هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_دو :✍ نگاه
🌹از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .
☘رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...
🌹رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
☘مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
🌹اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .
✍ادامه دارد...
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_سه : ✍خانه من
☘رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ...
🌹زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... .
☘هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... .
🌹بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ...
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ...
☘خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ...
🌹توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... .
☘توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...
🌹کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ...
✍ادامه دارد...
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_بیست_و_سه
🌸در اتاق و زدن
درو باز کردم
مرجان بود سینی نون و صبحونه اورده بود برامون گفتم
_ ممنونم ما صبحونه خوردیم… سینی رو برگردوندم بالا
انقدر جدی و خشک گفتم که مرجان تعجب کرده بود.
یک ساعت بعد همه حاضر بودیم جلو در کلبه که بریم پی کارمون خیلی ناراحت بودم که جلوی مامانم اینطوری ضایعم کرده بودن.
بعدشم من که کارت دعوت براشون نفرستاده بودم .
🌸اومدن به مامانم اشاره کردم رفتیم جلو تعارفات معمول و ببخشید زحمت دادیم و خوش گذشت و .
باز مامانش شروع کرد به زور ما رو نگه داشتن
_ به جان علی اگر بزارم ازمون جدا بشید.به خدا ناراحت میشم
دستم منو گرفته و گفت
_سارا جون تو یه کاری کن تازه میخوایم بریم سمت انزلی و من یه جای خوب میشناسم.
هاج و واج مامانمو نگاه کردم
انگار نه انگار یکساعت پیش داشتن همدیگرو تیکه و پاره میکردن.
🌸حالم خیلی بد بود مطمئن بودم روانیه قید همه چیزو داشتم میزدم و دیگه بودن علی برام اولویت اول نبود.
از ما انکار و از اون اصرار که مامان بزرگش اومد وسط
_ به خدا ناراحت میشیم اگه ازمون جدا بشید و تنها برید ما دلمون طاقت نمیاره .خواهش میکنم با ما بیاد.
🌸خلاصه با نارضایتی دنبالشون راه افتادیم رفتیم سمت انزلی.
من عصبی بودم و سر هر چیزی از کوره در میرفتم حالا که مامانش منو دیوونه کرده بود رفتارش بهتر شده بود و نشسته بود کنارو تماشا میکرد
🌸علی میومد طرفم، من راهمو کج میکردم
دلم نمیخواست ببینمش دقیقه ای یک بار به مامانم میگفتم باید بریم.
تا شب موقع خواب اخمهام تو هم بود
اما مامانش سرخوش عالم بود.
فردا صبح هر چی اصرار کردن دیگه نموندیم و رفتیم سمت متل قو و اونا رفتن سمت نور.
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸