eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
با به یاد آوردن تن جذاب مردانه اش با وجود اینکه کسی پیشم نبود ، شرم همه ی جودم رو گرفت و طبق عادت سرم رو انداختم پایین. رفتم جلو و روتختش نشستم . با خودم فکر کردم ؛ جواب من به تایماز چیه ؟ حالا وقتی برگرده و جواب بخواد چی بهش می گم ؟ خودم از خودم هم خجالت می کشیدم . آروم زمزمه کردم ؛ منم دوست دارم مرد خشن و مغرور من . آره جواب من غیراز بله چی می تونست باشه ؟ به لحظه افکار مزاحمی مثل ، وجود بانو ، وجود خان و اینکه اونا من رو چیکار می کنن اگه بفهمن زن پسرشون شدم ، اومد به سراغم که سریع پروندمشون . با خودم گفتم : تایماز می دونه چیکار کنه . اون که وابسته ی اونا نیست . اما می دونستم به این راحتی هام نیست و اونا اگه بفهمن ، به این آسونی با این موضوع کنار نمی یان. رو تخت دراز کشیدم و عطر تن تایماز رو که یادگاری رو تخت مونده بود رو با تمام وجود به ریه هام کشیدم .اونقدر تو افکار شیرین دخترانه ام غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد . وقتی بیدار شدم ، رفتم تو اتاق خودم و تا شب یکریز درس خوندم . می خواستم نبودن تایماز رو با درس خوندن فراموش کنم . چقدر میز غذا بدون تایماز کسل کننده بود . غذا تو دهنم مزه ی شن می داد . به خدا اگه مهمون تایماز نبودن و احترام بهشون واجب نبود . ابدا باهاشون سر یه میز غذا نمی خوردم . هی با هم بگو بخند می کردن و منم مثل کر و لال ها فقط تماشا می کردم . نگاههای هرزه ی این مرتیکه هم که قوز بالا قوز شده بود و کم کم داشت کاسه ی صبرم رو لبریز می کرد. خدا این اولین روز بود که من اینطور بی طاقت شدم . خودت واسه نه روز بعديش په فکری بکن . سه روز از رفتن تایماز می گذشت و من تمام روز خودم رو غرق درس می کردم که ساعتهای کند بگذرن و این ده روز تموم بشه. کاش نمی رفت ! هر شب تو اتاق تایماز می خوابیدم . دست خودم نبود . همین که رو تختش دراز می کشیدم ، آرامشی به سراغم می اومد که نمی تونستم از بگذرم . خلسه ای مسخ کننده وجودم رو فرا می گرفت و خوابی زیبا مهمون چشمام می شد . روز چهارم وقتی استاد امین می خواست بره ، ويكتوريا خرامان خرامان از پله ها اومد پایین لباس بازی پوشیده بود که باعث شد سرم تا تا اونجایی که جا داشت بندازم پایین . من جای اون از استاد خجالت می کشیدم . استاد هم سر به زیر سلام و احوالپرسی کرد که ویکتوریا شروع کرد به حرف زدن که امین فقط گوش می داد. وقتی حرفاش تموم شد ، دوباره به اتاقش برگشت . استاد رو به من گفت : خانوم ویکتوریا و پسر عموشون امشب به یک مهمانی تو سفارت فرانسه دعوت هستن . خواستن اطلاع بدن که برای شام نیستن . آخیشی گفتم که باعث شد استاد لبخند بزنه . همونطور که به طرف در ورودی هال می رفت گفت : مثل اینکه از دستشون حسابی به تنگ اومدین ها ! لبخندی زدم و گفتم : همین که زبونشون حالیم نمی شه ، کلی واسم سر یه میز بودن باهاشون سخته . واسه همین از نبودشون نفس کشیدم . وگرنه مهمون حبیب خداست. تا دم در حیاط هیچی نگفت و من تا اونجا بدرقش کردم . خیلی از نبودشون سر میز شام خوشحال بودم . ناهار رو هم می تونستم به بهانه ای بیارم و کلا امروز رو لااقل راحت باشم . موقع برگشتن ، رفتم پیش صفورا خانوم و جریان رو گفتم که شام این دو نفر رو حساب نکن. کل روز رو تو اتاقم بودم و درس می خوندم . این چند روز طرفهای عصر از پنجره دیده بودم که چند تا کارگر یه سری صندوق ، شبيه صندوق میوه با خودشون می بارن بالا تو اتاق اینا . اما هی یادم می رفت از سید علی بپرسم اینا چین. بيشتر حدس می زدم سوغاتی باشن. اون شب بعد از صرف یه شام راحت در تنهایی و سکوت ، زودتر از هر شب به رخت خواب رفتم . می خواستم از لحظه لحظه ی نبود این دو ملکه ی عذاب لذت ببرم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh