eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. چون به حمام رسیدند، پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد. پدر به مجرد دیدن کاسه و آب، اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت: "با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم، همراه پدر به حمام عمومی رفتم. درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست. من، برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم. امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده برایم آب آورده، حالا در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود، خدا می داند و بس!" @tafakornab @shamimrezvan
🌸تلخی زبان به دلیل صفرای متعفن در معده است که با مصرف رب انار از بین می‌رود می‌توان آب غوره و عسل نیز به رب انار اضافه کرد حرارت داد و شربت ساخت 📚 طب و شفاء
✨﷽✨ ✨ ♥️هفت راز خوشبختی : ➊متنفر نباش ②عصبانی نشو ➌ساده زندگی کن ④کم توقع باش ➎همیشه لبخند بزن ⑥زیاد ببخش ➐یک دوست و همراه خوب داشته باش...
هدایت شده از خانواده بهشتی
اونقدر به نظرم دور و دست نیافتی اومد که لحظه ای از حس عجيبم ترسیدم . فقط چند دقیقه از حس خفه کننده ای که بهم چیره شده بود ، می گذشت که تایماز به طرف درشکه برگشت و کمک کرد به زن ازش پیاده بشه. زنی بدون روبند و چادر. زنی بی حجاب. به زن فرنگی!!! مطمئنا قلبی برای تپیدن تو سینم وجود نداشت . چون اگه بود باید کوبشش رو حس می کردم . اما من دیگه هیچی رو نمی تونستم حس کنم . هجوم احساسات مختلف تو یه لحظه داشت منو پا درمی آورد. حسادت ، ترس ، عشق ، ندامت ، هر کدوم یه تیکه از قلبم رو داشتن به یغما می بردن . تایماز من، مرد من ، دست تو دست یه زن فرنگی ؟؟؟ بس بود . برای امشبم بس بود نبش قبر احساسات مرده ی گذشته . لحاف پشم شترمو رو سرم کشیدم و سعی کردم بخوابم . ولی مگه می شد ؟ باز ترس بهم مستولی شد . نکنه برگشته تا بابكم رو ازم بگیرہ؟ نکنه... نه تایماز اینقدرها هم بی رحم نیست !!! چرا هست !!! وقتی با بی رحمی تمام حتی به صورتم سیلی هم نزد ، سیلیی که می تونست آتیش خشمش رو مهار کنه ، وقتی با قصاوت تمام ، بی اعتنا به من، به منی که مادر بچش بودم ، به منی که ادعا داشت زمانی عشقش بودم ، بی تفاوت نگاه کرد و گفت : تو هم که اینجایی آی پارا. به منی که بارها تو خیالاتم ، صحنه ی رویارویی با تایماز رو به شکل های مختلف برای خودم مجسم کرده بودم و هر بار نهایتا تو آغوشش فرو می رفتم، بی اعتنا نگاهی کرد و شروع کرد به نوازش دستهای زنی که وقیحانه با چشمهای شیشه ای و نگاهی سرد و بی تفاوت داشت به مکالمه ی بی روح و اجباری ما نگاه می کرد. آره یادم اومد . تایماز می تونست خیلی بی رحم باشه . وقتی در برابر چشمهای به اشک نشسته و نگران خاله و دل مچاله شده ی من ، رو به عمش گفت : بعد از خیانت همسرش و فرار اون از منزل ، با ژوزفین که حالا در نظرم منفورترین زن دنیاست ازدواج کرده و می خواد دوباره به | فرانسه برگرده و فرصت هر گونه دفاع یا حتی اظهار ندامت رو از من گرفت و گفت : تو خیلی وقته تموم شدی آی پارا. درست از وقتی که پاتو بی اجازه از در اون خونه بیرون گذشتی ، تموم شدی . بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن ، فهمیدم تایماز چقدر می تونه بی رحم باشه . اون ثمره ی پیوستگی خان و بانو بود . کمتر از این انتظار نمی رفت . منم هم به خواسته ی اون و هم به ته مانده ی غرورم احترام گذاشتم و خودم رو دیگه کوچکتر از اونی که شده بودم ، نکردم و همونطور که بی صدا از پله های سرسرا پایین اومده بودم ، با بابک عزیزم محو شدم . تایماز داشت به خیال خودش در حقم لطف می کرد که سایه اش رو از سرم برنمی داشت . وقیحانه به عمش گفته بود، حاضره منو به عنوان یکی از همسرانش بپذیره و برای بچم که مطمئن نبود مال خودشه یا نه ، شناسنامه بگیره و پدری کنه . چقدر سخاوتمند شده بود به خیال خودش. هنوز هم کینم از آسان به همون قدرت باقی بود . مطمئن بودم روزی زهرم رو بهش میریزم. باید دوباره آی پارای یوسف خان از خاکسترش متولد می شد و نشون می داد به تایماز میرزا تقی خان کوچکترین نیازی نداره . همون موقع به خاله پیغام دادم که بهش بگه بچه ی حرام من ، نیازی به سخاوت و مردانگی خان زاده نداره . درضمن خودش وکیله بهتره بره و غیاب زن خطا کارش رو طلاق بده . عمه خیلی بهم اصرار کرد که از خر شیطون پایین بیام و برم التماسش کنم . زن بیچاره به خیال خودش ته چشمای بی تفاوت و نگاه خالی تایماز ، عشق و تحسین به من رو دیده بود. هی می گفت ؛ مرده با رفتنت غرورش پیش خونوادش و حتی خود تو لگد مال شده، می خواد اینجوری حفظ ظاهر کنه . مطمئنم دستش هم به این زن کاباره نخوره. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙خورشیـد ⭐️جایش را به ماه میدهد 🌙روز به شب ⭐️آفتاب به مهتاب 🌙ولی مهـرخدا ⭐️همچنان با شدت میتابد 🌙امیدوارم قلب هاتون ⭐️پر از نور درخشان 🌙لطف و رحمت خدا باشه ⭐️شبتون بخیر و شادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله النور .. مهربانان صبحتون با نور خدا روشن ونور خدا بر قلبتان جاری صبحی سرشار از انرژیهای مثبت اتفاقهای بی نظیر وسر آغاز یک حرکت جدید و پر از خیر وبرکت براتون آرزومندم ‎‌‌‌ 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌻 🌼خدایا به امیدتو🌼 ‎‌‌‌‌‌‌
🌼بازهم آديينہ اي آمد ولي مهدي ڪجاست؟ 🍃يڪ نفرميگفت مهدي جمعہ هادرڪربلاسٺ 🌼رو بہ سوي ڪربلا ڪردم ڪه فريادش زنم 🍃باز هم با ندبہ اي ازهجر مولا دم زنم
من و شش گوشه تان صبح قراری داریم دلبری کردن از او، ناز کشیدن از من ✨اَلسلامُ علی الحُسین ✨وعلی علی بن الحُسین ✨وَعلی اُولاد الـحسین ✨وعَلی اصحاب الحسین ‎‌‌‌‌‌‌‌
🍃 : ،،پس ازنمازظهرجمعه 🌺دورکعت نماز گذارد و درهر رکعت بعد از حمد ۷ توحید بخواند 🍃 ،100مرتبه 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ این ذکر بهترین داروی ،معنوی است 📚 مفاتیح الجنان أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
☝️ اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 18 بهمن ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:35 ☀️طلوع آفتاب: 07:00 🌝اذان ظهر: 12:18 🌑غروب آفتاب: 17:37 🌖اذان مغرب: 17:56 🌓نیمه شب شرعی: 23:36
✅ آنتی بیوتیک‌های گیاهی را جایگزین قرص کنید ... ☑️دوغ به همراه پونه ☑️دمنوش بابونه قبل از نهار ☑️سیر به همراه ماست قبل شام ☑️زنجبیل + عسل و آبلیمو بعد از صبحانه ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👇👇 ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباترین گل دنیا تو هستے مـادر🌹 خوش بوترین گل دنیا تو هستے مـادر زیباترین روز سال روز توست مـادر عطرتمام گلها تقدیم به تو مـادر♥️🌼🍃 ❤️با یک دنیا عشق ❤️تقدیم مادران گل گروه ❤️مامان های گل پیشاپیش ❤️روزتون مبارکــــــــَ ❤️ ‌ •°•❤️❤️❤️•°• ‎‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️آخرین جمعه بهمن ماهتون ❤️شاد و بینظیر ❤️مهربانان ❤️آدینه تون بخیر و شادی ❤️امیدوارم ❤️یه روز عالی کنار ❤️خانواده و عزیزانتون ❤️داشته باشیـد ❤️محفل خانواده تون ❤️گرم و صمیمی ❤️و زندگیتون پراز عشق باشه ❤️هرچی آرزوی خوبه مال تو ‎‌‌‌‌‌‌‌
💫قِصـّـه‌ای دردنــاک وعبـرت آمـوز💫 اسم من اسماست، دختری مسلمان وعربی ازخانواده ای خیلی متواضع، من شوهرم وخانواده‌ام راخیلی دوست دارم، خدای مهربان همسری دوست داشتنی و مهربان که دارای اخلاق عالی بود نصیب من کرد. چهارسال پیش برای زندگی به لندن نقل مکان کردیم، خیلی خوشحال بودم و از زندگی‌ام راضی وخشنود، ... همسرم مرابه همه جاهای دیدنی لندن بردو من دراوج لذت و شادی وصف ناپذیری بودم میتونم بگم من خوشبخت ترین انسان روی زمین بودم. خداوند به ما پسری داد اسمش را "محمد" گذاشتیم. اکنون 3 سالش هست... بعد از آن دختری بنام "هدیل" که او هم اینک یکسال ونیمش هست... فرزندانم همه دنیای من بودند و من با تمام وجود خودم را در اختیارآنها قرار داده بودم تا آنها را خوشبخت کنم... همسرم مرد خوب و خانواده دوستی بود در یک رستوران عربی درلندن مشغول کار بود. بعد از دو ماه اتفاقی در زندگی‌ام افتاد که همه زندگی مرا دگرگون کرد، همسرم برام یکiphone کادو گرفت...و من هم طبق معمول همه کاربران اینترنتی، برنامه های دلخواهم را دانلود کردم که ازهمه برنامه ها واتساپ برام جذابتر بود... شروع کردم به برقراری ارتباط با خانواده و دوستانم و عکس بچه‌هایم را برای خانواده وخواهرم در آمریکا فرستادم.. کم کم واتساپ مرا جوری به خودش مشغول کرد که نسبت به خانواده وفرزندانم توجه کمتری داشتم... همه اوقات من شده بود چت کردن بادوستان مجازی که روز بروز بیشترمیشدند.!و دوستانی را دوباره پیداشون کردم که سالها از آنها بیخبر بودم .. حسابی دراین فضای مجازی (مسموم) غرق شده بودم ... من رسما معتاد گوشی و واتساپ شده بودم! یک لحظه گوشی ازدست من جدا نمیشد.. من که همواره با بچه‌هایم میگفتم و میخندیدم و بازی میکردم وبا هم غذا میخوردیم و... حالا اصلا به آنها اهمیتی نمیدادم و توجه نمیکردم...!! کلا نسبت به خانه وخانواده ام بی توجه شده بودم..! تانیمه های شب پشت واتساپ مشغول چت کردن با دوستان مجازی ام بودم.. من تاخرخره غرق شده بودم..!! تقریبا چهارماه بعد از دریافت گوشی از شوهرم یکی از شبها که با دوستم مشغول چت های بیجا و بیهوده که هیچ ربطی به خانواده و یا زندگی‌ام نداشت و فقط وقت تلف کردن بود، مشغول بودم ،طوری غرق چت کردن بودم که حتی یادم نبود که بچه هام تو اتاق دیگه و من تو اتاقی دیگه هستم.. صدایی رشته افکارم پاره کرد، که میگفت: ماما ماما ماما..!! صدای پسرم محمد بود، با عصبانیت برسرش داد زدم و او را ساکت کردم.. چون من بادوستم در واتساپ مشغول بودم ... پسرم ساکت شد ودیگه مزاحمم نشد... بعداز مدتی رفتم تو اتاقشان ودیدم دخترم هدیل رو زمین دراز کشیده وپسرم باچشمانی اشکبار بالای سرش نشسته و او را می نگرد.. داد زدم چی شده؟ ... پسرم جواب دادم من که چندبار صدات زدم مامان جان اما تو سرم داد زدی و نگذاشتی من حرفم رابزنم.. هدیل نمیدانم چی چیزی را بلعیده ونمیتونه نفس بکشه ومن هرچه تلاش کردم نتونستم از گلوش خارح کنم.! دیوانه وار دخترم راتکان میدادم اما بیفایده بود زنگ زدم اورژانس ازآنها کمک خواستم ... دقایقی بعد اونها با آمبولانس اومدند وبعد از معاینه، دکتر گفت:متاسفم من نتوانستم برای دخترت کاری کنم..او از دنیا رفته است.! لحظاتی بعد پلیس هم از راه رسید و تحقیقات آغاز شد و مرا با دختر عزیزم که دیگه تو این دنیا نبود به بیمارستان برای تحقیقات بیشتر و انجام آزمایشات متتقل کردند... وقتی شوهرم به بیمارستان اومد ازمن پرسید که چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ او باور نمیکرد که ما برای همیشه دختر و جگرگوشمون هدیل را از دست داده‌ایم... من جسته گریخته براش تعریف میکردم وکوشش میکردم تایه جورایی حقیقت راکتمان کنم اما دروغ گفتن درچهره ام نمایان بود وشوهرم حرفهایم را باور نکرد ومن مجبور شدم حقیقت را کامل بدون کم و کاستی برایش بازگو کردم تا هم خودم از عذاب وجدان آسوده شوم وهم خانواده‌ام را ازدست ندهم..! بعد از اینکه من حادثه را بازگو کردم شوهرم که طاقت شنیدن چنین واقعه‌ای را نداشت با فریاد داد زد وگفت: توطلاق هستی طلاق هستی طلاق هستی ... و در حالیکه گریه میکرد بیرون رفت... من اعصابم بهم ریخت و دچار افت و شکست روحی شدیدی شدم ... مرا به بخش دیگری از بیمارستان منتقل کردند... منِ احمق.. با ندانم کاریهایم.. همه زندگی ام را از دست دادم؛ دخترم، همسرم، خانواده‌ام، وهمه زندگی‌ام را نابود ساختم چون بادوستان فضای مجازی و واتساپ مشغول بودم وخانواده ام و فرزندانم را فدا کردم و به آنها بی توجه بودم..!! ✅این قصه تقدیم به همه زنان و مردانیکه خود را وقف این برنامه ها کرده اند و از دور و بر و خانواده و پدر و مادر و دین و دنیا و زندگی حقیقی خود غافل شده‌اند..!! هوشیار باشید.. زنگ خطری برای همه است http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ ﺗﮑﺮﺍﺭ کنیم🌹 من پر از شور و شوق و امیدم ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻭ ﺷﮕﻔﺘﯽﻫﺎ ﺍﺯ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻰﺍﻳﺴﺘﻨﺪ. پروردگارا سپاسگزارم❣ 🌹روزتون پراز انرژی مثبت🌹 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و یک: ✍اتاق عمل . . ❤️دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود… اگر دقت می کردی مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن… تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد… . .🦋جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود… همه چیز، حتی علاقه رنگی من… این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود… . از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و… ❤️گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد… . هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد… فقط یه چیز از ذهنم می گذشت… – چرا بابا؟ … چرا؟ 🦋توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم… و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم… بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید… اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان… . ❤️همه چیز فوق العاده به نظر می رسید… تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم… رختکن جدا بود، اما … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و دوم:✍ شعله های جنگ ❤️آستین لباس کوتاه بود… یقه هفت… ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی… . چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم… حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد، مرد بود… . 🦋برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن… حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم… .– اونها که مسلمان نیستن… تو یه پزشکی… این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته… اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد… ❤️خواست خدا این بوده که بیای اینجا… اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد… خدا که می دونست تو یه پزشکی… ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده… . 🦋شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود… حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم… سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم… – بابا! من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمان شهید… دختر مسلمان محجبه ات رو… ❤️آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله می کشید… چشم هام رو بستم… – خدایا! توکل به خودت… یا زهرا، دستم رو بگیر… . از جا بلند شدم و رفتم بیرون… از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم… پرستار از داخل گوشی رو برداشت… از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم: 🦋-شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست… از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود… اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم… حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن… مهم نبود به چه قیمتی… چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
(ع):❤️ شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند! اگر ما را بخواهند، دعا می کنند و فرج ما می رسد ‌ 📚شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ج۱، ص ۱۵۵ 💚تعجیل در ایشان صلوات 💚 الّلهُمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَرَج 💚 🔻بـه مـا بـپـیـونـدید 👇 👇 👇
✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ✳ زمان غسل جمعه ✳ 💠 وقت غسل جمعه از اذان صبح است تا : ✅ آیات عظام خامنه ای ، مکارم ، وحید : تا اذان ظهر و بعد از ظهر به نیت ما فی الذّمه انجام دهد. ✅ آیت الله سیستانی : غروب آفتاب . ↙ توجه :  اگر در روز جمعه غسل نکنند مستحبّ است از صبح شنبه تا غروب، قضاى آن را به جا آورند و کسى که مى ترسد در روز جمعه آب پیدا نکند مى تواند روز پنجشنبه غسل را به نیّت مقدّم داشتن انجام دهد. ✳ همه مراجع: می ‏تواند قضاى غسل جمعه را صبح شنبه تا غروب به جا آورد ولى قضاى آن در روزهاى ديگر وارد نشده است. *ء*------------------*ء* 📚 منبع: 📝 توضیح المسائل مراجع مسئله مسأله 644
✨وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ ✨حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْنًا عَلَى وَهْنٍ ✨وَفِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي ✨وَلِوَالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ ﴿۱۴﴾ ✨و انسان را در باره پدر و مادرش ✨سفارش كرديم مادرش به او باردار شد ✨سستى بر روى سستى و از شير باز ✨گرفتنش در دو سال است ✨آرى به او سفارش كرديم كه شكرگزار ✨من و پدر و مادرت باش ✨كه بازگشت همه به سوى من است (۱۴) 📚سوره مبارکه لقمان ✍آیه ۱۴
هدایت شده از خانواده بهشتی
وقتی خاله زن تایماز رو شبیه زنهای هرجایی کاباره توصیف کرد . لبخند نیم بندی زدم . چقدر سلیقش تو این بازده ماه عوض شده بود خواستم بگم: ولی من دیدم دستش رو به اون زن زد . من خودم دیدم . اما چه فایده داشت ؟ نیومدم. از خر شیطون پایین نیومدم و اونم سوار بر اسب مراد ، بی تفاوت از کنار من و پسرش گذشت . حتی یک بار نخواست ببینتش . حتی یه بار اسمش رو صدا نکرد . طلاقم نداد . منم دنبالش نرفتم . به خاطر بابک نرفتم خیلی دلچرکین بودم ازش . اون که دیده بود پدر و مادرش چه بلایی سرم آوردن . به کم هم به من و ترسهام حق می داد چی می شد ؟ چی می شد حرفم رو گوش می کرد ؟ چی می شد به خاطر اشتباهم دعوام می کرد، قهر می کرد ، حتی کتکم می زد ؟ اما یه خورده هم حق می داد !!! چی می شد ؟ من با فرار کردن ، بزرگترین و غیرقابل بخشش ترین اشتباه زندگیم رو مرتکب شده بودم .خودم قبول داشتم . اما انصاف نبود جلوی عمش پاکی دامنم رو زیر سوال ببره و به بچه ی خودش لقب حرومی بده .ولی باید عاقلانه تصمیم می گرفتم . به خاطر بابکی که ثمره ی عشقی بود که به زمانی قداست داشت . شناسنامه ای برای بابک گرفت که با دیدنش اول خواستم کودکانه پارش کنم و براش بفرستم اما وقتی دستهای تپل و لپهای گل انداخته بابک رو که وقتی می دوید و گرمش می شد ، بامزش می کرد ، دیدم ، پشیمون شدم . بس بود هر چی به خاطر حفظ خودم از این بچه مایه گذاشته بودم . من برای آینده ی بابک به این چند برگ کاغذ که نشون می داد بابک کیه ، احتیاج داشتم . می دونستم ته دلش می دونه چقدر بهش وفادار بودم . حداقل سر جریان یاشار فهمیده بود واسه حفظ دامنم از گناه قادر به انجام چه کارهایی هستم . این شناسنامه رو می دونستم از ته دل واسه بچش گرفته . اما جگرم هنوز از حرف تندش می سوخت. برخلاف ادعایی که می کرد ، فرنگ نرفت . با اخباری هم که عمه تونست از زیر زبون صفورا بکشه بیرون ، فهمیدیم هرگز زن فرنگیی به خونش رفت و آمد نکرده . عمه که چشمهای متعجب منو وقتی نامه ی صفورا رو می خوندم دید، گفت : دیدی گفتم ؛ واسه حفظ ظاهره ؟ اون زنه رواز همین کوچه برزده بود آورده بود تو رو حرص بده . په کم براش ناز می کردی و دلش رو بدست می آوردی الان هر دوتون به آرامش رسیده بودین . دروغ چرا !!! ته دلم بهش افتخار کردم . به خودم هم برای داشتن چنین مردی .هنوز هم دوسش داشتم و هنوز هم مسبب اصلی این جدایی رو خودم می دونستم . بچگی کرده بودم و هرسه مون رو با این کار عذاب داده بودم . می دونستم بهم خیانت نمی کنه . هر کی به آدم دروغ بگه ، دل آدم دروغ نمی گه . دلم می گفت خیانت نمی کنه . اما عقل و چشمم می گفت ؛ دیده ها و شنیده هات خلاف اینو می گن . الان سه ساله اون اونجا تو غربته و من اینجا تو غربت . من پشیمونم و می خوام معذرت بخوام به شرطی که بهم فرصت بدن. و اون نمی دونم دنبال چیه ؟ شب اونقدر خوابهای آشفته دیدم که صبح خسته تر از دیشب بیدار شدم . روزهای بدی بود . بی کاری و تو خونه نشستن ها کلافم می کرد . منی که هم معلم بودم و هم درس می خوندم و کلی کار واسه انجام داشتم ، حالا یه گوشه کز کرده بودم و منتظر اومدن مسافرام بودم . مسافرانی که از هر دوشون به نوعی می ترسیدم ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
✅شلغم از بهترینهای سیفی جات با طبیعت گرم و تر: 👈خونساز 👈درمان سرماخوردگی 👈رفع سرفه و نرمی سینه 👈ادرار آور رفع فضولات بدن 👈تقویت قوای باروری افرادی که مشکل تیروئید دارند پرهیز کنند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅ داستان واقعی پدر آیت‌الله سیستانی رحمه الله علیه 👈 حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه ش حاضر شدند 💠 اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر همین آیت‌الله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه... 🔰آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است... 💚 رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل این خانم باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اطاق بود) هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...» نگاهم کرد و لرزیدم خجالت می کشم از او بگوئید عاشقت گفته: نگاهِ محشری داری... 📚روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی
✨﷽✨ ✨ تا زمانی که دریا راهی به درون کشتی پیدا نکرده است، خطری ندارد! افکار منفی دیگران نیز برای ماخطری ندارند. مگراین‌که اجازه دهیم وارد ذهنمان شوند. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸 اشرف کارها در عالم مادر بودن است و تربیت اولاد (س) 💐❤️❤️ ♡♠️✧❥꧁♥️꧂❥✧♠️♡
مداحی آنلاین - باز سر و کار دلم با شور عشق افتاده - کریمی.mp3
7.35M
🌸 (س) 💐باز سر و کار دلم با شور عشق افتاده 💐باز روزگار دلم تو نور عشق افتاده 🎤 👏 👌فوق زیبا ♡♠️✧❥꧁♥️꧂❥✧♠️♡