eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی پنجاه و هشتم: ✍حس دوم ❤️درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم… باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران… هر چند، حق داشتن… نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن،گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد… گاهی اونقدر قوی که ته دلم می لرزید… 🦋زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم… اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد… اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد… توضیح برام سخت بود… ❤️– چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟ – اتفاق که نمیشه گفت… اما شرایط برای من مناسب نیست…منم تصمیم گرفتم برگردم… خدا برای من، شیرین تر از خرماست… – اما علی که گفت… پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت… 🦋– من نمی دونم چرا بابا گفت بیام… فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم… بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم… گریه ام گرفت… مامان نمی دونی چی کشیدم… من، تک و تنها، له شدم… ❤️توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم… چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم… . 🦋– چطور تونستی بگی تک و تنها… اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد… دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود… خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه… دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده… ❤️برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد… اما یه چیزی ته دلم می گفت، اینقدر خوشحال نباش، همه چیز به این راحتی تموم نمیشه … و حق، با حس دوم بود…. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی پنجاه و نهم: هوای دلپذیر . ❤️برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد… نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده… فشار درس و کار به شدت شدید شده بود… گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم… از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم… به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد… 🦋سخت تر از همه،ماه رمضان از راه رسید… حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم، عمل پشت عمل… انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره… اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود… ❤️از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم… کل شب بیدار… از شدت خستگی خوابم نمی برد… بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک… رفتم توی حیاط، هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد… توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد… 🦋– امشب هم شیفت هستید؟ – بله… – واقعا هوای دلپذیری شده… با لبخند، بله دیگه ای گفتم و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره… ❤️بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم… اون هم سر چنین موضوعاتی… . به نشانه ادب، سرم رو خم کردم… اومدم برم که دوباره صدام کرد… 🦋– خانم حسینی،من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه… می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت:✍ خانواده . ❤️برای چند لحظه واقعا بریدم… -خدایا، بهم رحم کن… حالا جوابش رو چی بدم؟ توی این دو سال، دکتر دایسون، جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد… از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده… . 🦋– دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما، کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت… پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده نه رئیس تیم جراحی… چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه… – دکتر دایسون! ❤️من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم… علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه… اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره ،بین ما تعریفی نداره… 🦋اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن، حتی بچه دار بشن… و این رفتارها هم طبیعی باشه… ولی بین مردم من، نه… ما برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم… ❤️با کمال احترامی که برای شما قائلم … پاسخ من منفیه این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم در حالی که ته دلم، از صمیم قلب به خدا التماس می کردم یه بلای جدید سرم نیاد… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و یکم: خیانت . . ❤️روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود… سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه… مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه… توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد… اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم… حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود… 🦋سه، چهار ماه به همین منوال گذشت… توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو، بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم… – پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ❤️همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن… با دیدن رفتار ناگهانی دایسون شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد… هنوز توی شوک بودم اما آرامشم رو حفظ کردم… .-دکتر دایسون… واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ 🦋یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن… و وقتی یه مرد، بعد از سال ها زندگی، از اون زن خواستگاری می کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟ یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقی نبوده؟ ❤️خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم… خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود… منم بی سر و صدا و خیلی آروم، در حال فرار و ترک موقعیت بودم… در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون، در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه… که یهو از پشت سر، صدام کرد… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی شصت و دوم: ✍زمانی برای نفس کشیدن 🍃دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد… می خواستم گریه کنم… چشم هام مملو از التماس بود… تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد… – دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ 🍃ایستادم و چند لحظه مکث کردم… – من چطور آدمی هستم؟ جا خورد… – شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ با تمام خصوصیات مثبت و منفی… . معلوم بود متوجه منظورم شده، گفت: 🍃– پس علائق تون چی؟ – مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟یا چه غذایی رو دوست دارم؟ واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ 🍃چند لحظه مکث کردم و ادامه دادم: -طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه،ممکنه نتونن… در کنار اخلاق، بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است… اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن… 🍃اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت… بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف می زد… با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود… دیگه حتی یه لحظه آرامش یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم… . 🍃دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم: – دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف ها صرفا کاری باشه؟ خنده اش محو شد، چند لحظه بهم نگاه کرد… . – یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی شصت و سوم: 🔷قسمت 3⃣6⃣ 🔷خدای تو کیست؟ 🍃خنده اش محو شد ... - یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ... چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ... اما حالا ... - صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ... بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ... - شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ... خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ... - نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ... 🍃- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا می تونید بهم فکر کنید؟ ... - انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خصوصیات شما ندارم ... حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظر شما،خدا، قیامت و روح وجود نداره... در لاکر رو بستم _خواهش می کنم تمومش کنید... و از اتاق رفتم بیرون ادامه دارد. ....
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و چهارم: ✍جراحی با طعم عشق . ♥️برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید… شده بودم دستیار دایسون… انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم… باورم نمی شد… کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد… دلم می خواست رسما گریه کنم… 🦋برای اولین عمل آماده شده بودیم، داشت دست هاش رو می شست… همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ولی سریع لبخندش رو جمع کرد… – من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن … ♥️داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم… زیرچشمی بهم نگاه می کردن و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود… چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم: – اگر این خصوصیاتی که گفتید، در مورد شما صدق می کرد، می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید… حتی اگر دستیار باشه… 🦋خندید … سرش رو آورد جلو… – مشکلی نیست، انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه… اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی… برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم… ♥️با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود حاضر بشم… البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود… چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم… 🦋توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم … به نوبت جراحی های ما می گفتن… جراحی عاشقانه!!!! ... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و پنجم:✍ برو دایسون . . ❤️یکی از بچه ها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد: . – واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه… . 🦋همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم… واقعا نمی دونستم چی باید بگم یا دیگه به چی فکر کنم… ❤️برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عمل های جراحی، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که… 🦋چند لحظه بهش نگاه کردم، با دیدن نگاه خسته من ساکت شد… از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون… خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم… ❤️سرمای سختی خورده بودم… با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن… تب بالا، سر درد و سرگیجه… حالم خیلی خراب بود، توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد… چشم هام می سوخت و به سختی باز شد… 🦋پرده اشک جلوی چشمم، نگذاشت اسم رو درست ببینم، فکر کردم شاید از بیمارستانه… اما دایسون بود… تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن… .❤️– چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست… گریه ام گرفت… حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال، حالا باید … حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم… 🦋– حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست… . و تلفن رو قطع کردم… به زحمت صدام در می اومد… صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و ششم: ✍با پدرم حرف بزن ♥️پشت سر هم زنگ می زد… توان جواب دادن نداشتم… اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم… توی حال خودم نبودم، دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد… . 🦋– چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت… – در رو باز کن زینب، من پشت در خونه ات هستم… تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه… – دارو خوردم… اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان… ♥️یهو گریه ام گرفت، لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم… حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود… تب، تنهایی، غربت… دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم… – دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ 🦋اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟ اشک می ریختم و سرش داد می زدم… – واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ♥️پریدم توی حرفش… – باشه، واقعا بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن، این رسم ماست… رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم… . چند لحظه ساکت شد، حسابی جا خورده بود… – توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ 🦋آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم… دیگه توان حرف زدن نداشتم… – باشه، شماره پدرت رو بده… پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم… ♥️– پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری… به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردمو ادامه دادم: از اینجا برو… برو… و دیگه نفهمیدم چی شد… از حال رفتم… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و هفتم: ✍۴۶ تماس بی پاسخ ❤️نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم… سرگیجه ام قطع شده بود… تبم هم خیلی پایین اومده بود… اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم… از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم، بلند که شدم… دیدم تلفنم روی زمین افتاده… باورم نمی شد… چهل و شش تماس بی پاسخ از دکتر دایسون… 🦋با همون بی حس و حالی، رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم… تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد… پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین… از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم… انگار نصف جونم پریده بود… . ❤️در رو باز کردم… باورم نمی شد… یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد… با حالت خاصی بهم نگاه کرد… اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام… .– با پدرت حرف زدم… گفت از صبح چیزی نخوردی… مطمئن شو تا آخرش رو می خوره… 🦋این رو گفت و بی معطلی رفت… خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل… توش رو که نگاه کردم چند تا ظرف غذا بود… با یه کاغذ که روش نوشته بود… – از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم… دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری… . نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و هشتم: ✍احساست را نشان بده ♥️برگشتم بیمارستان… باهام سرسنگین بود… غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار حرف دیگه ای نمی زد… هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید اولین چیزی که می پرسید این بود: – با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ 🦋تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم… چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست… – واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه… ♥️– از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه… – من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم … – پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمی بینم… 🦋آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون… تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود… چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه… سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد… تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد… ♥️گوشیم زنگ زد، دکتر دایسون بود. – دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم، بیاید توی حیاط بیمارستان… . رفتم توی حیاط، خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد… بعد از سه روز، بدون هیچ مقدمه ای گفت: 🦋– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتی اون شب، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم… ♥️حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت ونهم:✍ زنده شون کن . ❤️پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید… ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم … – احساس قابل دیدن نیست… درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید… احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه، غیر از اینه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس می زنید؟ 🦋– اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش، فقط از خرافات تون دفاع می کنید! کمی صدام رو بلند کردم… – نه دکتر دایسون…اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد… نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلاد مسیح می گذره… ❤️شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمی کنید؟ اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید… . .سکوت مطلقی بین ما حاکم شد… نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … 🦋– شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید، من ببینم… محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید… از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم… اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم… شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ ❤️با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد… – زنده شدن مرده ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا،بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود… . چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم… حالا دیگه،من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ 🦋اگر این حرف ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه… @tafakornab @shamimrezvan http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد:✍ خدا را ببین . . ❤️چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … . 🦋با قاطعیت بهش نگاه کردم … – این من نبودم که تحقیرتون کردم… شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست… عصبانیت توی صورتش موج می زد… می تونستم به وضوح آثار خشم رو توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد، اما باید حرفم رو تموم می کردم… ❤️– شما الان یه حس جدید دارید… حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش، احدی اون رو نمی بینه… بهش پشت می کنن… بهش توجه نمی کنن، رهاش می کنن و براش اهمیت قائل نمیشن… تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن… 🦋اما نخواستن ببینن و باور کنن… شما وجود خدا رو انکار می کنید… اما خدا هرگز شما رو رها نکرده… سرتون داد نزده ،با شما تندی نکرده… من منکر لطف و توجه شما نیستم… شما گفتید من رو دوست دارید… اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم، احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده… چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ❤️اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد… اما این، تازه آغاز ماجرا بود… . اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد… چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می شدیم … . تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد… 🦋می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم… فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و یکم: ✍غریب آشنا ❤️بعد از چند سال به ایران برگشتم… سجاد ازدواج کرده بود و یه محمد حسین ۷ ماهه داشت… حنانه دختر مریم، قد کشیده بود، کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود… از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود… 🦋توی فرودگاه، همه شون اومده بودن… همین که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصویر رو محو کرد… خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم، شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت… . با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن… هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت… ❤️حنانه که از ۴ سالگی، من رو ندیده بود باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید… محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم… خونه بوی غربت می داد… حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم… 🦋اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن… اما من، فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد… از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم… غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود… . ❤️فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم، کمی آروم می شدم… چشمم همه جا دنبالش می چرخید… . شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش… برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده داشت قرآن می خوند… 🦋رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاهاش… یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم… با اولین حرکت نوازش دستش، بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت… .– مامان، شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود… و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد… @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و دوم: ✍شبیه پدر . 🌷دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم… غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم… .🌷– خیلی سخت بود؟ – چی؟ – زندگی توی غربت… سکوت عمیقی فضا رو پر کرد… قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم… حتی با چشم های بسته نگاه مادرم رو حس می کردم… 🌷– خیلی شبیه علی شدی… اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت… بقیه شریک شادی هاش بودن… حتی وقتی ناراحت بود می خندید که مبادا بقیه ناراحت بشن… . اون موقع ها جوون بودم… اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم… 🌷ناخودآگاه با اون چشم های خیس، خنده ام گرفت… دختر کوچولو!! چشم هام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم… با ناراحتی، دوباره بستم شون … – کاش واقعا شبیه بابا بودم… اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ولی من اینطوری نیستم… 🌷اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم، نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم… من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم، خیلی… سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم… اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت… دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم… علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم… 🌷” و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم ” ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و سوم: ✍بخشنده باش . 🌷زمان به سرعت برق و باد سپری شد… لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم… نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم… نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم… هواپیما که بلند شد مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم… 🌷حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد… ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود… حالتش با من عادی شده بود، حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم… هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید… اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد… نه فقط با من، با همه عوض می شد… .🌷مثل همیشه دقیق، اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود… ادب، احترام، ظرافت کلام و برخوردش، هر روز با روز قبل فرق داشت… . یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد… 🌷دیگه به شخصی زل نمی زد… در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد… . رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن… بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود… 🌷در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم… شیفتم تموم شد… لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد… . – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم… 🌷وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید… نشست… سکوت عمیقی فضا رو پر کرد… – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم… اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم… 🌷این بار مکث کوتاه تری کرد … – البته امیدوارم، اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید… مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و چهارم: ✍متاسفم . . 🌷حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم… دو سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود… فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود… واقعا نمی دونستم باید چی بگم… برعکس قبل این بار، موضوع ازدواج بود… نفسم از ته چاه در می اومد… به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم… . 🌷– دکتر دایسون … من در گذشته، به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم… در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم… . نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم … متاسفم! 🌷چهره اش گرفته شد… سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد… . – اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه… من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم… 🌷این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره… شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید… چه من رو انتخاب کنید، چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم حتی اگر خلاف احساس من، باشه… هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … . 🌷با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد… تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم… مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم… 🌷هرگز فکرش رو هم نمی کردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه… ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و پنجم : ✍عشق یا هوس . . 🌷مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم… حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… اما فاصله ما، فاصله زمین و آسمان بود… و من در تصمیمم مصمم… و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم… اما حالا… به زحمت ذهنم رو جمع کردم… . 🌷– بعد از حرف هایی که اون روز زدیم، فکر می کردم… . دیگه صدام در نیومد … . – نمی تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم… حرف های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد… 🌷تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت… گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می کردم… اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود… همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم… اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش، شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم… . 🌷دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد… . – من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد… من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم… و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم… 🌷هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود… و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم… اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست… عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما، من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم… 🌷و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم… در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید… من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و ششم: ✍پاسخ یک نذر ❤️اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد… و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد… 🌺– هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه، اما حقیقتا خوشحالم… بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید… از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم… ❤️ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم… از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود… و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن… 🌺برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم، بی حال و بی رمق، همون طوری ولو شدم روی تخت… – کجایی بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم… ❤️بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی… . بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم… . چهل روز نذر کردم… اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم… گفتم هر چه بادا باد، امرم رو به خدا می سپارم… 🌺اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت… تا جایی که ترسیدم… . – خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ❤️روز چهلم از راه رسید… تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن… قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم… 🌺– خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام… من، مطیع امر توام… و دکمه روی تلفن رو فشار دادم… ” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم… ❤️بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم… تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست، ولی ما آن را نوری قرار دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم… 🌺و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی ” سوره شوری … آیه ۵۲ .و این، پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود… ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و هفتم:✍مبارکه ان شاالله ❤️تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه 🌺اما در اوج شادی یهو دلم گرفت گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ❤️وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم، بله… هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر! 🌺از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها، روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ❤️– بابا کی برمی گردی؟ تو عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره تو که نیستی تا دستم رو بگیری تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم حداقل قبل عروسیم برگرد حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک… 🌺هیچی نمی خوام فقط برگرد گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه می کردم بالاخره زنگ زدم بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت… ❤️اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه… بالاخره سکوت رو شکست… – زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی من سپردمت به علی، همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی… 🌺بغض دوباره راه گلوش رو بست… – حدود ۱۰ شب پیش، علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد… گفت به زینبم بگو من، تو رو میبرم و دستتون رو توی دست هم میزارم… توکل بر خدا… مبارکه… . ❤️گریه امان هر دومون رو برید… – زینبم! نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست… جواب همونه که پدرت گفت… مبارکه ان شاء الله… . دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد… 🌺تمام پهنای صورتم اشک بود… . همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم… فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می کردن… توی اولین فرصت، اومدیم ایران… پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن… ❤️مراسم ساده ای که ماه عسلش، سفر ۱۰ روزه مشهد و یک هفته ای جنوب بود… . هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه… توی فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا، داشت ندیده، رنگ پدرم رو به خودش می گرفت… 🌺پایان🌺 ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
✍رمان   ۵۱ : ❤️آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت.  اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.  اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم.  دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود.. فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد.. به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان (جایی تشریف میبرین سارا خانوم). ابرو گره زدم (فکر نکنم به شما مربوط باشه.. اینجا خونه ی منه..  و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم..). زبانی به لبهایش کشید ( هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.. به صلاح نیست تنها برید.. چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید..) برزخ شدم (صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار..) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول  خودشان نامحرم خنده ام گرفت. قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد  ( حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟ ) شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست. (اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل.. بیرون از این خونه براتون امن نیست.. ) معده ام درد میکرد  (چرا امن نیست؟؟ هان؟؟  تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان) دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید (فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره.. فقط باید کمی تحمل کنید.. به زودی همه چی روشن میشه.. سلامت شما خیلی واسم مهمه.. ) سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد ( دانیال نگرانتونه..) ایستادم ( چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه..) به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد. هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟ هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد. و هر وقت درد امانم را میبرد؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم. و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک  چند روزی در بیمارستان بستری شوم. آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت.  تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد.  گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی… خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش .. دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن.. نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟  خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت. ( سارا.. منم، صوفی.. سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه..) حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را میدید. (من ایرانم.. پیداش کردم.. دانیالو پیدا کردم.. اون ایرانه.. ) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد (سارا.. همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.. جریانش مفصله ..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست..... ادامه دارد. @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
ازنویسنده گیلانی زهرا اسعو دوست ✍رمان ۱۲۷ شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود "اگر شهید نشم، میمیرم". پس نمرده بود.. به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم.  کنار رفتند.. در را بازم کردمو داخل شد. خودش بود..  آرامو خوابیده رویِ تخت، با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند.. گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود.. قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش.. دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم.  این انگشتر دیگر مالِ من بود.. کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم.. کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را.. کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت.. راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟؟ کاش دیشب بچه نمیشدم.. موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید..  به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم.. عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت..  ومن عاشقانه دل خوش کردم. (این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود... من عاشق"او" بودمو "او" عاشق "او" بود..)  بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد.. باید با خوشیِ حسام راه میآمد.. پس بی صدا باریدم.. چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم. حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین کربلا  وداع اش را لبیک میگفتم. به اصرارِ دانیال عازمه هتل شدیم که یک از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت (گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده.. ) کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم. بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد.  تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد.  دانیال با لیوانی  آب و قرص کنارم نشست. (اینا رو بخوور.. سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه..  حسام به خواسته ی قلبیش رسید.. ) و باز بارید.. من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند.. کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم.. حالا هم باید پایش میماندم.. (  تو از کجا خبر دار شدی؟) نفس گرفت (صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی.. بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده.. تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم.  ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد.. منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه.. دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم.. دیگه خودمم ترسیدم..  از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا.. وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..)  تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد (چجوری شهید شده؟) چانه اش میلرزید ( با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن.. که باهاشون درگیر میشن.. حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن.. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن..) آه از نهادم بلند شد.. پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بود. حداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم (خب داعشی ها چی شدن ؟) لبخندش تلخ بود (تار و مارشون کردن..) صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم. در مسیر مدام اشک ریختم و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرت کربلا به ایران برگردم. حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق میبردم.. بیچاره فاطمه خانم.. وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم.. هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی.. فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش، دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت. پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم.. اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود. و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی.. فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسید (زیارتت قبول باشه مااادر..) دست به تابوت پسرش کشید و نالید ( شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من.. ) راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟ مردهای نظامی پوش با صورتهایی حزن زده تبریک میگفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک میرختند.. ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم.. نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..  ادامه دارد @tafakornab @shamimrezvan
‍ ‍ ☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ازنویسنده گیلانی زهرااسعد دوست ✍رمان ۱۲۸ نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..  رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد..   چشم چراخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت.. این اتاق پر بود از بودنهایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش.. ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش.. لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم.. روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد.. آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را میدیدم. قلبم تپش نداشت.. گوشی را از رویش برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین..  چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.  خاموش بود. به شارژ زدمو روشن اش کردم. دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان.. باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا.. دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود..  فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم.. حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه.. تصویر از حرم تا الی آخر.. قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد.. حس خوبی نداشتم.. هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم. فیلم پخش شد و نفسم قطع.. حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت.. تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد (سلام سارایِ من.. ببخش که  دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم.. الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم.. خشابامون خالی و دیگه هیچ گلوله ایی نمونده..ولی الاناست که بچه ها برسن..  بانو! میدونم گوشیمو به امید دیدن عکسامون زیرو رو میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..  آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو تو گوشیمون نگه نمیداریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد.. اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه، کلید کِشو دست مامانه..) باسرفه ایی شدید خندید وکلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند (یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ایی.. واسه بعد ازشهادت.. راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه..  هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه.. انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون.. سارا جان، هوای مامانو خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره.. راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم..) در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود ( منتظرت، میمو نم..) گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود.. لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش میرسید.. نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد. بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم..  کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده میایستاد.. به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم.  خوابیده در خونِ مردِ زندگیم بود. به آشپزخانه بردمو شستم اش.  انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود. مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود.. آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم. آن شب گذشت.. روز بعد مراسم تشییع پیکرش بود و با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم.. دوستانش اتومبیلی  که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس گل کاری کردند و کاغذی بزرگ با این جمله  که " دامادیت مبارک سید"  روی آن چسباندند. چند ماهی از آن روزها میگذر و من هنوز زنده ام.. انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمیگیرد.. روزهایم میگذرد بدونِ حسام.. .... @tafakornab @shamimrezvan
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ✍داستان ( ) نویسنده ناهید گلکار اول – بخش اول ❤️سوز سرد پاییز به صورتم می خورد و بدنم رو به لرز می انداخت. بغضی غریب تو گلو داشتم ….. جلوی در خونه وایساده بودم .دلم نمی خواست برم تو .. هر رهگذری از کنارم رد می شد وانمود می کردم دارم زنگ می زنم… شاید نیم ساعتی به همون حال موندم … وقتی مجسم می کردم پشت اون در چه چیزی منتظرمه دلم فرو می ریخت. احساس می کردم دیگه تحملی برام باقی نمونده … یک مرتبه با صدای هادی از جا پریدم. نزدیک من شده بود. پرسید: چرا وایسادی؟ فقط سلام کردم و چیزی نگفتم. هادی کلید انداخت و در رو باز کرد و رفت کنار تا اول من برم تو و در رو محکم زد بهم. 💜صدای بسته شدن در رو شنیدم … با عجله رفتم تا چشمم به اعظم نیفته … ولی اونم صدای در رو شنیده بود و خودشو رسوند …. ولی چشمش که به هادی افتاد سعی کرد آروم حرف بزنه و از من پرسید: کجا بودی تا حالا؟ دلم هزار راه رفت. نمیگی منم اینجا آدمم؟ دلواپس میشم؟ خدا به داد شوهرت برسه که تو انقدر “ددری” از آب در اومدی. هروقت میری بیرون بر گشتنت با خداس …. 💛هادی بهش تشر زد که بسه دیگه می زاری از راه برسم؟ باز شروع کردی؟ اعظم یک پشت چشم نازک کرد و گفت: خدا به دور! نصیب گرگ بیابون نکنه. حرف حق هم نمیشه تو این خونه زد. از صبح تا حالا رفته الان اومده نباید بهش هیچی بگم؟ و با غیض و تر برگشت تو اتاق؛ ولی باز با صدای بلند غر می زد …خوبه والله. من شدم کلفت خانم. به هوای درس خوندن معلوم نیست کجا میره با کی می گرده؟ منم که مترسک سر خرمنم نباید حرفی بزنم.. باید خفه بشم تا این دختره ی پر رو فاحشه بشه؟ به هوای درس خوندن میره ما رو گول می زنه. فکر می کنه من خرم …. ❤️هادی لباس شو عوض کرده بود رفت تو حیاط و نشست رو لبه ی حوض و شیرو باز کرد. همین طور که دستهاشو زیر آب بهم می مالید سرش داد زد بسه دیگه زن برو یه حوله بیار شامم زود حاضر کن خیلی گشنمه … کتابامو گذاشتم روی میز و گوشه ی اتاقم نشستم. بدون اینکه لباسمو عوض کنم دو زانوم رو گرفتم تو سینه و سرمو گذاشتم روی پام .. فقط یک فکر توی سرم بود: چیکار کنم؟ باید یه فکری می کردم وگر نه توی این منجلابی که گرفتار شده بودم غرق می شدم … تو دردسر بدی افتاده بودم … در حالیکه هرچی فکر می کردم راه نجاتی به نظرم نمی رسید. ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌼🌸اعظم تا چشمش افتاد به اونا با سرعت رفت تو آشپز خونه فکر کنم احتمال می داد من به اونا از بابت حسین شکایت کرده باشم …. هادی دوید جلو و گفت : سلام عمه جون چه عجب از این ورا خوش اومدین بفرما بفرما … عمه همین طور که توی حال وایساده بود و عمو هم پشت سرش گفت : هیچم خوش نیومدم تف به روت بیاد هادی پدرتو در میارم تو فکر کردی می زارم آب خوش از گلوت بره پایین ، صبح اول وقت میری یا پول میدی یا سه دانگ به اسم رویا می کنی وگرنه میدم چوب تو حلقت بکنن … آقای خبیری نماینده ی منه حرف بزنی با من طرفی ….. 🌸🌼من آهسته رفتم جلو…. همیشه از عمه شکوه خجالت می کشیدم و فکر می کردم خیلی از ما بهتره ….تا چشمش به من افتاد گفت : اِی دادِ بی داد ببین به چه روزی افتاده برو برو دختر جون وسایلت رو جمع کن می برمت خونه ی خودم …. کو این اعظم ؟ هادی که دهنش خشک شده بود اومد جلو و گفت : عمه به خدا یک اشتباهی شده الان همه چیز روبراهه اجازه بدین خود رویا بهتون میگه …. 🌼🌸ولی عمه بی اعتنا به حرف اون … صدا زد اعظم … بیا دختر …… اعظم که معلوم بود ترسیده ولی با یک خنده ی مصنوعی گفت: سلام حال شما ؟خوش اومدین ببخشید دستم بند بود چایی گذاشتم …. عمه نگاه تحقیر آمیزی که توش متخصص بود بهش انداخت و گفت : من فقط یک چیز بهت میگم وقتی اولین بار دیدم تو رو استفراغم گرفت حالا فهمیدم چرا چون تو خود استفراغی….. ننگ شدی تو فامیل ما برو خدا رو شکر کن که عارم میشه که یه جایی بگم پدر تو و اون داداش فلان شده تو در آوردم گمشو دیگه هیچوقت جلوی من ظاهر نشو اگر بچه نداشتی هادی رو وا دار می کردم طلاقت بده ..گمشو … 🌸🌼این گمشو آخری اونقدر محکم بود که اعظم به گریه افتاد و رفت تو اتاقش … هادی اومد حرف بزنه ولی عمه نگذاشت و به من گفت اگر زود حاضر میشی من وایسام اگر کار داری صبح یکی رو می فرستم دنبالت ولی صبر نکرد من جواب بدم و خودش گفت : صبح حاضر باش و راهشو کشید و رفت …. تایید هیچ کس رو نخواست و اصلا از من نپرسید می خوای بیای یا نه ؟ عمو خداحافظی کرد و به من گفت عمو جون صلاحت همینه این تنها راه چاره بود که به فکرم رسید ….بعد دنبال عمه رفت بیرون …. 🌼🌸اعظم تو اتاقش بود و وقتی فهمید اونا رفتن صداشو بلند کرد و هادی هم روی مبل نشست و سر و صورتش رو با دو دست گرفت و فکر می کنم دلش می خواست گریه کنه …من همون جا وارفته بودم و بهش نگاه می کردم با خودم گفتم :چرا هادی ؟چرا گذاشتی این طوری بشه؟ من الان کجا برم؟ میون یک مشت غریبه ی از خود راضی که اصلا منو قبول ندارن برم چیکار کنم شاید این تنها چیزی بود که نمی خواستم …. اونجا حتما بیشتر تحقیر می شدم …. 🌼🌸آهسته سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم سکوتی درد آور تو خونه پیچیده بود و حتی فرید هم جرات حرف زدن نداشت خیلی درد تو سینه داشتم و احساس بدی که نمی تونم برای خودم هیچ تصمیمی بگیرم تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که برم به حمام …….. زیر دوش هم به این فکر می کردم که حالا از زیر دست اعظم میرم زیر دست عمه اگر اینجا می تونستم حرف بزنم در مقابل اون هیچی نمی تونستم بگم ….. ولی باز فکر کردم خوب از اینکه فردا حسین یک جایی تو رو گیر بیاره و بدبختت کنه بهتره با خودم گفتم لعنت به من که زنم کاش پسر بودم دیگه هیچ کدوم از این حرفا نبود ….. 🌸🌼نباید تسلیم می شدم و هر کس منو اونور و انور بکشه باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم … برای زندگیم می جنگیدم و تو اون شرایط راهی به جز درس خوندن نداشتم تا از این منجلاب خودمو بیرون بکشم …. اصلا دستم کشیده نمی شد وسایلم و جمع کنم می ترسیدم…… از رو برو شدن با علیرضا خان و بچه هاش دلم می خواست اعظم بیاد و به من بگه نرو دیگه اذیتت نمی کنم یا هادی محکم می گفت می خوام خواهرم پیش خودم باشه…نمی زارم جایی بری….ولی هیچی نگفت….. هفتم-بخش دوم @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌼🌸یک پسر جوون با قد بلند و خیلی خوش قیافه و سر حال و شوخ خودشو انداخت تو اتاق و اومد سراغ من و دستشو دراز کرد با من دست بده منم گفتم سلام …گفت : سلام خوش اومدی من تورجم پسر عمه ی تو…. توام که رویایی وای مامان خیلی خوشگه راست می گفتی … خیلی خوش اومدی …. واقعا این فامیل ما شاهکارن آخه کی باورش میشه ما تا حالا همدیگر رو ندیده باشیم (و نشست کنار من ) بابا میشه یه چایی هم برای من بریزی …… من چشمام گرد شده بود اون به علیرضا خان معروف می گفت برام چای بریز ……. علیرضا خان با خوش رویی گفت بله بله اینم یک چایی داغ و تازه دم برای آقا تورج و ریخت گذاشت جلوش ….. 🌸🌼صحنه هایی که می دیدم به خواب بیشتر شبیه بود و فکر کردم نکنه دارم خواب می ببینم ….. همین موقع عمه و یک زن سبزه رو با یک سینی دنبالش اومد تو …. عمه گفت : تورج اون میز رو بزار جلوی رویا ….. تورج مثل برق میزو گذاشت و گفت آخ جون منم گشنمه … و خودش سینی رو گرفت و گذاشت روی اون خانمی که با عمه اومده بود به من نگاه می کرد و گفت سلام من مرضیه ام خوش اومدی شکوه خانم راست می گفت خیلی مقبولی … 🌼🌸گفتم سلام شما هم خوبین ….علیرضا خان خنده ی بلندی کرد و گفت :پس زبون داری … خوب حرف بزن ببینیم … یه چیزی بگو …گفتم : خوب چی بگم ؟ 🌸🌼باز علیرضا خان فندک زد تا برای بار چندم پیپشو روشن کنه …عمه با صدای بلند گفت: خاموش کن اونو ، قلب بچه گرفت هی فندک می زنی اعصاب منو خرد می کنی بسه دیگه ….ولی انگار با دیوار حرف زده بود . من گفتم : من از بوی پیپ خوشم میاد ….با این حرف من نمی دونم چرا علیرضا خان خیلی خوشحال شد و خنده ی دندون نمای بلندی کرد و گفت: دیدی شکوه ؟ خوشم اومد ..واقعا بوی پیپ دوست داری ؟ 🌼🌸گفتم بله ….گفت می خوای بدم بکشی ؟ تا گوشهام سرخ شد وشدم عین لبو ….عمه گفت علیرضا آروم بشین اذیتش نکن اون الان نمی دونه تو داری شوخی می کنی یا جدی میگی ….. تورج شروع کرده بود به لقمه گرفتن برای خودش و هی به من می گفت بخور دیگه …. من که مبهوت مونده بودم و همه چیز خارج از تصور من بود. حتی عمه شکوه هم که بارها دیده بودم این عمه نبود….. بی اختیار نفس راحتی کشیدم و چند تا لقمه خوردم ولی تورج با اشتها هنوز مشغول خوردن بود و از من پرسید سال آخری ؟ برنامه ات چیه بعد دیپلم ؟ گفتم کنکور شرکت کنم ….پرسید چی می خوای بخونی ؟ گفتم اگر بشه پزشکی …. 🌸🌼هر سه تایی از جا پریدن علیرضا خان پرسید : واقعا ؟ می تونی ؟ اگر قبول بشی من یک جایزه ی خیلی خوب بهت میدم…. عمه گفت : اگه نداره… قبول میشه, شاگرد اوله معدلش از نوزده پایین تر نیومده … گفتم : نه بابا معلوم نیست من تو زبان ضعیفم شاید نتونم …حالا سعی خودمو می کنم … تورج همین طور که دهنش پر بود گفت تو به من ریاضی یاد بده من به تو زبان ..کاری می کنم از زبان کم نیاری. 🌼🌸عمه گفت: حالا بیا بریم اتاقت رو نشون بدم بلند شدم و چمدونم رو بر داشتم ….تورج دستشو گرفت بالا و گفت: فکر کنین دختری با چمدون قرمز ، رویا برو جلو یک کم جلوتر و برگرد منو نیگا کن … نه خودت بر نگرد فقط سرتو برگردون ….. صبر کن همین طوری وایسا ….. خوبه حالا برو ….. من با تعجب به عمه نگاه کردم گفت: برو چیزی نیست می خواد تو رو بکشه طفلک نقاشه ……. ما دیگه از اتاق خارج شده بودیم که تورج داد زد رویا زود بیا پایین حرف بزنیم … 🌸🌼.مرضیه اومد و چمدون منو گرفت … گفتم نه خودم میارم زحمت نکشین …. گفت نه خانم این چه حرفیه وظیفه ی منه ….. عمه گفت جر و بحث نکن بده بهش بیاره و خودش راه افتاد و منو مرضیه پشت سرش ( مرضیه زن پا به سن گذاشته ای بود که خیلی مهربون به نظر میومد شکم و سینه های بزرگی داشت ولی خیلی زرنگ بود ) 🌼🌸تو راه به من گفت : هر چی خواستین به من بگین کارای این خونه رو من می کنم راننده ای هم که شما رو آورد پسرم منه دوتا بچه داره یکی دختر یکی پسر مثل ماه می مونن یک روز میارم نشونتون میدم ….. همین طوری که حرف می زد رسیدیم بالا ….. 🌸🌼احساس می کردم با اون سر و ریختم وصله ی ناجوری هستم ولی همه با من طوری رفتار می کردن که انگار سالهاس منو میشناسن….. بالا یک حال بزرگ و مبلمان شده و شیک بود که شش تا اتاق داشت عمه اونجا وایساد و گفت : اون اتاق تورجه اون یکی مال ایرج اون اتاق عقبی مال حمیراس تو اونجا نرو … بهت گفته باشم اصلا پاتو اونجا نزار. هشتم-بخش اول ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم نهم-بخش دوم یاد مادرم افتادم و اینکه بدون اون همیشه و همه جا غریبم گریه کردم ….. اونقدر دنیا به یک باره بهم سخت گرفته بود که برای موندن در جایی که متعلق به من نبود خوشحال بودم و بعد لباسهایی که عمه خریده بود جا به جا کردم چیزایی که با خودم آورده بودم همه رو دوست داشتم مثلا ژاکتی که مامانم برام بافته بود روز ها و شبها دستش دیده بودم که میل می زد تا منو خوشحال کنه و یا پیرهنی که یک شب تا صبح برای یک عروسی دوخته بود و صبح با خوشحالی تنم کرده بود…. یا کفشی که بابام برام خرید در حالیکه براش گرون بود و به خاطر من صداش در نیومد….. 🌸🌼یاد اونا آتیشم زد و روی زمین نشستم و اونا رو گرفتم تو بغلم و بوسیدم دلم نمی خواست اونا رو به کسی بدم همین طور که گریه می کردم همه رو توی اون کارتون های کتاب مرتب چیدم و کردم زیر تخت … و با خودم گفتم …خدا رو چی دیدی شاید همین ها یک روز دوباره لازم بشه …….. بعد کتابامو آوردم ……میزی نبود که من روش درس بخونم برای همین روی تخت که عادت هم داشتم اونا رو ولو کردم و شروع کردم … 🌼🌸دیگه صدایی تو خونه نبود…. منم سرگرم درس خوندن شدم ….. تا اینکه متوجه ی چند صدای پا شدم ولی نفهمیدم مال کیه یکی اومد بالا و توی راهرو دونفر با صدای آهسته حرف می زدن ….خواستم در باز کنم ولی زود پشیمون شدم …تا صداها خوابید کم کم خوابم گرفت و چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم .. توی تخت به اون راحتی خیلی زود خوابم برد …… 🌸🌼نیمه های شب صدای زجه و گریه زنی بیدارم کرد یاد حرف عمه افتادم ، حتم کردم حمیرا باشه دلم براش می سوخت و می خواستم بدونم چه بالایی سرش اومد؟ چرا ازاون اتاق بیرون نمی اومد بیرون ؟ چرا باید هر شب گریه و ناله کنه با خودم گفتم هر چی باداباد میرم ببینم چی شده ؟ درو که باز کردم مرضیه پشت درِ اتاق حمیرا بود منو دید و اومد جلو دستشو گذاشت رو دماغش و گفت هیس شما برو بخواب عادت می کنی چند روز دیگه خوب میشه 🌼🌸تازه حالش بهم خورده من مواظبم …. برگشتم تو اتاق … لب تخت نشستم ولی از ناله های اون قلبم به درد اومده بود …. نیم ساعتی همین طور بود و من در میون اون صدا خوابم برد … صبح هراسون بیدار شدم ….. و اولین فکری که کردم این بود کی حمیرا ساکت شد و من چطوری خوابم برد ….. زود روپوشم که پیراهنی زرشکی رنگ بود با یقه ی سفید پوشیدم و پالتویی که عمه خریده بود تنم کردم و کفش نو رو پام و… راه افتادم …. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و سوم ✍ بخش اول 🌹همین موقع عمه اومد تو و پشت سرش مرضیه…. هر دو هراسون به ما نگاه می کردن عمه پرسید : چی شده؟ … هیچکدوم حرفی نزدیم ، من می لرزیدم و حمیرا هم بی حرکت وایستاده بود .. عمه سرشو برگروند بطرف در و گفت : ایرج تو برو رویا بیاد بیرون …..حمیرا قبل از من رفت … من در حالیکه می لرزیدم گفتم عمه می مونی تا خودمو آب بکشم ؟ گفت آره عمه جون برو خودتو بشور…. کاریت که نکرد ؟ من میرم پیش حمیرا مرضیه اینجاس ….. گفتم نه …خاطرتون جمع باشه ….. کاری به من نداشت …. ولی وقتی رفتم زیر دوش نمی دونم چرا اونقدر دلم گرفت باز اون احساس لعنتی اومد به سراغم … اون احساس بی سرو سامونی که من اسمش گذاشته بودم حس احمقانه …. ولی بود از خودم و از این دنیا سیر شدم و حال بدی پیدا کردم به خودم و به زمین و آسمون بد و بیراه گفتم ….. 🌹وقتی اومدم تو اتاقم هیچ صدایی نمیومد و مرضیه وقتی خاطر جمع شد که دیگه تو اتاقم هستم گفت : نگران نباش همه رفتن پایین صبحانه بخورن …. با بی حوصلگی خودمو مرتب کردم….. از وقتی که قسمتی از موهای منو تراشیده بودن برای عمل،،خیلی بد جور شده بود اگر سرمو سشوار نمی کشیدم و جمع نمی کردم خیلی بد به نظر می رسید …. سشوار رو روشن کردم و گرفتم روی سرم ….هنوز داشتم می لرزیدم و حرارت گرم اون برام خوشایند بود ….. پشتم به در بود و صدای زیاد سشوار تو گوشم، متوجه ی اومدن عمه و ایرج نشدم ….. فقط احساس کردم کسی پشت سرمه … سشوار رو خاموش کردم و زود موهامو جمع کردم که جلوی ایرج بد نباشه …… 🌹عمه آغوشش رو باز کرد و منم خیلی مشتاقانه خودمو انداختم تو بغلش ولی با اینکه بغض داشتم گریه نکردم تصمیم داشتم قوی باشم و دیگه اونو ناراحت نکنم … گفتم من خوبم عمه جونم … واقعا کاری نکرد خوب ما می دونستیم که حمیرا خوشش نمیاد کسی بره تو اون حموم …..من باید اول به شما خبر بدم تا هوای اونو داشته باشین؛؛ بعد برم,, یک بار دیگه این طوری شده بود باید احتیاط می کردم …. از این به بعد این کارو می کنم …ایرج فقط نگاه می کرد از نگاهش خیلی چیزا می فهمیدم ….عشق ، تاسف ، و شرمندگی …. که برای من همون نگاه محبت آمیزش کافی بود .. که آروم بشم …. تورجم از راه رسید .. 🌹دستشو به چهار چوب در گرفت …و گفت : جنایت تو حمام …….. دختری که می خواست دکتر بشود امروز صبح مورد حمله ی ضربتی خانواده ی تجلی قرار گرفت و به طور معجزه آسایی از دست اونا جون سالم به در برد ….. عمه راه افتاد که بره و گفت : من برم که حوصله ی این حرفا رو ندارم بس نمی کنی که؛؛ و رفت …. ولی ایرج خندید و گفت از شوخی گذشته خیلی ترسیدم وقتی داشتم میرفتم پایین صدای حمیرا رو از تو حموم شنیدم…. مُردم نمی دونستم چطوری به مامان خبر بدم فقط گفتم تموم شد یک بلایی سرش آورد …. فکر می کردم برم پایین دیر میشه……. از اون بالا صدا بزنم حمیرا رو تحریک می کنم … وای نمی دونین چقدر بد بود فکر کنم چهار تا پله یکی رفتم پایین ، مامان رو صدا کردم و چهار تا پله یکی برگشتم بالا … 🌹تورج گفت : پس بی خودی بهت میگم بابا لنگ دراز …….آخ …آخ ..ولی من در هیجان انگیز ترین لحظات زندگی خوابم … خوب دیگه چی شد ؟ حالا بگو رویا بالاخره زدنت یا نه ؟ گفتم نه دستمو گرفت ولی ول کرد و رفت …… دستشو زد بهم و گفت : ای بابا دیگه از حمیرا هم بخاری بلند نمیشه ……. ایرج زد پس کله اش و گفت میشه فقط یک ساعت جدی باشی ؟ گفت : به خدا جدیم من حقیقت رو میگم شما ها پنهون کاری می کنین … شما ها جدی نیستین ……. عمه صدا زد ایرج بابات منتظره …. 🌹هر دوتا خداحافظی کردن و رفتن ایرج گفت تو رو خدا ازش فاصله بگیر من میگم صبحانه ی تو رو بیارن همین جا بخور امروز نرو پایین …… تورج هم گفت : انشالله زنده بمونی تا ما بیام ال وداع ….. اونا رفتن دیگه حالم خوب بود و نشستم سر درس …. 🌹نزدیک ظهر بود …من روی تخت ولو شده بودم و درس می خوندم این طوری بهتر می تونستم مطالب رو بفهمم با سینه افتادم روی بالش و مشغول خوندن شدم ….که یک دفعه در باز شد و حمیرا اومد تو ……. مثل برق از جام پریدم و با خودم گفتم دیگه کارم تموم شد ….. بیست و دوم-بخش دوم ولی حمیرا با اون چشمان سیاه و درشتش @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
ادامه درس 👆 ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 👇👇👇 ❣برای جمع آوری و نوشتن مطالب و ها وقت گذاشته می شود درس 2⃣ 👇 ❤️"الزّانِیةُ وَ الزّانی فَاجْلِدوا کلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْکمْ بِهِما رَأْفَةٌ فی دینِ اللهِ إنْ کنْتُمْ تُؤْمِنونَ بِاللهِ وَ الْیوْمِ الْاخِرِ وَ لْیشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنینَ. ❣در این سه مطلب بیان شده اول این که کار، اعمّ از و ، باید مجازات شود و مجازاتش را هم تعیین کرده است: ❣ تازیانه. صد تازیانه باید به کار زده شود و همین طور صد تازیانه به . ❤️مطلب دوم: به مؤمنین آگاهی می‌دهد که در مورد این مجازات مبادا تحت تأثیر قرار بگیرید، مبادا به رحم بیاید و بگویید [با خوردن‏[ صد تازیانه می‌آید پس یک از آن را اجرا ، که اینجا جای نیست می‌گوید مبادا در اینجا به هیجان بیاید و سبب شود که عملًا در اجرای این حد قائل شوید و به اصطلاح امروز یک وقت فکر نکنید این «غیر انسانی» است؛ نه، «انسانی» است ❣مطلب سوم: این مجازات را در انجام ندهید، چون این برای این است که عبرت بگیرند. حتماً یک از باید در موقع اجرای این مجازات حاضر و ناظر باشند و ببینند. ❣مقصود این است که وقتی این حکم می‌شود باید به گونه‌ای اجرا شود که مردم آگاه شوند که مرد یا کار این حد درباره‌اش اجرا شد، نه این که اجرا شود، باید علنی اجرا شود. ❣ راجع به که دستور مجازات زناست چند مطلب را باید عرض"کرد ( ادامه دارد )👆
‍ ‍ این داستان واقعی ست👇👇👇 📚داستان: اول ۳۰ شهریور ۱۳۹۶ بود، گوشی صادق زنگ خورد.متوجه مکالمه شون نشدم اما بعد اون زنگ از لبخند و نگاه صادقم فهمیدم که خیلی خوشحاله. گفتم:پسرم کی بود ؟ گفت: دانیال بود مامان. بالاخره تموم شد😍 و با هم آشتی کردیم، شیرینی آشتی کنون هم امشب دعوتم کرده برای شام بریم بیرون. دانیال رفیق بچگی تنها پسرم بود،همیشه باهم بودن،هروقت غذای خوشمزه ای میپختم به دانیال زنگ میزدم و میومد.اگر هم لباسی برای صادق میخریدم برای اونم تهیه میکردم دلم نمیومد برا دانیال هم نخرم، صادق پیشانی ام را بوسید و گفت نگران نباش مامان زود برمیگردم و بعد دوش گرفت و رفت. نمی‌دانم چرادلشوره عجیبی داشتم.بی دلیل سر درد گرفته بودم.دخترم عسل سفره رو پهن کرد، شام را با بی میلی خوردم. علی ،همسرم گفت: چته؟ گفتم نمیدونم چرا امشب دلم مث سیر و سرکه میجوشه، چند بار به صادق زنگ زدم اما جواب نداد.دلشوره م بیشتر شد.سابقه نداشت جواب تلفنم رو نده. به عسل گفتم: دخترم، به تلگرامش پیام بده ببین جواب میده. بی فایده بود.نه مامان آنلاین نیس،اینو دخترم گفت و رفت توی اتاقش تا وسایلاشو برای رفتن به مدرسه حاضر کنه اخه بزودی ماه مهر و مدرسه شروع میشد. من بودم و یک دنیا دلشوره و درد.علی گفت:بیخودی نگرانی خانوم،همین الانه که بیاد حتما جاییه که نمیتونه جواب بده.هر جا رفته الان پیداش میشه عزیزم. گفتم،خدا از دهنت بشنوه. رفتم توی حیاط نشستم.نمیخواستم اضطرابم رو بیشتر ازین انتقال بدم به خانواده.برای همین رفتم ودر حوض توی حیاط وضو گرفتم و نمازم خواندم.سردی آب هم آتش درونم خاموش نکرد.نمازم رو خواندم و باگریه گفتم خدایا پسرم رو بتو میسپارم،خدایا زودتر برگردونش. گوشیمو آوردم و توی حیاط یواشکی چند بار دیگه به صادقم زنگ زدم امادریغ از یک جواب. اولین بار بود که صادق اینگونه تماسهای مرا بی جواب می گذاشت.یادم افتاد که گفت شام میره پیش دانیال برای همین سریع رفتم توی مخاطبام و شماره دانیال رو گرفتم.چند زنگ خورد امااون هم جواب نداد.دلهره م بیشتر شد. باخودم گفتم نکنه تصادف کردن؟ نکنه بلایی سرشون اومده،نکنه.علی اومد و وقتی اضطرابمو دید گفت چیزی شده خانوم؟ با اضطراب و ناراحتی گفتم،به دانیال هم زنگ زدم علی،جواب نداد.نکنه بلایی سرشون اومده.نکنه تصا....علی حرفمو قطع کرد و گفت:زن،زبونت گاز بگیر،این چه حرفیه،به خدا توکل کن،نمیدونستم چرا نمیتونم مث علی آرام باشم.توی حیاط،دیوانه وار راه میرفتم،حس کردم صدای صادق بگوشم خورد که صدایم کرد.سمت در رفتم و گفتم: جان مادر ! اومدی؟ در رو که باز کردم شوهرم اومد و گفت :صادق اومد؟ دیدی گفتم بیخودی نگرانی. حرفش تموم نشده بود که دروباز کردم اما هیچکی پشت در نبود.من خیالاتی شده بودم؟ شوهرم هم نگران شده بود،اما به روی خودش نمیاورد،میشناسمش.هروقت نگران میشه نگاهش ازم میدزده.امشب هم همش سعی میکرد با من چش تو چش نشه.گوشی در دستم زنگ خورد.انگار دنیا رو بهم دادن وقتی شماره دانیال رو دیدم.زنگ خورده و نخورده سریع جواب دادم .گفتم دانی جان ،صادق پیش تویه؟نیومده خونه. دانیال باخونسردی جواب داد و گفت: صادق نیومده؟خیلی وقته که از من جدا شده،اومد باهم بودیم.شام خورد و گفت سردرد دارم و رفت،گفت میرم خونه که بخوابم و استراحت کنم. دلهره م بیشتر شد و با من و من گفتم : پسرم،تروخدا اگه خبری شد و یا بهت پیام داد ویا زنگ زد بهم خبر بده. دانیال گفت:چشم مادر ولی نگران نباش تا صبح اگه پیداش نشد خودم میام و تمام شهر رو زیر و رو میکنم تا پیداش کنم،برمیگرده نگران نباش. ان شب تا صبح نخوابیدیم،هزاران بار زنگ زدیم به صادق اما دریغ ازیک جواب. همسرم از من بدتر،ساعت هشت و نه بود که دانیال و چن تا دوستاش اومدن،دوستاشو یکی دوباری همراه صادق و دانی دیده بودم سمتشون رفتم و با گریه گفتم دانیال جان،صادقم نیومده.دستم به دامنت.برو هرجا رو میشناسی بگردوپسرم پیداکن. دانیال گفت:مادر جان،نگران نباش صادق بهم گفت که شایدهم بره تبریزپیش دوستش،شایدهم نرفته.پیداش میکنیم سپس سوارپراید شدندورفتن دنبال صادق.تقریباهمه همسایه هاخبردارشده بودند.ماهم به کلانتری،برنگشتن صادق روخبرداده بودیم،همه دنبال ردی ازصادق بودیم،اماازپسرم هیچ خبری نبود.همه همسایه ها و فامیل گریه وزاری منو که میدیدن،بهم دلداری میدادن و میگفتن به خدا توکل کن.همه دستها رو به آسمان،همگی دست به دعابودیم تاخبری ازصادقم بیابیم اماافسوس که هیچ خبری نبود.ثانیه هابه سال میگذشتند،مانند دیوانه هاشده بودم،همش صدای صادق درگوشم میپیچیدکه صدایم میکرد.ازبین جمعیت بلند میشدم ودر روبازمیکردم ومیگفتم جانم پسرم.اما توهمی بیش نبود.دوروز به دو قرن گذشت.تا اینکه تلفن خانه زنگ خورد. ادامه دارد...
‍ این داستان واقعی است: سوم همراه دوستان صادق و همسایه ها تمام شهر و پارک ها رو گشتیم،اما خبری نشد که نشد.به برادرم چند بار زنگ زدم اما جواب نمیداد.به ناچارخسته و مستاصل همراه شوهرم کنار اداره برق ماشین رو نگه داشتیم. همان لحظه برادرم زنگ زد و گفت :آبجی کجایی؟ گفتم جلو اداره شما. گفت:سریع برید خونه مامورای اگاهی میان برای بازجویی! گفتم: بازجویی چی؟چیزی شده؟صادقم تصادف کرده؟پیداش کردن؟ تروخدا بگو گفت: نه خواهر جان،نگران نباش دارن دنبالش میگردن،برای اونه ،میخوان دقیق ازت بپرسن تا بتونن پیداش کنن... بدون فوت وقت، سوار ماشین و راهی منزل شدیم.برادرم وقتی اصرار دانیال رو برای اطلاع ندادن به پلیس دیده بود،بدون اطلاع ما به آگاهی رفته بود و تمام گم شدن صادق را به همراه کلیه مشخصات صادق و دوستاش به پلیس اطلاع داده بود.برای همین تلفنی از من پرسید که صادق چه وسایلی همراش داشت و من گفتم که کلیدهاش،انگشتر و بیست هزار تومن پول... بعد از کمی مامورا همراه برادرم-خبات-رسیدن. به محض اینکه وارد خانه شدند سریع سمت اتاق صادق رفتند،بیشتر وسایل صادق را برداشتند.دفترخاطرات،یادداشتهاش،حتی برخی از وسایل شخصی مثل زنجیر گردنی که اسم دانیال روش بود و صادق تا سه ماه قبل که با دانیال قهرنبود همیشه به گردن داشت😔 مامور وقتی از اتاق صادق بیرون آمدازمن پرسید: +مادر! پسرت از کی خونه نیومده؟ -چهار روز پیش +چرا چهار روز پیش به پلیس اطلاع ندادین؟؟ - (با نگرانی گفتم)جناب سروان،دوست صمیمی پسرم،دانیال میگفت که نیاز نیس ماخودمون هرجا باشه پیداش میکنیم +(سری با تاسف تکان داد)میدونی اگه روز اول اطلاع میدادین شاید خیلی چیزا فرق میکرد؟؟ - چیزی شده؟مگه پسرم چیزیش شده؟ تروخدا بهم بگین. +هنوز هیچی مشخص نیس،فقط هرچه سریعتر بیایین آگاهی،سریع -گفتم،شوهرم از دیشب چیزی نخورده یه چیزی براش بیارم میاییم خدمتتون + نخیر خانم،اصلا،وقت رو تلف نکنید همین الان با شوهرتون بیایین. چهار روز بود که خواب و خوراک نداشتیم.درد عجیبی سراپای وجودم رو فراگرفته بود،در دل همش ایت الکرسی میخواندم پسرم رو پیدا کنیم. تا ساعت شش عصر ازما سوال و جواب کردند. یهو شوهرم فشارش افتاد و نزدیک بود که بیفته . به ماموره گفتم،جناب سروان شوهرم فشارش افتاده،دخترمم از مدرسه که اومده معلوم نیس کجا رفته .اگه اجازه بفرمایین بریم و زود برمیگردیم. +بسیار خب،برین ولی تا قبل ساعت ۷ عصر برگردین. - چشم منم دست کمی از شوهرم نداشتم،بی خبری درد بزرگیست.آنهم چهار روز بیخبری از پاره تنت. توان راه رفتن نداشتم.با هرسختی بود همراه شوهرم رفتیم،عسل را که منزل همسایه مون رفته بود برداشتیم و سه نفری رفتیم از یک مغازه چن ساندویچ کبابخریدیم،همانجا کنار خیابان شوهرم و دخترم ساندویچ را خوردند ولی هرچه اصرار کردند من نتوانستم چیزی بخورم. گوشی علی زنگ خورد،برادرم بود.گفت :کجایین گفت:جلوخانه برادرم کاظم با ماشینش ماروسوارکرد،شروع کرد به سخنرانی کردن که تو زن مسلمان و صبوری هستی،با ایمانی و فلان و فلان گفتم :حاشیه نرو،بگو چی شده؟صادقم چیزیش شده؟تصادف کرده.؟ برادرم انگار توان گفتن حقیقت رو نداشت،گفت :نه خواهرم،هیچی نیس،درکل گفتم تا آمادگی پذیرش هر چیزی رو داشته باشی.شایذ صادق تصادف کرده باشه یاهر چیز دیگه...فقط تو امادگی هرچیزی داشته باش..اینو گفت وساکت شد به آگاهی که رسیدیم،برادر شوهرمم به جمع اضافه شده بود چشماشون کاسه خون شده بود.من و شوهرم درمیان نگاههای هراسانشان دنبال حرفی،خبری از صادقمون میگشتیم. آتش داغ اضطراب و درد بیخبری من و شوهرم،با کلام سرد و بی تفاوت مامور آگاهی به شوک وحشتناکی تبدیل شد که گفت: خانم،آقای برمکی.جنازه کاملا سوخته شده پسرتان در بیابانی اطراف شهر توسط یک چوپان پیداشده.. برادر و برادرشوهرم ، بغضی که قبلابخاطرما پنهانش میکردند روبا فریاد و گریه و زاری شکستند.. شوهرم بر زمین افتاد و همه سمتش رفتند و من،من مانند دیوانه ها هذیان میگفتم.یک کم میخندیدم،یهو گریه میکردم،دادمیزدم،گفتم دروغه.مگه شهر هرته؟مگه داعش اومده توی شهر؟مگه مملکت بی قانونه که پسر دسته گل منو بسوزانن و پرت کنن توی بیابان؟اخه به چه جرمی؟کی این کارو کرده؟مسلسل وار داد میزدم و سوال میکردم..برادرم مرا در آغوش گرفت و تلاش کرد آرامم کند.هرجور شده مرا سوار ماشین کردند و به سمت خانه رفتیم تا به خانه رسیدیم همش با صدای بلند مینالیدم و فریاد میزدم،همه عابران به ماشین ما که دیوانه وار فریاد میزدم نگاه میکردند، بیان قسمتی از ماجرا به روایت دایی خبات: به کسی نگفتم و به پلیس اطلاع دادم،اخه حرفای غیر منطقی دوستان صادق که اصرار داشتند خودشان رسم مردانگی رابه جا بیارن و صادق رو پیدا کنند به مذاقم خوش نیومد پس... ادامه دارد....
رمان ۲ -محبت و عشقی که تو ،تو قلبم کاشتی همون چیزی هست که هر مردی برای ادامه نیاز داره.من عذاب وجدان دارم فقط....شاید اینجوری اینبار با اخم به طرف علی برگشت -برای کم شدن عذاب وجدانت  پسرت رو قربونی می کنی... این رسمش نیست علی؟؟؟دل نیما رو میشکونی فقط بخاطر دل.. بغض جا مانده در گلویش نگذاشت ادامه بدهد اما حاج آقا ادامه داد -نیما پسر منم هست. ...حاضر نیستم آخ بگه چه برسه قربونی کنم....نه من ابراهیمم نه نیما اسماعیل...اگر بدونی پسرت چه غلطی کرده اونوقت چوب پسر تو سر من نمی زنی.آره زورش کردم به ازدواج ولی به والله قبلش کلی فکر کردم استخاره کردم زهرا.تو تن هام نزار زن....دلیلش رو بهت حتما می گم اما بعد از بله پسرت. .. اینم بگم فریده رو خیلی اتفاقی دیدم تو جریان دعوای حاج یونس و غمه کش شدن پسرش.....باقیش  باشه برای بعد عقد زهرا فقط آه کشید -خدا به خیر کنه اما اگه ذره ای نیما رو بشناسم مطمئنم دل به دل این دختر نمیده از صبح که بلند شده بود جای هر چیز بغض فرو داده بود.پدرش انگار عجله داشت برای راندن فاخته و دائم غر می زد که دیر دنبال فاخته آمده اند.اما جوابش فقط سکوت بود.در اتاقش که باز شد و مادرش را دید دیگر نتوانست مقاومت کند  و بارا ن بهاری را آغاز کرد.هوا هم که در پاییز برگریزان زود تاریک و دلگیر میشد. مادر بدون توجه به گریه فاخته شانه ای آورد و آرام گفت -پشت تو کن به من و بشین فاخته فقط با سیلاب اشک گوش کرد.شانه آرام روی موهایش نوازشگونه پایین آمد.هیچ حرفی نمی زدند اما احساس دلتنگی بینشان زبانه می کشید. مادر شانه می زد و آه می کشید ،فاخته اشک میریخت و حسرت می خورد.موهای فوق العاده بلندش را گیس کرد و بعد پیچاند و جمع کرد.آرام دستانش را روی شانه فاخته گذاشت.تشکر آرامش را شنید.فریده بلند شد و از کمد زوار دررفته و داغان روبرویشان پلاستیکی در آورد و جلوی فاخته نشست. بدون نگاه کردن به فاخته مشغول در آوردن محتویات پلاستیک شد -می گن باید لباس سفید بپوشی تا سفید بخت بشی....اینا همش حرفه.آدم باید پیشونی نوشتش سفید باشه.امروز  از این در که بیرون رفتی دیگه پشت سر تم نگاه نمی کنی فاخته با بهت به مادرش چشم دوخت.مادرش هم سرش را بالا آورد و به چشمان گریان دخترش نگاه کرد -تو این خونه یا جای تو یا مسعود.درسته از پدر  یکی هستین اما از دری که اعتیاد بیاد تو غیرت و مردونگی  فرار می کنه. شاید زور من تو این اجبار دلت رو شکست اما این بهترین فرصت برای رفتن از اینجاست.من قول کتبی از حاج پور داوودی گرفتم تا تامین باشی و درست رو بخونی.سراغ از من نگیر که همین که تو بری منم گورم رو گم می کنم با پشت دستش محکم اشکهایش را پاک کرد -کجا می خوای بری مامان....هر جا میری  منم با خودت ببر دستش را نرم  روی گونه فاخته کشید اما زبری دستهایش باز هم پیدا بود -جاییکه من میرم تو نمی تونی بیای...من حق ندارم حق زندگی رو از تو بگیرم. از من نشونی نخواهی داشت فریده خواست دستش را بر دارد اما فاخته محکمتر آنرا به گونه اش چسباند -چرا مرموز حرف می زنی مامان...مگه کجا می خوای بری فریده پاسخ نداد لبهایش ار بغض لرزید اما مانع ریختنش  شد.با دستانی که سعی داشت از لرزشش  جلوگیری کند شال سفید رنگی را روی سر فاخته انداخت و به صورت مهتابی دخترش نگریست -خوشبختی تو تنها آرزوی منه.فقط من برای راضی کردن پدرت بهش پول دادم.نمی بینی جقدر خوشحاله .بزار دود کنه هوا.....عمر من که دود شد اما نمی زارم تو هم مثل  من بشی....تو این خونه حروم  میشی...امیدوارم منو ببخشی صورت فاخته را در قاب دستانش گرفت و بر پیشانی او بوسه زد.صدای زنگ در بلند شد .قلب فاخته فرو ریخت.این آخرین دیدارشان بود فریده هم در مبارزه با اشکهایش شکست خورد و گریان فاخته را در آغوش کشید -دیگه وقت رفتنه.....اومدن دنبالت گریه فاخته شدت گرفت.فریده دوباره دستهایش را دو طرف صورت فاخته گرفت -شاید اولش برات خیلی سخت باشه ولی صبور باش باشه.هر موقع هم دلتنگ و خسته شدی با همون دفترت درد دل کن در میان آنهمه گریه از اینکه مادر راز دفترش را می دانست و کلمه ای بر زبان نیاورده بود تعجب کرد و محکمتر مادر را در آغوش گرفت -خیلی دوست دارم مامان...دلم برات تنگ میشه در آغوش هم گریه می کردند که با صدای گوشخراش پدرش هر دو به هم نگاه کردند.زمان به پایان رسیده بود -پاشو دیگه....وقتشه ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃داستان قرآنی 🍃🍃 حضرت یوسف ع 🌺🌻گفتند پدرجان ، بصحرا رفتیم ، به گشت و گذار پرداختیم . تفریح کردیم . چه روز خوشی بود . 🌺🌻اما افسوس و هزار افسوس ، ما مسابقه دویدن ترتیب دادیم و چون یوسف کوچک بود و نمیتوانست در مسابقه شرکت کند ، 🌺🌻برای حفظ اثاث و اموالمان او را نزد آنها گذاشتیم . درست در همان زمان که ما از او دور شدیم ، گرگی درنده که در کمین بود ، باو حمله کرد و او را خورد . 🌺اینهم پیراهن خون آلود او ، سند صدق گفتار ما است . گرچه میدانیم که تو حرف ما را باور نخواهی کرد و ما را در حفظ و نگهداری یوسف متهم خواهی ساخت . 🌺🌻یعقوب آه سردی کشید و پیراهن یوسف را گرفت ، آنرا بوسید و بوئید و در حالیکه اشگ در چشمش حلقه زده بود گفت : چه گرگ عجیبی بوده ؟ 🌺🌻یوسف مرا پاره کرده ولی به پیراهن او آسسیبی نرسانیده است . برادران متوجه اشتباه بزرگ خود شدند که پیراهن را سالم با خود آورده اند ،و فقط آن را به خون گوسفند آغشته کردند اما دیگر دیر شده بود و راهی برای جبران اشتباه باقی نمانده بود . 🌻🌺یعقوب از همین نشانی ، به توطئه شوم فرزندانش پی برده بود و گفت : یوسف مرا گرگ نخورده بلکه عقده های درونی شما و نفس اماره شیطان طبیعت شما دست بدست هم دادند و کاری بس زشت و ناروا را در چشم شما پسندیده و زیبا جلوه دادند و با برادر کوچک خود کردید آنچه را کردید . 🌺🌻سپس آهی کشید و بی هوش روی زمین افتاد . برادران سخت به وحشت افتادند و آه و ناله سر دادند که وای برما ، هم برادر خود رااز دست دادیم و هم پدر پیر خود را کشتیم ادامه داستان در قسمت بعد ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ━َ━َ❥•🌷🌸🌷•❥•━┅┄💌
🚫داستان عجیب زندگی یک زن کرمانشاهی که شوهرش او را طلاق داد «رویا» سن و سالی نداشت اما سختی‌های زندگی چهره‌اش را در هم شکسته بود. مدام گریه می‌کرد و می‌گفت اشتباه کردم. روی صندلی نشست و جرعه‌ای آب نوشید. بدون مقدمه لب به سخن گشود: درست هشت سال پیش بود. شوهرم برای امرار معاش از این شهر به آن شهر می‌رفت. پسر اولم پنج سالش بود. در نبود «سعید» تنهایی‌ام را پر می‌کرد و سنگ صبورم بود. در آن شرایط که برای تامین هزینه‌های ضروری زندگی و خورد و خوراک پسرمان هم مانده بودیم من دوباره باردار شدم. شوهرم وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد و گفت: «نگران نباش. بیشتر کار می‌کنم. خدا روزی رسان است.» اما من نمی‌توانستم نگران نباشم. در طول ۹ ماه بارداری همش به آینده نامعلوم فرزندی که در شکم داشتم فکر می‌کردم. وقتی کمبودها و حسرت‌های پسر اولم را می‌دیدم هزار فکر اشتباه به ذهنم می‌رسید اما... زمان زایمانم نزدیک بود اما شوهرم به‌خاطر کار به شهرستان رفته بود و به ناچار تنها به بیمارستان رفتم. فرزندم به دنیا آمد؛ پسری تپل و دوست داشتنی که همه کارکنان بخش عاشقش شده بودند. نمی‌دانستم در آن شرایط باید خوشحال باشم یا ناراحت... نمی‌خواستم فرزند دومم را هم با حسرت و آرزوهای دست نیافتنی بزرگ کنم. در همین فکرها بودم که ناگهان ضجه‌های زن کنار تختی‌ام مرا به خود آورد. آن زن بچه‌اش مرده به دنیا آمده بود و پزشکان گفته بودند دیگر هرگز نمی‌تواند باردار شود. ظاهرشان نشان می‌داد دست‌شان به دهانشان می‌رسد. نمی‌دانم چطور شد که آن فکر لعنتی به ذهنم رسید. کاش همسرم آنجا بود و نمی‌گذاشت آن کار را انجام دهم. آرام از تخت پایین رفتم و با درد وحشتناکی که داشتم خودم را کنار آن زن رساندم. همه جسارتم را جمع کردم و بچه را به آغوشش سپردم. آن زن شوکه شده بود. گفتم: «می‌خواهی مادرش باشی؟» او و همراهانش بهت زده نگاهم می‌کردند و این سوال در ذهنشان بود که مگر می‌شود مادری بتواند اینقدر راحت از فرزندش بگذرد اما وقتی داستان زندگی‌ام را برایشان گفتم آنها حاضر شدند با پرداخت مبلغی این معامله را انجام دهند. پول را از آنها گرفتم و در حالی که خودم را ملامت می‌کردم و اشک می‌ریختم به شوهرم زنگ زدم. او که منتظر شنیدن خبر تولد فرزندمان بود وقتی صدایم را شنید ساکت شد. به او گفتم بچه مرده به دنیا آمد. شنیدن صدای گریه‌های همسرم داشت دیوانه‌ام می‌کرد اما برای دلداری به او گفتم: «سرنوشت این بچه آخرش هم مرگ بود و ما هم نمی‌توانستیم کاری برایش بکنیم.» 💚ادامه دارد... ‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🚫داستان عجیب زندگی یک زن کرمانشاهی که شوهرش او را طلاق داد آن روز بدون فرزندم به خانه برگشتم اما تا همین امروزکه ۸ سال از آن ماجرا می‌گذرد چهره معصوم نوزادم جلوی چشمم است. سال‌ها از آن روز گذشت، شوهرم با کار و تلاش توانست یک شغل مناسب پیدا کند و زندگی‌مان روی روال افتاده بود. اما عذاب وجدان آن تصمیم اشتباه لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد.این شرایط ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح که در خانه تنها بودم زنگ در به صدا درآمد. پسرم در را باز کرد. زن و مردی هراسان وارد حیاط شدند. وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم شوکه شده بودم. او همان زنی بود که پسرم را به او فروخته بودم.آن زن مانند همان روز اول گریه می‌کرد و با التماس از من کمک می‌خواست و سراغ شوهرم را می‌گرفت. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده اما هر چه بود نباید آنها با همسرم روبه‌رو می‌شدند. زن در میان گریه‌هایش گفت: «پسرت سرطان گرفته و پزشکان گفته‌اند فقط با پیوند مغز استخوان از پدرش نجات پیدا می‌کند.» دیگر هیچ کلمه‌ای نمی‌شنیدم. دنیا دور سرم می‌چرخید و از بیرحمی روزگار اشک می‌ریختم. در آن لحظه فقط آنها را از خانه بیرون کردم. اما حتی تصورش را هم نمی‌کردم که بعد از رفتاری که داشتم آنها از آنجا نروند. نزدیک غروب بود که همسرم خشمگین و عصبی وارد خانه شد. آنقدر سرخ شده بود که جرات نمی‌کردم نگاهش کنم. زن و مرد جوان جلو در منتظر بودند. آنچه نباید می‌شد اتفاق افتاده بود. رازی که سال‌ها برای پنهان ماندنش تلاش کرده بودم فاش شد و من حرفی برای گفتن نداشتم. همسرم نمی‌توانست این اتفاق را باور کند و مدام می‌گفت: «حتماً تو به من خیانت کردی وگرنه بچه من پیش این زن و شوهر چه می‌کند.» من هر چه سعی می‌کردم موضوع را توضیح بدهم بدتر می‌شد. تا اینکه نتیجه آزمایش‌ها این اتهام را از من برداشت. عمل پیوند انجام شد و پسر کوچولویم از مرگ نجات یافت. اما همسرم پس از ترخیص شدن از بیمارستان دیگر با من حرف نزد. او فقط یک بار پسرمان را دیده بود اما برای اینکه آرامشش را به هم نزند، هیچ حرفی به او نزده بود. روز بعد «سعید» به دادگاه رفت و درخواست طلاق داد. او به قاضی گفت: «من دیگر به این زن اعتماد ندارم. معلوم نیست در این سال‌ها، زمانی که من در شهری دیگر دنبال کار بودم او چه چیزهایی را از من پنهان کرده است.» همسرم حتی بعد از جدایی پسر اولم را هم پیش خودش برد و می‌گفت: «تو ثابت کردی که نمی‌توانی مادر خوبی باشی.» به خاطر یک تصمیم اشتباه و پیش‌بینی غلط همه زندگی‌ام را باختم. 💚 پایان... ‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان