eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.1هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
آیناز با سرخوشی گفت : شیطون نگفتی دل نگرانت می شم دختر فراری؟ آی پارا خودش رو از آغوش آیناز بیرون کشید و گفت : من خیلی شرمندم خان زاده! ممنون که نگرانم بودین . لطف برادرتون بود که اینجام و البته لطف شما که از ایشون برای کمک به من قول گرفته بودین . اگه شما ازشون نمی خواستین اینکار رو بکنن ، معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد . از حرفش یه کم دلخور شدم . اون می دونست که قولی که به آیناز دادم یه بهانه بیشتر نبود . من می خواستمش واسه همین فراریش دادم نه به خاطر کس دیگه . اما چون می دونستم برای بدست آوردن دل آیناز داره اینکار رو می کنه ، هیچی نگفتم . آیناز گفت : برو بابا کدوم کمک ؟ این داداش ما از اول هم من و رتو رنگ می کرد با اون اخلاقش . نگو از اول دل داده رو نمی کنه فقط. اینا همش بهانس دختر . من که می دونم این چشه ! آی پارا سر به زیر گفت : خجالتم ندین خان زاده . آیناز براق شد و انگشت اشارش رو گرفت سمت آی پارا و گفت ؟: دیگه به من نگو خان زاده . من فقط آینازم. آی پارا صندلی آیناز رو دور زد و اومد کنار من و گفت : اجازه می دین ؟ گفتم : بفرما! صندلی آیناز رو حرکت داد و رفت سمت پله ها . داشت با صندلی کلنجار می رفت که ببرتش بالا که دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم جلو و آیناز رو با یه حرکت بغل کردم و به آی پارا اشاره کردم که صندلی خالی رو بیاره بالا . برای راحتی آیناز گفته بودم بودم اتاقی رو تو طبقه ی اول براش آماده کنن تا به خاطر پله ها اذیت نشه. موقع ورود ما به ساختمون ، اکرم و صفورا مشتاقانه به استقبالمون اومدن و با آیناز احوالپرسی کردن . آیناز رو گذاشتم رو صندلیش و گفتم : یکی هم من رو تحویل بگیره از در که اومدم تو هیچ کس من رو ندیده اصلاً ! آیناز گفت: به ما چه ؟ به خانومت بگو تحویلت بگیره ! بعد روشو کرد سمت آی پارا و گفت : این شوهرت رو تحویل بگیر اینقدر خون جیگر نشه . از تعجب چشام داشت از حدقه درمی اومد . آی پارا و بقیه هم دست کمی از من نداشتن . انتظار این برخورد آیناز رو اونم تو لحظه ی ورود نداشتم . البته بعد از چند لحظه خودم رو پیدا کردم . این جملش زیر و روم کرد و دلم غنج زد . با یه لبخند پت و پهن که هیچ تلاشی واسه مخفی کردنش نکردم ، نگاهم رو دوختم به آی پارا . چشمم به افتاد به صورت گلگون و سرِ پایین افتاده ی آی پارا ، بدجور هوایی شدم . تا خواستم چیزی بگم ، آیناز رو به اکرم و صفورا گفت : آی پارا جان قراره عروسمون بشه . نگین که نمی دونستین. اکرم و صفورا به هم نگاه کردن و بعد صفورا گفت : نه خانوم . ما بی خبر بودیم . ولی خبر خوشی بود . ایشالله همیشه خیر خبر باشین . خیلی به هم می یان ماشالله . خوشبخت بشن الهی. چی بهتر از این ؟ بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت : پس بانو و خان کجان ؟ اونا واسه عروسی نمی یان ؟ آیناز گفت : عروسی که نیست . یه عقد سادس . منم به نیابت از اونا اومدم ------------------- ••••●❥JOiN @tafakornab @zendegiasheghaneh