عیدتان مبارک😳😳😳😳 من خیلی تعجب کردم که چرا یک روز قبل عید را تبریک می گویند لحظاتی بعد بچه ها رفتند و به بازی مشغول شدند پیرِزن به من گفت اقا ببخشید می دانم فردا عید است ولی این بچه ها یتیم هستند و من مادربزرگ آن ها هستم من که نتوانستم برای آن ها چیزی تهیه کنم و بسیار ناراحتم به بچه ها گفتم امروز عیده تا امروز به جای فردا بیان بیرون و فردا اصلا بیرون نَرَن و بچه ها رو با هدایا و لباس های نو نبینند و غصه نخورند "جمال" به دوستانش گفت من همه لباس ها و هدایایی که برای بچه های خودم تهیه کردم به پیرزن دادم پیرزن خیلی خوشحال شد گفت آقا دل بچه یتیم های منو شاد کردی من✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ حالا 3تا دعات میکنم: 1_خدا 10 تا پسر بِهِت بده 2_خدا 100 تا گاو بهت بده 3_خدا 100 سال بهت عمر بده "جمال" گفت بعد از اون واقعه عجیب و دعای پیرزن وَرَق زندگیم از فقر و نداری و نکبت و بی چیزی بر گشت. خدا ثروت فراوانی به من داد الان 2 تا از دعاهای پیرزن مستجاب شده و حتما دعای سوم هم مستجاب میشه من الان 100 تا گاو دارم و 10 تا پسر ولی هنوز 100 سالم نشده بله دوستان جمال خدا را به عنوان طرف معامله انتخاب کرده بود جمال نگفت اگه من دست خالی برم خونه پیش زن و بچم شرمنده میشم جمال نگفت اگه دست خالی برم خونه خانومم حسابی دعوام میکنه جمال نگفت بچه های خودم به این لباس ها احتیاج دارن چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه. جمال نمُرد حالش بسیار نیکو شد و تا 100 سالگی با شادی (که اون شادی از شاد کردن دل بچه یتیم به وجود آمده بود )زندگی کرد. نمی خوای دل یه بچه یتیم و شاد کنی؟ نمیخوای مثل مولا علی غذات و با بچه یتیما قسمت کنی؟ نمی خوای خدا رو امتحان کنی ؟ ببینی اگه برای خدا خرج کنی خدا چی کار میکنه؟ نمی خوای جلوی امام زمان رو سفید بشی؟ نمیخوای محبت مولا علی و تو دل چنتا بچه یتیم بِکاری؟ دیشب که همه تو مهمونی های رنگارنگ دعوت بودن و انواع میوه ها و نعمت های خدا رو تناول کردن تو نمیخوای مهمون خدا باشی؟ هر کی دل بچه یتیم و شاد کنه مهمون خدا میشه😍 تو پولِ نقد داری خدا محبت امام حسین داره خدا گفته خیر هر کی و بخوام محبت امام حسین و تو دلش زیاد میکنم امروز نمیخوای پولت و بدی به خدا خدا هم شیرینی محبت امام حسین و بهت بده؟ اگه می خوای برای خودت کاری کنی از الان شروع کن که وقتشه ‎ ┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💛 امروز درهای گذشته را میبندم و درهای آینده را به روی خود میگشایم و با عزمی راسخ گام می‌نهم بسوی فصلی جدید در زندگانی‌ام خدایا سپاسگزارم❣ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 📚داستان کوتاه📚 ⚡️شأن و منزلت بسم الله⚡️ 🔘 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. 🔘 روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد . شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد. 🔘 وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. 🔘 زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید. 📚 خزینةالجواهر ص 612 ‎‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💎پیامبر خدا صلى الله عليه وآله: با ترسو مشورت مكن، زيرا او راه بيرون آمدن ازمشكل را برتو تنگ مى كند لَا تُشَاوِرْ جَبَاناً فَإِنَّهُ يُضَيِّقُ عَلَيْكَ الْمَخْرَجَ 📚علل الشرايع ج2ص559 ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 💎 پیامبر صلی الله علیه و آله در مورد حقوق همسایه فرمودند: ...هرگاه ميوه اى خريدى، براى او تعارف بفرستى و اگر اين كار را نمى كنى، ميوه را مخفيانه به خانه ات ببر و فرزندت را همراه آن ميوه، بيرون مياور تا كودكانِ او را [با ديدن آن ميوه در دست فرزندت] ناراحت كنى. با بوى [و يا دودِ] ديگت، او را ناراحت نكنى، مگر آن كه مقدارى از غذاى آن را براى او بفرستى. 📚مسكّن الفؤاد، صفحه 105 🚫 یه نگاهی به فضای مجازی بندازیم! حواسمون به خودنمایی‌هامون هست؟ به عکس غذاها، لباس‌ها، خریدها، هدیه‌ها و سفرهایی که تو صفحه شخصی‌مون میذاریم و از همسایه گرفته تا دوست و آشنا و غریبه می‌بینند هست؟ حواسمون به دل‌هایی که می‌شکنیم هست؟
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی ✍ بدون تو هرگز ❤️با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار میکرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود … نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون … . 🦋هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود … ❤️توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود … حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید … و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم … . 🦋سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی ✍ رگ یاب ❤️اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … دنبالم اومد توی آشپزخونه … 🦋. – چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت … . – این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ … ❤️. – علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ … صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم … . – ساکت باش بچه ها خوابن … صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید … . – قسم خوردن که خوب نیست … 🦋ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته … رفت توی حال و همون جا ولو شد … . – دیگه جون ندارم روی پا بایستم … با چایی رفتم کنارش نشستم … . – راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … ❤️آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن… . – اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن … – جدی؟ لای چشمش رو باز کرد … – رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم … 🦋و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
4_5764910412717883995.mp3
2.11M
⁉آیا در احکام دینی تبعیض نسبت به زن وجود دارد؟ ⁉چرا زن درباره مرجعیت و امام جماعت و قاری قرآن شدن محدودیت دارد؟ 👌 ..☝️
‍ ‍ ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✨إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ ✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا ﴿۵۶) ✨براستى که خدا و فرشتگانش بر پیامبر درود می‌فرستد؛ ✨اى کسانى که ایمان آورده‌اید، بر او درود فرستید ✨و کاملاً تسلیم فرمان او باشید(۵۶) 📚سوره مبارکه الأحزاب ✍آیه ۵۶
🌸🍃🌸🍃 حضرت نوح علیه السلام یکی از پیامبران عظیم الشأن الهی است، که نام مبارکش چهل و سه بار در قرآن مجید آمده. و نیز سوره ای مستقبل به نام او در قرآن وجود دارد. وی اولین پیامبر اولوالعزم است که دارای شریعت و کتاب مستقبل بوده و دعوت جهانی داشته و همچنین اولین پیامبر بعد از ادریس علیه السلام است. منقول است که هزار و ششصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام به دنیا آمد. شغل او نجاری و مردی بلند قامت، تنومند و گندمگون با محاسن انبوه بوده و مرکز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطین و عراق بوده است. نام اصلی او عبد الغفّار، عبدالأعلی یا عبدالملک بوده، و فرزند لمک بن متو شلخ بن اُخنون (ادریس) که با هشت یا ده واسطه نسبت او به حضرت آدم علیه السلام می‌رسد. آن حضرت دو هزار و پانصد سال عمر کرد، هشتصد و پنجاه سال آن قبل از پیامبری و نهصد و پنجاه سال بعد از بعثت و رسالت بوده که به دعوت مردم به توحید و خدا پرستی مشغول بود، و دویست سال به دور از مردم به کار کشتی سازی پرداخت و پس از ماجرای طوفان پانصد سال زندگی کرد و به آبادانی شهرها پرداخت. در اواخر عمر، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: مدت نبوت تو به پایان رسیده و ایام زندگانیت به سر آمده، اسم اکبر و علم نبوّت را که همراه تو است، به پسرت «سام» واگذارکن، زیرا من زمین را بدون حجت قرار نمی‌دهم، سنت من این است که برای هر قومی، هادی و راهنمایی برگزینم، تا سعادتمندان را به سوی حق هدایت کند و کامل کننده حجّت برای متمرّدان تیره بخت باشد. آن حضرت این فرمان را اجرا نمود و «سام» را وصی خود کرد و همچنین فرزندان و پیروانش را به آمدن پیامبری به نام هود علیه السلام بشارت داد. پس از وصایات خود، دعوت حق را لبیک گفته و عزرائیل روح او را قبض کرد. قبر او در نجف اشرف بالا سر امیرالمؤمنین علیه السلام است و آنکه بعد از زیارات حضرت علی علیه السلام، روایاتی در باب زیارات ایشان نیز وارد شده است. هر چند آن حضرت سالیانی دراز، قوم خود را به یکتاپرستی دعوت نمود، ولی نتیجه ای نبخشید، تا اینکه به امر خداوند کشتی بزرگی ساخت و از هر نوع حیوان یک جفت(نروماده) در آن قرار داد و سپس خود و عده کمی از همراهان به علاوه سه فرزندش (سام-یافث-حام) و همراهانش در کشتی نشستند، پس از ان چهل شبانه روز باران سیل آسایی بارید و بعد از اینکه آب فرو نشست کشتی بر قله کوه جودی و به روایت تورات، بر کوه آرارات یا اغاری به خشکی نشست. بدین ترتیب نوع بشر از بازماندگان کشتی نوح بوجود آمد. گفته اند حضرت نوح علیه السلام دو زن داشته است یکی کافره و دیگری مؤمنه بنام هیکل در سوره تحریم آیه 10 از همسر نوح علیه السلام بنام « واغله» به عنوان ناسازگار با آن حضرت سخنی به میان آمده است و بیان میدارد که « واغله» و همچنین زن لوط هر چند افتخار زوجیّت بندگان صالح خدا را داشتند، ولی این انتساب، آنان را از آتش جهنم نگه نداشت و در کنان سایر اهل جهنم، وارد آن خواهند شد، زیرا به شوهران خود خیانت کردند. و خیانت همسر نوح علیه السلام این بود که او کافر بود و در مورد شوهرش به مردم می‌گفت: او دیوانه است! و هرگاه کسی به آئین او ایمان می‌آورد، به سران و جبابرﮤ قومش خبر می‌داد. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
اینکه میگن «تو عصبانیت حلوا خیرات نمی کنن» همش برای توجیه کردن حرفاییه که اون موقع زدن و موقعیتشون به خطر افتاده آدما توی عصبانیت حرفایی رو میزنن که همیشه بهشون فکر کردن حرفایی که اعتقادشونه حرفایی که هی با خودشون درباره ی شما تکرار کردن. حرفایی که باورشون دارن اگر کسی حتی توی عصبانیت وسط داد و بیداداش هنوزم حرفاش بوی دوست داشتن می داد اون آدم از ته قلبش شما رو دوست داره مراقب این آدم باشین❤️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🍃🌸🍃 زمانی‌که نادرشاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشت در راه، کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان، چه می‌خوانی؟ گفت: قرآن. پرسید: کدام سوره رامی‌خوانی؟ گفت: سوره فتح. نادرشاه از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح، فال پیروزی زد سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد. نادرشاه گفت: چرا نمی‌گیری؟ گفت: مادرم مرا می‌زند و می‌گوید: تو این پول را دزدیده‌ای. نادرشاه گفت: به او بگو نادرشاه داده است. پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است، او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد، بلکه مشتی زر به تو می‌داد. حرف او بر دل نادرشاه نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنان‌چه در تاریخ آمده است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد. باید در خواستن هم زرنگ بود و از انسان بزرگ، درخواست بزرگ‌تری با مهارت و زیرکی کرد. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
‌‌‌تنها، آب‌های آرام هستند که چهره‌ها را بدون انحراف و درست نشان می‌دهند بنابراین؛ تنها ذهن‌های آرام می‌توانند درک‌ شایسته و‌ درستی از زندگی داشته‌ باشند... ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
تایماز خیز برداشت سمت ما و منو از دست مادرش گرفت و در حالی که سرم رو تو بغلش گرفته بود و جای موهای کشیده شدم که شدید ذوق ذوق می کرد ، نوازش می کرد رو به بانو با فریاد گفت : از خونه ی من برو بیرون !!! به چه حقی دست رو زن من بلند می کنی ؟ آیناز مهربون و دلرحم از این همه بلبشور ترسیده بود و داشت اشک می ریخت . مثل میت وسط اتاق بودم . تایماز بازومو گرفت تا بلندم کنه اما تو یه لحظه نتونستم در برابر هجوم مایع معدم مقاومت کنم و رو فرش وسط اتاق بالا آوردم . به زحمت نگاه نادمی به تایماز انداختم و چشام سیاهی رفت . چشمام رو که باز کردم ، همه جا سفید بود . به لحظه حس کردم مردم. چقدر این حس بعد از اون همه مشکلات شیرین بود . یه دفعه تایماز بالا سرم ظاهر شد . وای پس نمرده بودم . لبام خشک بود . به زحمت از هم بازشون کردم و پرسیدم : اینجا کجاست ؟ با دستش سرم رو نوازش کرد و گفت : بهداريه عزیزم . گفتم : پدر و مادرت کجان ؟ گفت : تو خونن. حالت بد شد . آوردمت اینجا. نگران چشمم رو دوختم بهش و گفتم : تایمازحالا چی می شه ؟ دستش رو گذاشت رو گونم و گفت : هیچی . اونا برمی گردن اسکو و من و تو آیناز و بابک ( بابای کوچک ، بابایی، خان بابا ) اینجا می مونیم و زندگیمون رو می کنیم. با تعجب پرسیدم : بابک ؟ دستش رو گذاشت رو شکمم و گفت : آره دیگه بابک بابا . با اخم گفتم : ولی من دختر می خوام !!! خندید و گفت : خوب بعد از بابک برام یه دختر بیار. که نازگل باباش باشه . اما من می دونم اولی پسره . گفتم : اگه دختر شد ؟ خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت : من که می دونم پسره اما اگه دختر شد، دومی پسر می شه . دیگه این بحث رو ادامه ندادم و گفتم : تایماز من می ترسم . من نمی خوام بین تو و خونوادت باشم . از اول هم از همچین روزی می ترسیدم . خدا لعنت کنه آسان بی وجدان رو . دید نتونست خودش کاری بکنه ، رفت به خان و بیگم خاتون گفت که اینطوری زهرش رو بریزه . تایماز پوفی کرد و گفت : دیر یا زود این اتفاق می افتاد . حالام چون ما یه کم بهم ریخته بودیم برامون فشار مضاعف بود وگرنه قابل پیش بینی بود این ماجرا. البته تو نگران نباش . چند روز دیگه آروم می شن . تو زن عقدی و قانونی من هستی و کسی نمی تونه حق داشتنت رو ازم بگیره . فقط این چند روز جلوی چشمشون نباش . نمی خوام بهت توهین کنن. با این حالت هم اصل" صلاح نیست خیلی تو چشمشون باشی . مادر رو می شناسی !!! من و آیناز حلش می کنیم . کمکم کرد بلند شم . سید على تو درشکه منتظر بود . پیش این خونواده هم بی آبرو شده بودم . جوری که این قوم يجوج مجوج حمله کردن ، اینا الان پیش خودشون چه فکرا که راجع به من نکرده بودن . وارد خونه که شدیم ، کسی نبود . خودم رو برای به جنگ درست و حسابی حاضر کرده بودم . اما خوشبختانه بی خطر رفتیم تو اتاقمون . چند دقیقه بعد اکرم اومد و از تایماز خواست به مهمونخونه بره . ظاهرا منتظرش بودن اونجا . تایماز نگران نباشی گفت و رفت پایین . یه حسی بهم می گفت : برم ببینم چی می گن. پاورچین پاورچین رفتم پایین . سرم هنوز سنگین بود . اما خیلی بهتر از صبح بودم . در مهمونخونه باز بود . بنابراین کنار در ، بغل دیوار ایستادم و گوش دادم . بانو همینطور من و تایماز و آیناز رو نفرین می کرد و هی به خاطر حماقت بچه هاش به خدایی که می دونم اعتقادی بهش نداشت شکایت می کرد . خان با یه لحظه آروم بگیر گفتن ، سکوت رو حکم فرما کرد و رو به تایماز گفت : من به هیچ عنوان این دختر رو به عنوان عروس قبول ندارم. یا طلاقش می دی یا اگه دلت به حالش می سوزه و نمی خوای آواره بشه ، باید دوباره با اونی که من می گم ازدواج کنی وگرنه از ارث محرومت می کنم . آیناز گفت :خان بابا؟؟ خان غرید : تو یکی خفه شو که هر چی می کشم از دست توه. اگه اینقدر لی لی به لالای این کلفت نمی ذاشتی و وقتی این برادر احمق تر از خودت این تصمیم مزخرف رو می گرفت ، خبرمون می کردی، کار به اینجا ها نمی کشید . مگه شما ها بی کس و و کار و یتیمین که سرخود ازدواج می کنین. لابد پس فردا باید بیام حنا بندون تو ؟ منتظر بودم ببینم تایماز چی می گه !!! يعنی طلاقم میداد ؟ با یه بچه تو شکمم ؟ یا اینکه از سر دلسوزی نگهم می داشت و سرم هوو می آورد ؟ خان دوباره پرسید : هان چی می گی ؟ تایماز محکم گت : نه طلاقش می دم و نه زن دیگه ای می گیرم . زن من بارداره . من دوسش دارم و نمی خوام با هیچ کس دیگه ای ازدواج کنم . این ارث و میراثتون رو نگه دارین واسه خودتون . من نیازی بهش ندارم . بانو با صدای جیغ مانندی گفت : خدای من !!! خدایا منو بکش از دست این بچه های دوونه راحتم کن . با چه رویی تو صورت زنای خانای دیگه نیگا کنم آخه ؟ كلفت خونم از پسرم حامله س ! این ننگ رو چطور پاک کنم ؟ تایماز با خشم گفت : آی پارا کلفت خونه ی شما نیست . خانوم خونه ی منه . زن منه . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
ریشه " " علاوه بر تفاسیر زیادی که از آن شده در معنای لفظی اش هم صحیح است!بنا به نقشه های آن زمان،👆 تمامی مسیر های قلمرو امپراتوری روم سر از رم در می آورد
💚درمان پوکی استخوان 🍏✍🏻درمان طبیعی: 🔶☜صبح: شیر عسل، ظهر: شیر خرما 🔶☜عصرانه: پودر سنجد(که از مخلوط پودر پوست و گوشت و هستۀ سنجد است) مخلوط با شیر 🔶☜عصرانه یا وسط روز: خوردن مخلوط سه شیره (خرما، انگور، توت) 🔶☜شب: مغز گردو با پنیر 🍎✍🏻درمان شیمیائی: ویتامین B۱، قرص کلسیم D، قرص کلسیم غضروفی (با تجویز پزشک متخصص) 📚حکیم ضیایی
✨﷽✨ ✨ 🦋سه ‌چیز در زندگی یکبار به تو داده میشود والدین ، جوانی ، شانس 🦋سه چیز را هرگز نخور حق ، مال حرام ، غصه 🦋با سه چیز همیشه دوستی کن عشق ، عدالت ، عبادت 🦋سه چیز را از دست نده برادر ، رفیق ، امید 🦋سه چيز باعث سقوط انسان است غرور ، دشمنی ، جهل 🦋سه چیز باعث خوشنامی انسان است درستکاری ، محبت ، دوستی ‎‌‌‌‌
دعامی کنم خونه دلتون گرم یک دل شادو بی غصه یک زندگی آروم و عاشقانه و یک دعای خیر از ته دل ! نصیب لحظه هاتون تواین شب سرد زمستانی 💐 شبتون آروم ...🌙🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام آن که خلاق جهان است امید بی پناه وبی کسان است  به نام آن که یادآوردن او تسلی بخش ،قلب عاشقان است "به نام خداوند بخشنده مهربان" 🌹الـــهی به امیـــد تو