eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو 🌐آخرین دوشنبه دی ماهتون پر نور و پر برکت با صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان پاک و مطهرش 💠اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، کَمَا صَلَّیْتَ عَلَی آلِ إِبْرَاهِیمَ إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ 🌐اللهم عجل لولیک الفرج🌐 💠برای شادی و ظهور حضرت مهدی(عج) صلوات 🌐کپی کن تاهمه برای شادی وظهورش صلوات بفرستن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ امروزه با تحقیق های پیشرفته دانشمندان متوجه شدند که علاوه بر امواجی که با چشم در سطح دریا دیده می شود امواج دیگری نیز وجود دارند که در داخل دریا تولید می شود که به آنها امواج داخلی می گویند . این امواج توسط ماهواره های پیشرفته در قرن بیستم کشف شد. اما ۱۴۰۰ سال قبل قرآن به این امواج داخلی اشاره کرده بود. (سوره نور آیه ۴۰) . @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام علی(ع) آنکه کند، در اوج مردانگی است.🌹 📖غررالحکم۸۲۲۵ = ➖〰➖〰➖〰➖〰 ما در روزگاری بہ سر می‌بریم کہ بیشترِ مـردمِ آن، را می‌دانند..‌! -نهج البلاغہ | خطبہ۴۱ 📚 ➖〰➖〰➖〰➖〰 🔔 ارزش والای اهل بیت پیامبر (ص) 👌 و قَال (عليه السلام): نَحْنُ النُّمْرُقَةُ الْوُسْطَي بِهَا يَلْحَقُ التَّالِي وَ إِلَيْهَا يَرْجِعُ الْغَالِي. ❤️  ما تكیه‌گاه میانه‌ایم، عقب ماندگان به ما می رسند، و پیش تاختگان به ما باز می گردند. 💕 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🥘طرز تهیه املت خرما یا خرما تخم مرغ 🍳به چند صورت میتوان املت خرما را تهیه کرد. در روش اول باید تخم مرغ را در ظرف به حالت نیمرو ریخته و تکه های خرد شده ی خرما و در صورت تمایل گردو را به روغن زیتون اضافه کنید. در این روش ابتدا خرما را کمی تفت داده و سپس تخم مرغ ها را در ظرف می شکنند. در روش دوم تخم مرغ ها و تکه ها ی خرما را در یک ظرف کاملا ترکیب کنید و سپس در ماهیتابه ای که روغن زیتون ریخته شده اضافه کنید. نکته: خرما دارای قند می باشد و احتمال سوختن ان زیاد است. بنابراین باید ان را مدام چک کنید تا نسوزد وگرنه طعم تلخی میگیرد. املت خرما به عنوان صبحانه یا عصرانه استفاده می شود. تخم مرغ، خرما و گردو انرژی فراوانی دارند 👇 💎امام کاظم(ع): «هر کس تخم مرغ و پیاز و روغن زیتون بخورد٬ بر توان جنسی او افزوده می شود.» 💎 امام کاظم(ع): «هر کس تخم مرغ و پیاز و روغن زیتون بخورد٬ استخوان فرزندش درشت خواهد شد.» 💎امام صادق(ع):مصرف تخم مرغ خرما روغن زیتون باعث افزایش تعداد پسران میشود. 📚(بحار الانوار) : مصرف هر روز تخم مرغ توصیه نمیشود. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سـلام 🌹 روز زیباتون بخیر   روزی پر از لحظه های زیبا معجزه های قشنگ براتون آرزو دارم روز و روزگارتون خوش زندگیتون پر خیر و برکت 🌹 دوشنبه تون عالی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخصی از خدا دو چیز خواست… یک گل 🌹و یک پروانه🦋… اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس🌵و یک کرم 🐛بود. غمگین شد.با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد. چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا🎋 روییده شدو آن کرم تبدیل به پروانه ای🦋 زیباشد. اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید به او اعتماد کنید. خارهای امروز گلهای فردایند 💜 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💙 امروز با امید به خدا به سمت اهدافم حرکت میکنم و میدانم باران رحمت و فراوانی بر سرم نازل میشود و همه چیز دگرگون میگردد خدایا سپاسگزارم❣ 🌸کافیست صبح که ☘چشمانت را باز میکنی 🌸لبخندی بزنی جانم ☘صبح که جای خودش رادارد 🌸ظهر و عصر و شب ☘هم بخیر می‌شود 🌸تقدیم به شما عزیزان باوفا 🌷روز خوبی داشته باشید🌷 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند متعال می فرمایند: ⛔️وَلاتَجَسَّسُوا هرگز (در کار دیگران) نکنید. 📚سوره حجرات بخشی از آیه ۱۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️کلیپ کوتاه ☝️ موضوع : ➖〰➖〰➖〰➖〰➖ ‼️فریب و اجبار در معامله 🔷س 3227: من بازاریاب هستم، با توجه به این‌که گاهی باید برای فروش، مشتری را فریب دهم یا مجبور به خرید کالا کنم، عمل من چه حکمی دارد؟ ✅ج: بازاریاب بودن اشکال ندارد، اما فریب دادن و یا مجبور کردن مشتری، جایز نیست. 📕منبع: leader.ir @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ ﴿۹﴾ ✨بی تردید این قرآن به استوارترین ✨آیین هدایت می کند(۹) 📚سوره مبارکه الإسراء✍بخشی از آیه ۹ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💎امام حسن عليه السلام: 🍃آنچه را از دنيا طلبيده اى و بدان نرسيده اى، به منزله آن پندار كه هرگز به انديشه ات خطور نكرده است اجْعَلْ ما طَلَبْتَ مِن الدُّنيا فَلَم تَظْفَرْ بهِ بمَنزِلَةِ ما لَم يَخْطُرْ بِبالِكَ 📚ميزان الحكمه جلد3 صفحه 68 ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 💎امام حسین علیه السلام: 🍃هر که خشنودی مردم را با ناخشنود کردن خدا بجوید، خداوند او را به مردم واگذارد 📚میزان الحکمه، جلد4، صفحه488 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ شبتون شکـ🌙ـلاتے ‍📚 رمان قسمت 75 ‍ از آغوشش جدا شد و بلند شد. تصمیم گرفت با بیماری اش مثل یک همسایه کنار بیاید. سخت بود اما ناممکن نه! نیما ساک را برداشت و در را باز کرد.کنار ایستاد تا اول فاخته بیرون برود.همینکه بیرون رفتند در اتاق بغلی هم باز شد و فاخته با دیدن چهره کبود فرهود دهانش باز ماند.دستش را روی دهانش گذاشت -وای آقا فرهود ...خدا بد نده ....چه اتفاقی افتاده فرهود سلامی کرد و به نیما نگاه کرد -دست محبت یه دوسته...زیادی نوازشی کرده بعد آرام به بازوی نیما زد. فاخته هم به سمت نیما برگشت .باز فرهود صحبت کرد -برم به مامان گوهر خبر بدم دارین میرین همینکه داخل اتاق شد فاخته با اخم نیما را صدا زد -نیما....صورت فرهود کار توئه با لبخند نگاهش کرد -یه سو تفاهم بود ....هه...رفع شد تا خواست حرف دیگری بزند فرهود در اتاق را باز کرد -بفرمایین دست در دست هم داخل رفتند.بابت مهمانداری این چند روز از مادر بزرگ فرهود کلی تشکر کردند.دیگر کاری آنجا نداشتند...باید به خانه به دیدن چشمهای منتظر می رفتند.از طرز برخوردشان می ترسید. . الان در هر صورت وضع فرق می کرد...می ترسید مادر جان و حاج آقا دیگر او را مثل قبل نخواهند.برای پسرشان دائم دلسوزی کنند در راه حرفهای معمول زدند و دیگر از اتفاق ناخوشایند بحثی نبود.تصمیم گرفتند امشب را به خانه مادر بروند و فردا بعد از دکتر سراغ وسایلها یشان باشند.هر چه به خانه نزدیکتر میشدند دلشوره اش بیشتر می شد.به نیمای غرق در فکر نگاه کرد که داشت لبهایش را می جوید.به داخل کوچه پیچیدند و ماشین را داخل حیاط بردند.آرام  پیاده  شد و دور تا دور حیاط چشم گرداند.دستی شانه هایش را در بر گرفت. -این حیاط چند روز دیگه دیدنی میشه. لبخند تلخی به دل خوش نیما زد.حال دل او که بهاری نبود.دستانش که گرم شد فهمید باز هم دست نیما دستش را گرفته است.سعی کرد لبخند بزند و آرام باشد.در به رویشان باز شد.صورت نورانی حاج خانوم با آن لبخند شیرین روی لبهایش غم را به دلش دواند.دستانش که برای آغوش گرفتنش باز شده بود غصه دلش را بیشتر کرد.مثل کودکی خود را در آغوشش افکند و گریست. چند دقیقه ای در همان حال بی هیچ حرفی ماندند و بار دل را سبک کردند.حاج خانم او را از آغوشش کند و چشمان اشکبارش را بوسید -خوش اومدین....امروز بهترین روزه مگه  نه علی حاج آقا هم که اشک را در پشت عینکش قائم کرده بود سری تکان داد -نور و چراغ خونمون کامل شد حالا که شما دو تا هم اومدین نیما کفشهایش را درآورد -فقط واسه خاطر توست ها...من صد  سالم می یومدم و می رفتم از این حرفها نمی زدن به من مادرش روی بازویش زد -خوبه !خوبه! خودتو لوس نکن....پس کو وسیله هاتون -فردا مامان.امروز خسته بودم. رفتند و روی مبل نشستند.حق با نیما بود.بودنش در آن جمع و گوش دادن به نوای  نماز حاج آقا روحیه اش را بهتر می کرد.نازنین و بچه ها مهمانی بودند.دوباره دستی روی دستش نشست -خوبی...چرا ساکتی برگشت و نگاهش کرد -خوبه ....منظورم آرامش این خونه ست...حق با تو بود پدر و مادرت فوق العاده ان نیما سرش را نزدیک گوش فاخته برد -اما من بابا مو یه وقتی خیلی اذیت کردم.من پسر خوبی نبودم -خب تو یه دوره طبیعیه!پدرت دلش بزرگه...پسرشی با شنیدن صدایی هر دو برگشتند -شماها تمام زندگی من هستین بابا جان.... نیما سرش را پایین انداخت.بزرگ بود و خیلی راحت از حرفهایی که زمانی به او زده بود گذشته بود.صدای مادرش بلند شد که فاخته را صدا میکرد.فاخته هم سریع بلند شد و رفت.پدر جانمازش را جمع کرد و کنار نیما نشست. چهره پدر خسته اش را از نظر گذراند. نوید خیلی به او شباهت داشت.اما نیما موها و چشم  و ابرویش به مادرش رفته بود. همینطور نازنین که شباهت زیادی به مادرش داشت. در فکر و خیالات خودش بود که پدرش او را به خود آورد -شماره شاکی خونه رو بده خودم پیگیر کار باشم با این حرف آنچنان جا خورد که قدرت کلامش از بین رفت -شم..شما می دونین مگه از زیر عینک نگاهی به پسرش انداخت.دستان پیرش را روی دستان جوان پسرش گذاشت. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍📚 رمان قسمت76 ‍ باباها فقط وظیفه سیر کردن شکم بچه هاشون ندارن بابا جان.فکر می کنی چرا اصرار کردم عقد کنی...ازم دلشکسته  شدی اما تو اگر پای زن دیگه ای به زندگیت باز نمی شد هیچ وقت از دست اون  زن خلاص نمی شدی...حالا هم کاریه که شده شرمگین از اینکه هیچ زمان اشتباهاتش را به رویش نزده بود،دستی به صورتش کشید -من متاسفم بابا....برای همه کارای گذشته..شرمنده ام...این موضوع رو هم حلش می کنم...یه مقدار یعنی یه صد میلیونی جور کردم اینبار دستان حمایتگر روی شانه اش نشست -تو فعلا جریان فاخته رو داری بابا ....فکرت  رو بده پیش اون دست پدر را از روی شانه گرفت تا ببوسد اما پدر مانع شد -همین که سعی در جبران اشتباهات داشتی برای من کلی ارزش داره...من بهت افتخار می کنم باباجان.... لبخندی به روی پدر زد و کلی تشکر کرد.کاش بیشتر اورا می شناخت. او همچین پدری بود و رو نکرده بود. سکوت این اتاق که فقط با صدای چند برگه کاغذ شکسته بود بعد از یک بیخوابی شبانه مرگ آور بود.به نیما نگاه کرد که پاهایش را تکان می داد و پوست لبش را می جوید.اوهم  تا صبح فاخته را در آغوش گرفته بود و بیدار بود.فاخته هم هی پوست گوشه انگشتانش را می کند.این دکتر ظاهرا فقط سکوت کردن بلد بود.آخر نیما طاقت از کف داد -دکتر وضعیت خانومم!!! زیر چشمی نگاهی به نیمای پریشان حال ساکت انداخت .برگه ها را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد -وضعیت معلومه...یکی از کلیه ها باید برداشته بشه.خب شانس خوب اینکه در حال حاضر هیچ عضو دیگه ای را در بر نگرفته.فعلا باید این عضو برداشته بشه تا بریم سراغ کلیه بعدی قلبش فرو ریخت.هیچ چیز خوب در حرفها نبود.طاقت از دست داد و اشکهایش روان شد.نگاه نیما روی فاخته بود.دستش را گرفت -فاخته...عزیزم خواهش می کنم دکتر هم نگاهی به فاخته هراسان انداخت که بی مهابا اشک میریخت -قبلا یادمه با یه خانوم اومدی.اگه الان خیلی راحت دارم حرف می زنم چون در جریان هستی.چرا اینقدر پریشونی دخترم...اتفاقا این یه امتیازه....خوشبختانه در حالت خوش خیم  هستی و این یعنی امیدی هست..خداروشکر هم که همسرت باهاته....فقط به خدا توکل کن نتوانست خودش را کنترل کند .اینبار دستانش را روی صورتش گذاشت و بلندتر به حال گریست.صدای دکتر را شنید -برو پسر جان یه لیوان آب بیار براش....یه کم حالش جا بیاد. نیما سریع از اتاق بیرون رفت.خیلی سخت است تظاهر به مقاوم بودن وقتی حتی یک درصد هم مقاومت نداری.اشکهایش را پاک کرد.با یک لیوان آب دوباره پیش فاخته برگشت.آرام روبه رویش دو زانو نشست.دستانش را از روی صورتش برداشت -اینو بخور عزیزم....یه کم حالت جا بیاد حالش با هیچ چیز جا نمی آمد.می ترسید و هیچ کس درک نمی کرد.شاید خیلی ها پیدا میشدند می گفتند از مرگ نمی ترسند ،اما می ترسید...واقعا می ترسید.اصلا از این مریضی عجیب و غریب می ترسید.اسمش می آمد دلش آشوب میشد.انگار در دلش جنگ عظیمی بر پاست.اشکهایش را با دستمال پاک کرد -ببخشید آقای دکتر. من   من نتونستم خودمو کنترل کنم لبخندی گرم به روی فاخته زد -طبیعیه عزیزم نیما هم بلند شد و دوباره روی صندلی نشست.دستان سرد فاخته را محکم گرفت -دکتر کی عمل بشه -هر چه زودتر بهتر!وقتی می تونی با سرعت عمل نتیجه خوب بگیری چرا معطل کردن.از نظر  من فردا. آزمایشات که جوابشون معلومه سرفه کوچکی کرد تا گلویش صاف شود -دو سه روز دیگه عیده  دکتر . ..چقدر باید استراحت کنه..می تونم ببرمش جایی خونه نباشه -فردا آماده بشه برای عمل. ...با توجه به نتایج بعدش ...بهت می گم.فعلا اولویت برداشتن عضو معیوب و نجات دادن بقیه ارگانهای بدنه...تا برسیم به بقیه چیزها ** آهسته نشسته بود و به صدای قیچی که روی موهایش می نشست گوش می کرد.فردا روز عمل بود .از فردا رسما دیگر با بیماری اش روبه رو میشود.مثل دو دوست که سالهاست از هم دور مانده اند و حالا بهم رسیده اند.چقدر نزدیک است....مرگ را می گویم...همین کنار گوش آدم نشسته است.حتی نگاهت می کند و تو بیخبر به دور دستهای امید خیره شده ای که ناگهان دست دور گردنت می اندازد.حالا دیگر وقت دوستی با مرگ است.آنقدر در وصف دوست نزدیکش ،مرگ،در خود فرو رفته بود که صدای نازنین او را از جا پراند -وای ببخشید ترسیدی عزیزم سعی کرد لبخند بزند -مهم نیست جای دیگه ای بودم -کارم تموم شد .بریم تو اتاق برات سشوار کنم. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
👌بی نظیره حتما بخونید در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود، فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بي كاري خسته و كسل شده بودند. ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت بياييد يك بازي بكنيم مثل قايم باشك. همگي از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد، من چشم مي  گذارم و از آنجايي كه کسي نمي خواست دنبال ديوانگي برود همه قبول كردند او چشم بگذارد. ديوانگي جلوي درختي رفت و چشم هايش را بست و شروع كرد به  شمردن .. يك .. دو .. سه .. همه رفتند تا جايي پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد، خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد، اصالت در ميان ابرها مخفي شد، هوس به مركز زمين رفت، دروغ گفت زير سنگ پنهان مي شوم اما به ته دريا رفت، طمع داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد و ديوانگي مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق كه همواره مردد بود نمي توانست تصميم بگيريد و جاي تعجب نيست چون همه مي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است، در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد نود و پنج ... نود و شش. هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و بين يك بوته گل رز پنهان شد. ديوانگي فرياد زد دارم ميام. و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود زيرا تنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و بعد لطافت را يافت كه به  شاخ ماه آويزان بود، دروغ ته درياچه، هوس در مركز زمين، يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق و از يافتن عشق نا اميد شده بود. حسادت در  گوش هايش زمزمه كرد تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.   ديوانگي شاخه چنگك مانندي از درخت چيد و با شدت و هيجان زياد آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي دست كشيد عشق از پشت بوته بيرون آمد درحالي که با دستهايش صورتش را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد شاخه به چشمانعشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند او كور شده بود!ديوانگي گفت من چه كردم؟ من چه كردم؟ چگونه مي توانم تو را درمان  كنم؟ عشق پاسخ داد تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر مي خواهي كمكم كني مي تواني راهنماي من شوي. و اينگونه است كه از آنروز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره همراه اوست! و از همانروز تا هميشه عشق و ديوانگي به همراه يکديگر به احساس تمام آدم هاي عاشق سرک مي کشند ...  http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند. غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند . حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد. حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند. پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند. رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت. پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟ گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست به راستی قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌷🌷🌷 داستان کوتاه وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱ و ۴۵ بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود .دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم .این لحظه‌ای بود که به او سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. در همه حال به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. حق الناس گناهی است که بخشیده نمی شود. مطالب زیبا👇 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✨﷽✨ ✍️ درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند.  شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌داد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد.  درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟» بازرگان گفت: «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است. ☀️درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او در روزی رساندن سخت نیست.» @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃 ✨ گردنبند با برکت پيرمرد فقیري خدمت پیامبر خدا رسيد و درخواست کمک کرد. حضرت محمد(ص) فرمودند: «اكنون چيزي ندارم ولي برو به خانه ي دخترم فاطمه.» پيرمرد به خانه ي حضرت فاطمه(س) رفت و گفت: «فقيري هستم که خدمت پدرت رسيدم، مرا به سوي شما راهنمائي نمود. اي دخت پيامبر! گرسنه‌ام، سيرم كنيد. برهنه‌ام، پوششي به من بدهيد، فقيرم، چيزي به من عطا نمائيد.» حضرت فاطمه كه هيچ غذائي در خانه سراغ نداشتند، گردنبند خود را به فقیر دادند و فرمودند: «این گردنبند را بفروش و زندگي خودت را با آن اصلاح كن.» پيرمرد برگشت و جريان را خدمت رسول الله عرض كرد. عمار ياسر به پیرمرد گفت: «من اين گردنبند را به بيست دينار و يك لباس و يك حيوان سواري و غذایی كه سيرت كند مي‌خرم.» پيرمرد گردنبند را به عمار فروخت. عمار، گردنبند را از پيرمرد گرفت و خوشبو نمود و در پارچه اي گذاشت و به غلامش گفت: «اين گردنبند را برای فاطمه ببر. تو را هم به فاطمه بخشیدم.» حضرت فاطمه(س) علیها گردنبند را گرفتند و غلام را آزاد نمودند. هنگامي كه غلام به آزادي رسيد خنديد. علت خنده اش را پرسيدند. جواب داد: «خنده من از برکت اين گردنبند است! گرسنه اي را سير كرد. برهنه اي را پوشانيد و تهيدستي را بي نياز كرد و غلامي را آزاد نمود. و با این وجود باز هم نزد صاحبش برگشت!» @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فواید برای و جلوگیری از آلزایمر کاهش استرس درمان سرطان کاهش بیماری قلبی بهبود دیابت کاهش وزن حفاظت ازپوست @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ ماموریت ما در زندگی بی مشکل زیستن نیست با انگیزه زیستن است برای پیشرفت پله بساز اما از کسی بالا نرو دورت را شلوغ کن اما در شلوغی خودت را گم نکن طلا باش اما از جنس خاک @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸✨ جهت رفع خیالات و بیخوابی این بخش از آیه شریفه ۲۵۵ سوره بقره را ۳۶ مرتبه بخواند↯ الله لا اله إلا ...(تا)... فی الأرض✨ 📚 گل‌های ارغوان ۶۷/۱ ڪلیڪ ڪنید↩️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 🌟 امشـب نـگاه کن به اطرافت به خوشبختی هایـت به کسانی که می دانـی دوستـت دارنـد و به خـدایی کـه هـرگـز تنهایـت نخواهد گذاشـت. 🌙شبتون پر از نگاه خدا⭐️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو 🌸بر احمد و خُلق مهربانش صلوات 🌸️بر حیدر و صبر بیکرانش صلوات 🌸ازفاطمه، مجتبی و مظلومِ حسین 🌸تا حضرت صاحب الزمانش صلوات 🌼اَللّهم صَلِّ عَلى محمّد وَ آلِ محمّد وعجل فرجهم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ♡••♡••♡••♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳 ۵۰میلیارد پرنده در سراسر جهان هست🦅 😲 یعنی ۶برابر تعداد انسان‌های جهان🕊 مــگــر می‌شــود ⁉️ خداییکه این تعداد پرنده را در آسیا و اروپا و آفریقا، در دل جنگل و کوه و بیابان، در آسمان نگاه داشته و حفظ میکند، مرا فراموش کند؟ آیاپرندگانی‌که بر فرازآنان در پروازند درحالیکه بالهای خود را گسترده وجمع میکنند نمیبینند؟ هیچ‌کس جز خدای رحمان آنها را درآسمان نگاه نمیدارد.همانا او به هر چیز بینا است.ملک۱۹ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
پادشاهی را غذا آوردند. آشپز هنگام غذا در کنار پادشاه (باید) بود. به ناگاه شاه لقمه از دهان دور ریخت و آشپز را به باد کتک گرفت. آشپز ملتمسانه پرسید: من چه گناهی کرده‌ام ای قبلۀ عالم؟! شاه گفت: داخل غذای تو سنگ بزرگی بود که دقت نکرده بودی. دستور داد او را زندانی کنند. ساعتی گذشت، پادشاه دستور آزادی او را داد و از او حلالیت طلبید؛ چون زبان در دهان خویش که گرداند متوجه شد آن شئ سخت، دندان او بود که شکسته بود و سنگ نبود. 🔥گاهی انسان خطایی را که از خود اوست متوجه دیگران می‌کند و چنین دچار معصیت و حق الناس می‌شود که در حدیث آمده است: هرگز در مقام خشم تصمیم نگیرید. 🆔@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh