هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_چهارم
گفتم : به من ربطی نداره . وقتی از توان بچه اش با خبر نیست ، بی خود اون رو تو کارزار می فرسته . بهتره اول ببینه پسرش کار بلد ، هست یا نه بعد ازش انتظار داشته باشه. آسلان واقعاً عصبانی بود . مثل وحشی ها بازوم رو چنگ زد و من رو کشید و گفت : راه بیفت . من این زبون دراز تو رو قیچی نکنم آسلان نیستم . بازوم رو از چنگش کشیدم بیرون و گفتم : به من دست زدی نزدی ! دفعه ی آخرت باشه دست کثیفت رو به من می زنی. خنده ی زشتی کرد که دندونهای زشتش حالم رو به هم زدن و بعد گفت : خیلی خودت رو دست بالا می گیری دختر . برای من بهتر و بی زبون تر از تو دست و پا می زنن. پوزخندی اومد رو لبم و گفتم : بهتر ! فقط حواست باشه دستت به من بخوره ، زهرم رو بهت می ریزم . رسیدیم به در یه ساختمان خشتی ته حیاط که گویا محل زندگی خدمتکارای زن بود. در رو با صدای قیژ بدی باز کرد و گفت : برو تو . من تو نمی تونم بیام اینجا مال زناست. تو اونجا با رقیه می خوابی. بعد بلند رقیه رو صدا کرد. یه کم که منتظر شدیم ، رقیه نفس زنان از توی باغ اومد تو حیاط و گفت : کاری داشتی آسلان خان ؟ آسلان که از طرز صحبت رقیه مشعوف شده بود گفت : آی پارا رو ببر داخل رو نشونش بده و بعد ببرش مطبخ. هم قراره اونجا کار کنه و هم تو باغ. مثل خودت. تا شب کاراش رو بهش یاد بده . رقیه چشمی گفت و منو کشید تو خونه. خونه که چه عرض کنم. یه چهار دیواری خشتی بود با چهار تا اتاق کوچیکی که هر کدوم مال دو نفر بودن. باهم به آخرین اتاق رفتیم . نیمه تاریک بود و یه پنجره کوچیک به پشت باغ داشت که فاصله اون با دیوار هم کم بود واسه همین نور زیاد داخل نمی اومد. گوشه ی اتاق دو دست لحاف و تشک بود رنگ رو رفته و کثیف با یه میز سماوری کوچیک که یه پایش هم شکسته بود به آدم دهن کجی می کرد . درسته که تو روستایی به مراتب کوچیکتر زندگی کرده بودم ، اما خونه زندگی و اتاق من ، اونجا کجا و اینجا کجا!!! گفتم : سر نفر قبلی که تو این اتاق با تو بود چی اومده ؟ گفت: نون از مطبخ دزدیده بود . خان اونقدر با شلاق زدش که خون بالا آورد و جا به جا مرد. از تصورش حالم بد شد. چرا اینقدر ظالم بود این مرتیکه ؟ به خاطر نون ؟من اینا رو آدم می کنم. پدرم با زبون و همینطور با ابهتش چموش تر و نادونتر از اینا رو رام کرده بود. به رقیه گفتم : من باید لحاف تشک اون رو بندازم ؟ گفت : آره خوب. گفتم : من باید بشورمش. حتماً شیپیشک داره. نگاهی به سر و وضع نسبتاً تمیزم که تو مسافت طولانی یه کم خاکی شده بود انداخت و گفت: می دونم برات سخته . تو خان زاده ای و اینجا بودن برات سخته . اما فکر نکنم خان بذاره بشوری. گفتم : خان چند بچه داره ؟ زن داره ؟ گفت : آره زن داره . اونم چه زنی . مثل اژدها می مونه. صد رحمت به آسلان. بچه هم یه دختر و یه پسر . پسرش تایماز رو دیدی. دخترش هم اسمش آینازه. افلیجه. همین ظلمی که اینا کردن ، باعث شده ، خدا این نون رو بذاره تو سفره شون. پسرشون فرنگ رفته. اونجا وکیل شده . تازه اومده ایران . می خواد بره پایتخت. راستی آی پارا! خوشحالم که تو موهاتو تونستی نگه داری. وقتی اونجوری زدی پسر خان رو ناکار کردی ، هم خیلی خوشحال شدم و هم داشتم از ترس قالب تهی می کردم . من گفتم الان خان دوشقه ات می کنه. لبخندی بهش زدم و گفتم : مطمئن باش یه جوری نظر خان رو عوض می کنم که بذاره بقیه هم مو داشته باشن و نتراشتشون. رقیه بهت زده نگام کرد و گفت : چـــــــــــــی؟ می خوای کاری کنی که موهای ما رو نتراشن ؟ گفتم : آره یه راهی پیدا می کنم. مطمئن باش. رقیه کودکانه پرید و بغلم کرد و گفت : ممنون آی پارا . چه خوب شد که تو اومدی اینجا. با خودم فکر کردم : خوب شد ؟ واقعاً خوب بود من اینجا بودم ؟ عصر همون روز تونستم اجازه که هیچ دستور اکید شستن لحاف و تشک همه رو بگیرم. بعضی از مستخدم ها خوشحال شدن و بعضی تنبل و کثیف ها هم بدشون اومد . ماجرا اینطور بود که : عصر همون روز توسط بیگم خاتون احضار شدم تا در مورد کاری که با پسرش کردم توبیخ بشم. سر تا پای من رو که بررسی کرد و گفت : تو به چه جرأتی رو پسر و شوهر من چاقو کشیدی؟ می دونی می تونم همین جا چالت کنم؟ بعد با صدای بلند و ترسناک داد زد به خاطر این دو تل شوید چرا یه همچین الم شنگه ای به پا کردی؟ من تربیت شده ی دایه جان بودم و می دونستم با یه مرد مستبد و یه زن مستبد نمی شه عین هم برخورد کرد و به خاکشون زد . پس شدم یه آی پارای دیگه. آ ی پارایی که در مقابل خان چموش و گستاخ بود ، شد یه زن حیله گر در برابر زنش . درست مثل خودش.
••••●❥JOiN👇🏾
@zendegiasheghaneh
@tafakornab