eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام آن که خلاق جهان است امید بی پناه وبی کسان است  به نام آن که یادآوردن او تسلی بخش ،قلب عاشقان است "به نام خداوند بخشنده مهربان" 🌹الـــهی به امیـــد تو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫بر گلشن و گل، به بـویِ مهدی صلوات برشــیفتـگان کـــــویِ مهدی صلوات سر می زند از کنـارِ کعبــه خورشـید در سعی و طواف روی مهدی صلوات ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشید من ٺویے وبے حضورٺو صبحم بخیرنمےشود اے آفٺاب من گرچهره رابرون نڪنے ازنقاب خود صبحے دمیده نگردد بہ خواب من @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‎‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ اجرای متفاوت قرآنی در مورد چند همسری . ‎🎬| هم خوانی قرآن توسط ‎🎙 | تعدادی از دختران و پسران آفریقایی 📖| سوره نساء ☝️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
اگر سرماخورده اید و مدام سرفه میکنید، 🥣آب نخود پخته داروی درد شماست ! آب نخود پخته برای التیام سرفه و عفونت ریوی مفید بوده، درمان‌کننده سینه درد و گرفتگی صداست، سیستم ایمنی را تقویت کرده و از ابتلا به بیماریهای ویروسی پیشگیری میکند ‎‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
47.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیامبری به نام صالح در قوم ثمود زاده شد و در میان ایشان پرورش یافت، قوم ثمود گروهی از مردم بودند که در سرزمینی بین یهودیه و حجاز و در خانه‌هایی سنگی می‌زیستند که درون کوه‌ها تراشیده شده بود و به پرستش بت‌های سنگی و چوبی می‌پرداختند. صالح تلاش می‌کرد تا قوم خود را از پرستش بت‌ها بازدارد و ایشان را به یکتاپرستی فرا بخواند، اما قوم ثمود سخن او را نپذیرفتند و از وی درخواست معجزه کردند، براساس روایات اسلامی، روزی سنگ بزرگی از کوه شکافت و شتر ماده‌ای از آن بیرون آمد، صالح به قوم ثمود هشدار داد که به شتر آسیبی نرسانند. اما قوم ثمود، شتر را گرفتند و کشتند. پس از سه روز عذاب بر ثمود فروفرستاده شد و پس از عذاب شدیدی که از آن در قرآن به صیحه تعبیر شده‌است، ثمودیان نابود شدند... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨یکشنبه تون پراز عطر خدا 🌾✨روزگارتان زلال 🌸✨امروزتان گلباران 🌾✨زندگیتان بدون حسرت 🌸✨عاقبتتان بخیر 🌾✨عشقتان مستدام 🌸✨محبت خدا در دلتان 🌸✨آرامش همنشین تان 🌾✨ و روزتان بخیر و شادی💐‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌷 امروز ساحل دلم را به خدای مهربان میسپارم و میدانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم میفرستد او همواره بر من آگاه و بیناست خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
روحیه سپاسگزاری‌ و قدردانی‌تان را گسترش دهید، کلیدشادمانی و آرامشِ عمیقِ ذهنی در همین مهارت ساده نهفته است.. خوشبختی یعنی؛ توانایی سپاسگزاری و قدردانی ولذت بردن از آنچه که هستید و آنچه که دارید ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نخستین کلیپ چند بعدی در جهان است که به صورت ویژه برای موبایل ساخته شده است و حتما با یک چشم تماشا کنید و لذت ببرید! ✦ڪانال ═══✿☟عضویت☟✿═══ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💎امام علی علیه السلام: حكمت گمشده مؤمن است، حكمت را فراگير هر چند از منافقان باشد الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ، فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ أَهْلِ النِّفَاقِ 📚حکمت 80 نهج البلاغه 〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰 💎حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها: اگر به آنچه شما را امر نمودیم عمل می کنی و آنچه شما را بر حذر داشته ایم دوری می کنی از شیعیان ما هستی وگرنه هرگز. 📚 بحارالانوار، ج۶۵ ص۱۵۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️کلیپ کوتاه آموزش 🍄🍁🍂🍄🍁🍂🍁 ♨️ برخاسته از شیطان می باشد و خدای ناکرده اگر شخص شود از عبادت ها نیز باز می ماند. علاوه بر این، عدم فهم درست احکام دین سبب می شود که شخص نظر خود را بر احکام الهی ترجیح دهد و نظر خود را ملاک رفتاری خود قرار دهد. ♨️شخص نظر خود را در مقابل نظر دین قرار می دهد به چه صورت؟ به این صورت که دین بنایش بر آسان گیری و توجه نکردن به شک در این امور است اما شخص عقیده دارد که با شک در نجاست، حتما آن را تطهیر کند، یا وضو و غسل را طولانی کند! این روحیه  شخص وسواسی که نظر خود را بر دین ترجیح دهد معصیتی بزرگ است لذا حتما توصیه می کنیم ملاک را در طهارت و انجام غسل و وضو مانند عرف متشرعین قرار دهید و نیاز نیست که اینقدر با دقت وارسی نماید!. ‼️جالب اینجاست که اشخاص  هیچگاه در امور مالی دچار وسواس نیستند! برای همین خوبست که هر گاه دچار وسواس شدند، با خود عهد کنند که مقداری را به عنوان جریمه به فقرا بپردازند، از آثار این کار اینست که شخص در مبارزه با وسواس شیطان جدی می شود. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ ✨مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ ثَمَرَاتٍ مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهَا﴿۲۷﴾ ✨آيا نديده‏ اى كه خدا از آسمان آبى فرود ✨آورد و به وسيله آن ميوه ‏هايى كه ✨رنگهاى آنها گوناگون است بيرون آورديم (۲۷) 📚سوره مبارکه فاطر✍بخشی از آیه ۲۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فداکاری آهوی مادر(سبحان الله) 🌹خداوند از عشق وجودی خودش در نهاد هر موجودی جایگاهی قرار داد و بیشترین سهم این عشق را در وجود مادر نهادینه کرد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
عالمی که از همسرش کتک می‌خورد! مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگ‌ترین فقیهان جهان تشیع بوده است. ایشان در نجف می‌زیسته و شاگردان بسیاری تربیت کرده‌است. آن زمان شایع شده بود از همسرش کتک میخورد! وقتی از او دراین باره پرسیدند گفت: "بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوی‌البنیه هم هست، گاهی که عصبانی می‌شود، حسابی مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد!" وقتی پرسیدند چرا طلاقش نمی‌دهید گفت: "این زن در این خانه برای من از اعظم نعمت‏‌های خداست چون وقتی بیرون می‌آیم و در صحن امیرالمومنین می‌ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم می‌کنند. گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد. همان وقت می‌آیم در خانه کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود! این چوب الهی است، این باید باشد! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💎یوشیدا ماساهارو (سفیر ژاپن در ایران/قاجاریه) در سفرنامۀ وزین خود مینویسد: «از بوشهر به سمتِ اصفهان که راه می‌اُفتادیم آقای هوتس (بازرگان هلندیِ مقیم بوشهر) به ما گفت: که برای پیش‌آمدهایی که بعدها خواهید دید جعبه‌ای دارو بردارید؛ دارویی که زیان و اثری نداشته باشد! او افزود:«در راه سفر، روستاییان از شما دارو خواهند خواست و شما نمیتوانید درخواست‌شان را رد کنید. از طرفی شما پزشک نیستید پس بهتر است دارویی بی‌اثر و ضرر به آنها بدهید تا از دستشان خلاصی یابید.» مقداری گَردِ سُدیم برداشتم. در روستایِ میان‌کُتَل، اطراف شیراز نزدیک به دشتِ ارژن، انبوهی از مردم که۳۰۰ یا ۴۰۰ نفر بودند از روی کنجکاوی دورِمان حلقه زدند جمعیتی پُر های‌وهوی و خوف‌آور که در بین‌شان دو سه مرد هر کدام بیماری را به کول می‌کشیدند و «حکیم صاحب! حکیم صاحب» گویان، طلبِ دوا برای مریضان‌شان میکردند. باید خود را از این تنگنا به در میبردم؛ چند لیوان آماده کردم یک قاشق گرد سُدیم با آب مخلوط کردم و به هر مریض خوراندم. اندکی بعد چند تن از مردم با سبد انگور و خربزه به سمت‌مان آمدند تا طبیبانی که دستشان شفاست! را بدرقه کنند و من عرقِ خجلت بر جبین از مهربانی این مردم تشکر میکردم. به سه فرسخیِ دشت ارژن رسیدیم. در اینجا هم ۵۰ یا ۶۰ نفر گِرد مان حلقه بستند و سه زن زار می‌گریستند. یکی از زنان با طفلی در بغل نزدیک آمد و «حکیم صاحب» گویان درخواست میکرد که بچه را معاینه و درمان کنم. زنان ایرانی در چادر پوشیده‌اند و فقط چشمان‌شان از پشتِ توریِ روبند قابل رویت است، پس با دیدن زنی نمیتوان گفت پیر یا جوان یا زشت و زیباست. اما این سه زن به خاطر آن طفل، روبنده را برگرفته بودند و با اینکه به خارجی‌ها مهری ندارند با تمنا و ادب، مداوا طلب میکردند. مترجم‌مان(رام چندرا) گفت که این کودک تازه به راه افتاده است. از بلندی افتاده است و زبانش میانِ دندان‌هایش قطع شده. هربار که کودک ناله میکرد، مادر پستان خود را در دهانش می‌فشرد و طفل بیشتر از درد به خود می‌پیچید. کاری از من ساخته نبود، ناراحتی‌ و سردرگمی‌ام از آن مادر بیشتر بود. کسی از همراهانم چاره‌ای به ذهنش نمی‌رسید، با تکان دادنِ دستی اظهار عجز کردند و غیب‌شان زد. بعد از کمی تأمل به یاد آوردم که کمی قند در بار و بُنه‌ام دارم. قند را در گرما حل کردم و گذاشتم سرد شود تا غلیظ شد. تا این شربت را در دهان کودک ریختم گریه‌اش بند آمد! مادر با خوشحالی تعظیمم کرد و به زودی بهمراه چند نفر از روستاییان با مجمعِ ماست و نان شیرمال نزدم آمدند تا جایی که پایم را بوسیدند.» دلخوشکُنَک‌هایی تصنعی که نامش هرچه هست زندگی نیست! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
حلاج گرگ بوده! هركس دنبال كار و معامله‌ای برود و سودی نبرد می‌گویند فلانی حلاج گرگ بوده! در دهی حلاجی بود كه با كمان حلاجیش پنبه می‌زد و معاش می‌كرد تا این‌كه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده دیگری كه در یک فرسخی ده خودشان بود می‌رفت و پنبه می‌زد و عصر به ده خودشان بر می‌‌گشت. یک روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم برای نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفه‌‌های راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجی را به دور خودش چرخاند گرگ‌‌ها نترسیدند. فكری كرد و روی دو پا نشست و با چک (دسته) كمان كه روی زه كمان می‌زنند و صدای "په په په" می‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صدای كمان ترسیدند و كمی عقب رفتند و ایستادند. تا حلاج كمان را می‌زد گرگ‌‌ها نزدیک نمی‌آمدند اما تا خسته می‌شد و كمان نمی‌زد گرگ‌‌ها حمله می‌كردند. حلاج بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همان‌طور كمان می‌زد تا این‌كه عصر سواری پیدا شد و گرگ‌‌ها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالی خسته و وامانده به خانه‌اش آمد. زنش دید كه امروز چیزی نیاورده گفت: "مگه امروز كار نكردی؟" گفت: "چرا، امروز از هر روز بیشتر كار كردم ولی مزد نداشت!" گفت: "چرا مزد نداشت؟" جواب داد: "ای زن من امروز حلاج گرگ بودم!" @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
تو نخندی من بخندم؟!!! طلب کاری روزی تصمیم جدی به گرفتن طلبش گرفت. با خنجر به در خانه‌ی بدهکار رفت و با خود گفت که اگر خون هم ریخته شود، آن را باید دریافت بکند. بدهکار که وضع را وخیم دید، گفت: چه به موقع آمدی هم اکنون در فکرت بودم و با عذرخواهی از این تاخیر، اما در عوض همه‌اش را یک جا تقدیم می‌کنم، طلبکار را آرام گردانید. طلبکار دست خود را برای دریافت طلب به طرف او دراز می‌کرد. بدهکار گوسفندانی را که جلوی خانه‌اش می‌گذشتند، نشان داد و گفت: این گوسفندان در رفت و برگشت چیزی از پشمشان به خار و خاشاکی گیر می‌کند، از همین امروز آن‌ها را جمع می‌کنم و به قدر کفایت که شد، می‌ریسم و به رنگرز می‌دهم تا رنگ بکند. آن گاه دار قالی تهیه می‌کنم، زن و بچه‌هایم را می‌گذارم تا آن را ببافند. آنگاه آن را می‌فروشم، سپس برای عروسی دخترم که دم بخت است جهزیه خریده، خرج زیارتی که به گردن دارم کنار می‌گذارم، بقیه‌اش هر چه ماند دو دستی تقدیم می‌نمایم. طلب کار که آن مهملات را شنید از فرط ناراحتی به خنده درآمد. چون بدهکار این خنده را دید، گفت: طلب و پولت را به این نقدی گرفتی تو نخندی من بخندم؟...! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 که از او فحشا درخواست میکردند 💫در تاریخ پیشینیان از امام صادق علیه السلام نقل شده است : در دوران قبل از اسلام ، در میان بنی اسرائیل پادشاهی حکومت می کرد ، اودر کشورش یک نفر دادستان کل بسیار شایسته داشت ، با توجه به این که آن دادستان نیز برادری صالح و امین داشت ، روزی پادشاه به دادستان گفت : برای انجام کار مهمی به یک نفر شخص امین و شایسته و مورد اعتماد نیاز دارم ، آیا سراغ داری؟ دادستان گفت : برادری دارم که بسیار باایمان و مورد اعتماد است . قرار بر این شد که دادستان برادرش را به حضور شاه معرفی کند . دادستان برادرش را دید و او را به حضور شاه آورد ، شاه به او گفت : می خواهم تو را برای انجام مأموریتی به مسافرت بفرستم ، آیا حاضری ؟ 🌹برادر دادستان گفت : عذر دارم ، عذرم این است که همسر دارم ، نمی توانم او را تنها بگذارم و از شهر خارج گردم دادستان به برادرش اصرار کرد که درخواست شاه را رد نکن و به این مسافرت برو . سرانجام با این که همسر او راضی به مسافرت شوهرش نبود ، او همسرش را به برادرش دادستان، سپرد و به مسافرت رفت ، هنگام مسافرت به برادرش دادستان ، تأکید فراوان کرد که در غیاب من از همسرم محافظت کن ، دادستان نیز به او اطمینان داد که خاطر جمع باشد و در مورد همسرش هیچ گونه نگرانی نداشته باشد . برادر دادستان به مسافرت رفت ، دادستان در غیاب او مکرر به خانه زن برادرش می آمد و به کارهای او رسیدگی می کرد ، در این رفت و آمد ، چشم دادستان به چهره زیبای زن برادرش افتاد کم کم وسوسه های شیطان او را به هوس های شیطانی انداخت و در این مسیر به قدری پایش لغزید که صریحاً از زن برادرش خواست که مرتکب گناه شوند ، ولی زن پاسخ رد داد ، دادستان از هر دری وارد شد زن با کمال قدرت ، عفت خود را حفظ کرد و تن به گناه نداد. 🍃دادستان که شیفته زن شده بود ، برای رسیدن به هوس خود ، زن را تهدید کرد و گفت : شاه به حرف من است اگر خواسته مرا بر نیاوری ، به او می گویم که زن برادرم در غیاب برادرم زنا کرده و باید سنگسار شود .زن در پاسخ او باز هم مقاومت کرد و گفت : هر کاری می خواهی بکن ولی من تسلیم هوس تو نخواهم شد . دادستان که سخت ناراحت و عصبانی شده بود ، دست به انتقام نا حوانمردانه زد و نزد شاه رفت و به دروغ گفت : زن برادرم زنا کرده باید سنگسار شود . 🌹شاه بدون تحقیق ، سخن دادستان را پذیرفت و دستور سنگسار زن را صادر نمود . دادستان خود را به زن رساند و گفت : فرمان سنگسار شدن تو صادر شده ، الان هم اگر تسلیم من بشوی از دست من بر می آید که تو را آزاد کنم وگرنه مجازاتت مرگ است . آن زن غیور و باعفت در این لحظه سخت هم ایستادگی کرد و گفت : هر کاری می خواهی انجام بده ، من دامنم را آلوده نخواهم کرد . 🍃دادستان دستور داد آن زن را برای سنگسار به بیابان بردند ،او را آن قدر سنگباران کردند که زیر سنگ ها ماند و یقین کردند، او مرد ، چون شب شد ه بود از او دست برداشتند و به خانه های خود رفتند ، ولی او هنوز نمرده بود ، آخر های شب با زحمت فراوان با بدن مجروح و خون آلود ، خود را از لای سنگ ها بیرون آورد و با هزار زحمت از آن مکان دور شد و بی هدف به سمت بیابان روانه گشت ، تا در بیابان عبادتگاهی را دید ، به کنار آن رفت و شب را تا صبح در آن جا خوابید ، وقتی که صبح شد عابد آن عبادتگاه او را دید ، نزد او آمد و او را به معبد خود برد و احوال او را پرسید او ماجرا را از اول تا آخر بازگو کرد . ادامه دارد... ‎@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍📚 رمان قسمت101 در باز شد و فرصت جواب دادن از فرهود را گرفت. سربازی که تو رفته بود اسم نیما را صدا زد -پورداوودی سریع بلند شد.به صدای فرهود برگشت -نیما اگر شاهدی چیزی  خواست.صدام کن باشه تایید کرد. از فرهود در مورد ادعای مهتاب از او پرسیده بود.اوهم در مورد گیر دادنهای مهتاب توضیح داده بود.تمام پیامکهای مهتاب را نگه داشته بود و یکی از مکالماتشان را ضبط کرده بود تا در چنین روزی به عنوان مدرک رو کند. داخل رفت.همان مرد نشسته بود و مثل مادر مرده ها گریه میکرد. نیما هم نشست و منتظر به دهان سروان چشم دوخت -ما از شما خیلی معذرت می خوایم آقای پورداوودی. این آقا روشن شدن مساله براش خیلی مهم بود .این خانم عقد موقت این آقا بودن ناگهان از جا بلند شد. افتضاح بود!!!! این یعنی اوج رذالت این زن.وقتی فکرش را می کرد با زنی در رابطه بوده که کلا حرام و حلالی حالیش نبود مو به اندامش سیخ شد -چی دارین می  گین؟ ؟؟ صدای گریه مرد بلند شد -همه زندگیمو به پاش ریختم.بخاطر خودخواهی و زیاده خواهیش زندان افتادم.زنکه می گفت منتظرم می مونه.بعد که بیام بیرون عقد دایم میشیم.بعد یه سال که بدهی هام و دادم اومدم بیرون.دیدم شکمش بالا اومده. من بخاطر این زن از خانواده طرد شدم اما گفتم ارزشش رو داره. داشتن مهتاب ارزشش رو داره.بدبختم کرد.کثافت آشغال. بهم گفت فقط با تو بوده.برام جواب آزمایش مهم بود.باید میدیدم چقدر به من خیانت کرده ناباور پوزخندی زد -فقط یه بار به خود من خیانت کرده.کجای کاری.تو از منم پخمه تری سروان از جایش بلند شد -در مورد مرگ بچه هم ...نوزاد کلا مادرزاد نارس بوده و قبلا در شکم این خانم مرده بوده. ما دیگه کاری با شما نداریم.ببخشید که امروز از کار مهم خودتون واسه این مساله موندین برآشفت و فریاد زد -فقط یه ببخشید..آره !! تموم شد و رفت رو کرد به مرد -حالا فهمیدی بابای اون  بچه من نبودم چی کار می خوای بکنی  عوضی. ...هیچ غلطی نمی تونی بکنی. بدبخت تا الان مگه چی کار کردی .فقط من موندم که امروز زنم جراحی مهمی داشت بخاطر اثبات شبهات شما.اگر مشکلی پیش  بیاد از هیچ کدومتون نمی گذرم ناگهان مرد خشمگین بلند شد و از در بیرون رفت سروان بار دیگر از او عذرخواهی کرد.نیما اینبار سراسیمه بیرون رفت.فرهود جلو رفت. -بریم تو راه برات می گم.فقط سریع بریم بیمارستان فرهود سریع از در کلانتری بیرون رفتند.تلفن نیما زنگ زد پدرش بود.داشتند فاخته را به اتاق عمل می بردند و او به فاخته نرسیده بود.داشت تند و تند برای فرهود ماجرا را تعریف می کرد که ناگهان صدای جیغ زنی از خیابان آمد. به طرف صدا برگشتند.زنی را دیدند که از ماشینی پیاده شده بود و به این سمت خیابان دوید. فرهود زودتر زن را تشخیص داد -هی نیما....اون مهتاب نیست...اون مرده داره دنبالش می دوئه نیما کمی چشمانش را تنگ و دقیقتر نگاه کرد.مهتاب بود.با ظاهری آشفته که هیچوقت او را اینجور ندیده بود هراسان و فریاد زنان به این سمت خیابان می آمد.می خواست از دست مرد که دیوانه شده بود به پلیس پناه ببرد.بلند جیغ می زد و کمک کمک می کرد. ناگهان یاد فاخته افتاد. الان در اتاق عمل بود و او اینجا ایستاده بود و به جیغ و داد مهتاب نگاه می کرد.بیخیال نگاه کردن به بلائی که مهتاب خودش با رفتارهای نادرستش بر سر خود آورده بود به بازوی فرهود زد -بیخیال بابا!!!هر خری..فرهود من عجله دارم فرهود هم نگاه گرفت و داشتند از در کلانتری بیرون می آمدند که صدای شلیک گلوله ای و جیغ چند عابر باز هم آنها را بر سر جایشان میخکوب کرد.صدای لرزان فرهود آمد -این یارو دیوونه شده.الان می خوره به یکی دیگه اندام مهتاب ظاهر شد.دوان دوان به سمت آنها می آمد. فریاد زد -نیما کمک!!! صدای شلیک گلوله و جیغ عابران اینبار ماموران پلیس را هم بیرون ریخت.مرد ایستاده بود و شلیک می کرد.فرهود کمی نیما را عقب زد -نیما بیا بریم او نور این زنکه احمق چرا داره می یاد طرف ما. ماموران بیرون آمده و ایست دادند.بدون توجه به ماموران فریاد زد -وایستا بدکاره احمق شلیک کرد و یکی از ماموران هم وقتی دید توجه به ایست آنها نکرد شلیک کرد.گلوله ای به پای مرد خورد و روی زمین افتاد .صدای جیغ و فریاد از یک خیابان سوت و کور در نزدیکیهای ظهر ،آشفته بازاری از همهمه و فریاد ساخته بود.همه از پنجره ساختمانها هم بیرون آمده و نگاه می کردند.نیما و فرهود مستاصل از وضعیت بوجود آمده  قدرت هرگونه عکس العملی را از  دست داده بودند.مهتاب دیگر در دو قدمی آنها بود که با بلند شدن صدای شلیک بعدی تن فرهود با ضرب به نیما خورد و پخش زمین شد. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍ شبتون پر آرامـ🌙ـش ‍📚 رمان قسمت ۱۰۲ ‍ با برخورد تن فرهود او هم تعادلش بهم خورد و زمین افتاد.مثل برق گرفته ها به تن غرق در خون فرهود و چشمان  بسته اش خیره ماند.اما کمی بعد از شوک در آمد سر فرهود را بغل کرد و بالا آورد.آرام به گونه اش زد -فرهود چشمانش بسته بود و سخت نفس میکشید.دست روی گردنش گذاشت. نبض کندی را زیر انگشتش احساس کرد.دوباره به گونه اش زد -فرهود نگاه به اطراف انداخت .به مهتاب که همان جا که پایش پیچید و افتاد و باعث شد تیر به سینه فرهود بخورد نشسته بود و تن غرق در خون فرهود را نگاه می کرد. مثل دیوانه ها کمی می خندید و بعد ساکت به گوشه ای زل می زد.دوباره به فرهود نگاه کرد و بلند تر نامش را صدا زد -فرهود!تورو خدا چشماتو باز کن هیچ حرکتی از فرهود ندید .اشکش ریخت و فریاد زد -فرهود تکانش داد اما چشمان بسته فرهود باز نشد.فریاد زد -کمک!یکی کمک کنه!زنگ بزنین آمبولانس! داره می میره. دوباره با بغض و فریاد تکانش داد -فرهود ماموران مرد را دستگیر کرده بودند.او هم زخمی بود و در گوشه ای نشسته بود و از درد فریاد می زد. مامور پلیس دیگری نزدیک شد و ضربان را کنترل کرد -الان آمبولانس می رسه فقط اشک ریخت و بدن غرق در خون دوستش را بغل زد.سرش را به سر فرهود چسباند -فرهود دووم بیار داداش..  بخدا بری  خیلی نامردی آرام آرام اشکش ریخت و او را در بغلش نگه داشته بود.بیست دقیقه ای تا آمدن آمبولانس طول کشید.بیست دقیقه جانکاه. بیست دقیقه ای که ماندن و رفتن یک نفر را خیلی راحت رقم می زد.دقایقی که برای جراحت در سینه فرهود بسیار طولانی بود.آتش به جان  نیما افتاد وقتی فقط چشمانش  را باز  کرد و با نهایت توانش لبخند زد -نیما نیما با شنیدن صدای فرهود با شوقی وصف ناپذیر گونه اش را بوسید -الان آمبولانس می رسه به خودت فشار نیار...دووم بیار فرهود باز هم لبخند زد -باید برم....رویا طاقت نداشت منو با کس دیگه ای ببینه..داره منو می بره  پیش خودش گریه امانش نمی داد -خوب میشی دووم بیار.....نامرد می خوام ساقدوشت بشم فریاد زد -پس کو این آمبولانس  لا مصب موهای فرهود را از پیشانی اش کنار زد.دوباره چشمانش را باز کرد -فاخته منتظر ته برو -تنهات نمی زارم ... -دارم میرم...تو هم برو پیش زنت دوباره چشمانش  را بست.صدای فریادش در کلانتری پیچید -فرهود..نه....فرهود...نباید بری او هنوز همانجور بی هوش  در بغل نیما بود.بالاخره امبولانس لعنتی رسید.فرهود را از بغل نیما جدا کردند و روی برانکار می گذاشتند که تلفنش زنگ خورد -الو با شنیدن صدای پدرش بغضش ترکید -نیما بابا!تو کجایی پسر جان...گفتی داری می یای با صدایی لرزان پدرش را صدا زد -بابا -چی شده نیما بابا همینطور که روی زمین نشسته بود دست خونی اش را لای موهایش کرد.نالید -بابا فرهود!بابا -چی شده بابا فرهود چی؟؟؟ با گریه فریاد زد -بابا....کشتنش بابا....تیر خورد -چی داری می گی..الو تلفنش را قطع کرد و با صدای بلند گریه کرد.هنوز در شوک بود.اصلا باورش نمی شد ....همانجا نشسته بود روی زمین ...احمقانه منتظر بود تا فرهود بیاید و با هم به بیمارستان بروند.دستانش را خون دوستش رنگی کرده بود.نگاهش به سوئیچ ماشینش افتاد.که از جیبش بیرون افتاده بود.تلخ خندید...یاد شوخی هایش افتاد که دائم می گفت سهم منو بده از این پراید خلاص بشم.اشکش را با دست خونی اش پاک کرد......بلند شد.چشمانش سیاهی رفت.نگاهش به مهتاب انداخت که هنوز همانجا نشسته بود.با تمام نفرت نگاهش کرد یه روزی بد می میری مهتاب....با فلاکت می میری. اینم نفرین من برای تو...هرچند می گن نباید کسی رو نفرین کنی از کنارش رد شد.ضجه مهتاب دوباره بلند شد.باید حالا حالاها ضجه می زد.عدالت نبود فرهود بمیرد و مهتاب باز هم در کنار مردهای دیگر لوندی کند.به خیابان رفت.دزدگیر  ماشین را زد تا ببیند پراید فرهود کجا پارک  شده است. دویست متری پائینتر بود.به طرف پراید سفید دوستش رفت.در را باز کرد و پشت فرمان نشست.اشکش را پاک کرد و استارت زد.روشن نشد.دوباره اشکش ریخت.یادش آمد باطری ماشینش خراب بود و باید عوضش می کرد.با هزار بدبختی و استارت زدن ماشین روشن شد به آدرسی که از آمبولانس گرفته بود حرکت کرد. ادامه دارد.. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣👌 🌼🍃امیر قاهره، شجاع الدین شَرَزی می‌گوید: نزد مردی از اهل صعید مصر بودم... او پیری بود با پوست سبزه؛ ناگهان فرزندان او به نزدش آمدند که بسیار سفیدپوست و زیبا بودند... از او درباره‌ی آنان پرسیدیم. گفت: مادرشان فرنگی است و با او داستانی دارم. از او درباره‌اش پرسیدم... گفت: جوان که بودم به شام رفتم ... در آن هنگام شام در اشغال صلیبیان بود؛ مغازه‌ای را اجاره کردم و در آن کتان می‌فروختم... در حالی که در مغازه‌ام بودم همسر یکی از فرماندهان صلیبی به نزد من آمد و زیبایی‌اش مرا جادو کرد... به او جنس فروختم و بسیار تخفیفش دادم...  🌼🍃وی رفت و پس از چند روز بازگشت و باز با تخفیف به او جنس فروختم... او همینطور به نزد من رفت و آمد می‌کرد و من نیز با دیدن او خوشحال می‌شدم تا جایی که دانستم عشق او در دلم افتاده... وقتی کار به اینجا رسید به پیرزنی که همراه او بود گفتم: دل به فلانی بسته‌ام، چگونه می‌توانم به او برسم؟ گفت: او همسر فلان فرمانده است و اگر کار ما را بداند هر سه‌مان را خواهد کشت! همچنان دلبسته‌ی او بودم تا آنکه از من پنجاه دینار خواست و قول داد که آن به خانه‌ام بیاورد... تلاش کردم تا آنکه پنجاه دینار گیر آوردم و به او دادم... 🌼🍃آن شب در خانه‌ام منتظرش ماندم تا آنکه آمد... با هم خوردیم و نوشیدیم... هنگامی که پاسی از شب گذشت با خود گفتم: از خداوند شرم نمی‌کنی در حالی که در غربت در برابر خداوند همراه با زنی نصرانی معصیتش می‌کنی؟! آنگاه به آسمان چشم دوختم و گفتم: خداوندا شاهد باشد که از روی حیا و تقوای تو از این زن نصرانی پاکدامنی پیشه کردم... سپس از بستر آن زن دوری کردم و در بستری دیگر خوابیدم... او که چنین دید برخاست و در حالی که خشمگین بود از خانه‌ام رفت... 🌼🍃صبح به مغازه‌ام رفتم... هنگام چاشت آن زن در حالی که ناراحت بود از کنار مغازه‌ام گذشت، گویی چهره‌اش ماهی تابان بود... با خود گفتم: تو کی هستی که بتوانی در برابر چنین زیبایی‌ای عفت پیشه کنی؟ تو ابوبکری یا عمر؟ یا آنکه جنید عابدی؟ یا حسن بصری زاهد؟! همینطور در حال حسرت خوردن بودم تا از کنار من گذشت... به دنبال پیرزنِ همراه او رفتم و گفتم: به او بگو امشب برگردد... گفت: به حق مسیح سوگند که نمی‌آید مگر در مقابل صد دینار... گفتم: باشد... با زحمت بسیار آن مبلغ را جمع کردم و به او دادم... شب هنگام در خانه منتظرش ماندم تا آنکه آمد... انگار ماه به نزد من آمده بود... هنگامی که با هم نشستیم دوباره ترس خدا به دلم آمد... چگونه می‌توانستم با یک کافر، او را معصیت کنم؟ 🌼🍃بنابراین از ترس خداوند او را ترک گفتم... صبح هنگام به مغازه‌ام رفتم در حالی که قلبم هنوز مشغول او بود... هنگام چاشت باز آن زن در حالی که خشمگین بود از کنار مغازه‌ام گذشت... تا او را دیدم خود را برای رها کردنش ملامت کردم و همچنان در حسرت او بودم... باز به آن پیرزن درخواست کردم که او را به نزد من بیاورد. گفت: نمی‌شود، مگر با پانصد درهم... یا در حسرتش بمیر! گفتم: باشد... و تصمیم گرفتم مغازه و اجناسم را بفروشم و پانصد دینار به او بدهم... 🌼🍃در همین حال ناگهان جارچی صلیبی‌ها در بازار ندا زد که: ای مسلمانان؛ آتش بس میان ما و شما پایان یافته و همه‌ی بازرگانان مسلمان را یک هفته مهلت می‌دهیم تا بروند... باقی‌مانده‌ی کالاهای خود را جمع کردم و در حالی که قلبم آکنده‌ی حسرت بود از شام بیرون آمدم... سپس به تجارت کنیزان روی آوردم تا محبت او از قلبم برود... سه سال گذشت، سپس نبرد حطین روی داد و مسلمانان همه‌ی سرزمین‌های ساحل را از صلیبیان پس گرفتند... 🌼🍃از من برای ملک ناصر کنیزی خواستند... کنیزکی زیبا نزد من بود که آن را به صد دینار از من خریدند و نود دینار به من دادند و ده دینار آن باقی ماند... پادشاه گفت: او را به خانه‌ای که زنان اسیر نصرانی در آن هستند ببرید و یکی از آن‌ها را در مقابل ده دینار برگزیند. هنگامی که در خانه را برایم گشودند آن زن فرنگی را دیدم و با خود بردم... هنگامی که به خانه‌ام رسیدم به او گفتم: مرا می‌شناسی؟ گفت: نه. 🌼🍃گفتم: من همان دوست بازرگان تو هستم که صد و پنجاه دینار از من گرفتی و گفتی: جز با پانصد دینار به من دست نخواهی یافت! اکنون با ده دینار صاحب تو شده‌ام! گفت: أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله... اسلام آورد و اسلامش نیکو شد و با وی ازدواج کردم... 🌼🍃پس از مدتی مادرش صندوقی برایش فرستاد؛ هنگامی که آن را باز کردیم هر دو کیسه‌ی‌ دیناری را که به او داده بودیم در آن یافتیم... در اولی پنجاه دینار و در دومی صد دینار... همچنین لباسی که همیشه با آن می‌دیدمش در آن صندوق بود... او مادر این فرزندان است و این غذا را نیز او پخته است! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان پیامبر (ص) و مهمانی عجیب... سلسله‌ی موی دوست حلقه‌ی دام بلاست هرکه در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست..🙂❣️ 🎙استاد عالی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh