eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 :✍ نگاه 🌹از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... . چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... . ☘رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ... 🌹رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... . ☘مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... . و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... . 🌹اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... . هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... . ✍ادامه دارد... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 : ✍خانه من ☘رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ... 🌹زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... . ☘هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... . 🌹بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ... اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ... ☘خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ... 🌹توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... . ☘توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ... 🌹کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ... ✍ادامه دارد... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍂 🌸 واقعی 🌸انقدر مادرش اصرار کرد تا تو جنگل نزدیک ماسوله اتاق گرفتیم یه کلبه چوبی دوبلکس که ما پایین موندیم و اونا رفتن طبقه دومش ماشینها هم جلو کلبه پارک کردیم . علی چادر زد  و تو جنگل خوابید. من آدم کم خوابی هستم به محض روشن شدن هوا بیدار میشم. برای اینکه بقیه رو بیدار نکنم سوییچ برداشتم رفتم تو ماشین نشستم یک ساعت بعد علی از چادر اومد بیرون بلند گفت — اه اه این بالشتا چه بو گندی میدادن! مامانش از تو ایوان بالا داد زد 🌸 پیشنهاد جنابعالی بود. دیگه بهتر از این نمیشه که هی بریم ماسوله بریم ماسوله.بکش .حقته. من خودمو زده بودم به کری و کوری میدونستم در حدم نیست با همچین آدمی یکی به دو کنم. مامانش مانتو پوشید و اومد بیرون  از سرپایینی جلو کلبه رفت پایین علی اومد تو ماشین پیش من – خب خانمی دیشب خوب خوابیدی؟ -اره بد نبود ولی کاش دنبال ما نمیومدی! – چیکار کنم عزیزم دلم طاقت نمیاورد یه هفته نبینمت. رومو کردم اونور از دستش ناراحت بودم که نسنجیده عمل کرده بود 🌸علی داشت با شوخی و حرف هاش منو راضی کنه تا اشتی کنم باهاش مامانش هن هن کنان و با کلی عرق رو پیشونیش با نون بربری رسید جلوی کلبه از ماشین پیدا شدم سلام کردم گفتم \عه چه جالب اینجا نونوایی هست؟ بدون اینکه نگام کنه  با یه لحن بدی گفت _ بله هست.  نگام نکرد و از پله ها رفت بالا. علی همچنان پیش من بود ۵ دقیقه نشده بود که از ایوان داد زد علی آقا تشریفتو بیار بالا بسه . 🌸من منتظر نشدم علی بره سرمو انداختم پایین رفتم تو طبقه خودمون. یه چیزایی داشتیم آماده با مامانم اماده کردیم  واسه خوردن صبحانه که دیدم از بالا صدای گرمپ گرمپ و داد و هوار میاد لیوان چای تو دستم موند همینطوری با بهت به بالاسرم نگاه میکردم دوییدم بیرون علی با داد و هوار اومد تو ایوون فهمیدم سر من با هم دعواشون شده هر چی از دهنش در میومد  بار علی کرد بالاخره ابروم پیش مامانمو  خاله سیما رفت برگشتم تو کلبه اعصابم ذوب شده بود سرم درد میکرد روم نمیشد تو چشم کسی نگاه کنم یهو مامانم برگشت گفت 🌸سارا تو با این دیوونه بازیا میتونی کنار بیای؟ میتونی تو این شرایط زندگی کنی؟ تو توی خانواده ای نبودی که آرامش داشته باشن همیشه من و بابات با هم دعوا داشتیم دیگه بسه برات.اخه این چه وضعی هست .هنوز اشنا نشدیم اینه روزگارت .وای به حال اشنابی کامل . رفتم تو فکر… 🌸 🍂🌸🍂 🍃🍂🌸🍃🍂🌸