هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_مولا_جانم❤️
🌼اے مهربان من
تو ڪجایی ڪہ این دلم
🌼مجنون روے توسٺ
ڪہ پیدا ڪند تو را
🌼اے یوسف عزیز
چو یعقوب صبح و شام
🌼چشمم بہ ڪوے توسٺ
ڪہ پیدا ڪند تو را
#السلام_علیک_یابقیه_الله
#اللهــم_عجــل_لولیــک_الفــرج🌼
┅✿❀🍃🌻🍃❀✿┅
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#نقش_خاص_خودت_رابشناس☝️
#ذکرروزپنجشنبه💙
🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين
💥معبودي جز خدا نيست
💥پادشاه برحق آشكار
➖➖➖➖➖➖
#سوره_درمانے
💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ
نیت ڪسب مال وثروت بخواند و سپس《سوره یاسین》بخواندواین
عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است
📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️ #سرپرستی_یتیم☝️
🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #پنجشنبه 3 بهمن ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:43
☀️طلوع آفتاب: 07:11
🌝اذان ظهر: 12:16
🌑غروب آفتاب: 17:22
🌖اذان مغرب: 17:41
🌓نیمه شب شرعی: 23:32
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
برای این که بین روز ناگهان انرژیتان ته نکشد آلوخشک، زردآلوی خشک یا کشمش میل کنید.
این میوههای خشک سرشار از آهن هستند و مانند یک مادهی ضدخستگی عمل میکنند
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
صبح برفی❄️
اولین پنجشنبہ ی
بهمن ماهتون شاد و زیبا
آخر هفتہ ای سرشار از
سلامتی، لبخند امید
آرامش، مهربانی
موفقیت و دلی پر از
مهر و صفا و دوستی
همراه باخیر و برکت
براتون آرزومندم ☕️ 😊❄️
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفتم✍ احمقی به نام هانیه
🌹پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود … بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد … با ۱۰ نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر … بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی
🍃… هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت … اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور … هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد … همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد …
🌹تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول … به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی … .
🍃گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید … گاهی هم پشیمون می شدم … اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده … من جایی برای برگشت نداشتم… از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود … رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی …
🌹حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود …
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون … مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره …
🍃اونم با عصبانیت داد زده بود … از شوهرش بپرس … و قطع کرده بود … .
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه … صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون …
#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هشتم✍ خرید عروسی
🌹با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … امکان داره تشریف بیارید؟ … – شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید … من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام …
🍃هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است … فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه … اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم … فقط لطفا طلبگی باشه …
🌹اشرافیش نکنید … مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد … اشاره کردم چی میگه ؟ … از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت … میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای … دوباره خودش رو کنترل کرد …
🍃این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم… البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن … تا عروسی هم وقت کمه و … بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد …
🌹 هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ … بالاخره به خودش اومد … گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و … برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد …
🍃تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود … برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد … حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت … شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …
🌹 یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود ۶۰ نفر مهمون … پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت … برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم… علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ
✨أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي
✨وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ
✨و هرگاه بندگان من از تو در باره من بپرسند
✨بگو من نزديكم و دعاى دعاكننده را به هنگامى
✨كه مرا بخواند اجابت مى كنم پس آنان
✨بايد فرمان مرا گردن نهند و به من ايمان
✨آورند باشد كه راه يابند
📚 سوره مبارکه البقرة
✍ آیه ۱
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
🌷 شرح یک حدیث 🌷
🔹امام حسن عسکرى علیه السلام فرمودند:
إنَّ الله جَعَلَ لِلشَّرِ أَقْفَالا وَجَعَلَ مَفاتِیح تِلْکَ الأَقْفالِ اَلشَّرابَ، وَالْکِذْبُ شَرٌّ مِنَ الشَّرابِ ؛
خداوند براى شرور و بدى ها قفل هائى قرار داده که کلید آنها شراب است و دروغ گفتن از شراب هم بدتر است!
کتاب وسایل الشیعه، جلد 2، صفحه 223.
🔹شرح حدیث:
بزرگترین و مؤثرترین مانع بر سر راه زشتى ها و بدى ها عقل و خرد است و این قفل محکمى است که بر آنها زده شده، و به هنگامى که قفل «خرد» با کلید «شراب» گشوده مى شود همه زشتى ها و بدى ها آزاد مى گردند و انسان در حال مستى آلوده هرگونه جنایت و گناه و تبهکارى ممکن است بشود. ولى اگر آدم «شرابخوار» از روى «جنون مستى» دست به گناه مى آلاید «دروغگو» آگاهانه سازمان زندگى اجتماعى را بهم مى ریزد و روح اعتماد را مى کشد و سرچشمه انواع گناهان و مفاسد مى گردد. پس دروغ از شراب هم خطرناک تر است...
#دروغ❌
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی💠 گم شدن كفش💠
اگر كفش كسى را ببرند وكفش ديگرى به جاى آن بگذارند، صاحب كفش با سه شرط مىتواند آن را براى خود بردارد:
1⃣بداند كفشى كه مانده، مال كسى است كه كفش او را برده.
2⃣از پيدا كردن صاحبش مأيوس شود يا برايش مشقّت داشته باشد.
3⃣ارزش آن مساوى با كفش خودش يا كمتر از آن باشد، ولى اگر قيمت آن از كفش خودش بيشتر باشد، بايد هر وقت صاحب آن پيدا شد، زيادى قيمت آن را به او بدهد.
#احکام_حق_الناس_گم_شدن_کفش
📚 منبع:
توضيح المسائل مراجع، ج ٢، ص ٦٨٩، م ٢٢.
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_صدویک
باز سکوت و بود سیاهی . اما این سیاهی هر چقدر هم سیاه بود ، از بخت من نمی تونست سیاهتر باشه . چند تا عروس فردای عروسیشون به تاراج می رن ؟ چند تا دختر بی پناه که تو دار دنیا غیر از همسرش کسی رو نداره ، اینطوری فرداری شب حجلش ، بی آبرو می شه ؟ یاد حرف دایه جان افتادم که می گفت : خدا از خوشگلیت برداره بذاره رو بختت دخترم . راس می گفت خدا بیامرز . انگار می دونست چقدر سیاه بختم . دیگه حتی دلشوره هم نداشتم . خودم رو مرده می دونستم . دیگه رمقی برای حرکت نداشتم . دلم برای صدای گرم و آشنای تایمازم تنگ شده بود . با خودم می گفتم ؛ یعنی الان داره چیکار می کنه ؟ دنبالمه ؟ فکر کنم یه چند ساعتی گذشته بود و من همونطور بی رمق نشسته بودم . خیسی لباسام باعث می شد بیشتر سردم بشه . باز در با همون صدای وحشتناک باز شد آسلان تو آستانه ی در ایستاد و گفت : بلند شد راه بیفت عروس خانوم . دامادت منتظره . داشت ذره ذره نابودم می کرد . با کنایه هاش داشت مثل خوره وجودم رو می خورد. وقتی دید حرکتی نمی کنم ، به سمتم اومد و تو یه حرکت منو انداخت رو کولش . با مشتهای بی جون و لگد های بی رمق افتادم به جونش . انگار از تقلای من بیشتر لذت می برد ، چون می خندید و بیشتر خوار و خفیفم می کرد . آزاد شدن از حصار دستهای قوی و زمختش، قدرت می خواست . چیزی که من تو اون لحظه حتی یه ذره هم نداشتم. از راهروی باریکی رد شد و در یه اتاق رو باز کرد که روشنتر از اتاق قبلی بود و منو مثل یه بقچه انداخت رو تشکی که وسط اتاق بود . از دیدن تشک همه ی تنم لرز شد . داشت باورم می شد که یکی از گوشت و خون خودم ، برام دندون تیز کرده . برای منِ شوهر دار. آسلان که لرزِ افتاده به جونم رو دید نیشخندی زد و گفت : جلوی ایوان ، وقتی همه بی آبرو شدنم روهوی می کردن ، بدن منم اینطوری می لرزید. بِکش که هر چی بِکشی حقته . البته الان یکی می یاد سروقتت که تنش کوره ی آتیشه . اون می تونه حسابی این لرز رو ازت بگیره . با صدای کریهش خندید و در رو محکم بست و بعد صدای چرخش کلید اومد . حس می کردم تو هوای یخبندان کندوان بدون لباس بیرون وایسادم . جوری دندونام به هم می خورد که صدای بهم خوردنشون ، خودم حالم بد می شد و هیچ جوره نمی تونستم بدنم رو آروم کنم . یه کم گذشت و یه خورده آروم شدم ، تازه متوجه اطرافم شدم . یه اتاق کوچیک با یه پنجره چوبی که جلوش نرده ی فلزی زده بودن .پس واسه همین بود که روشنتر از اتاق قبلی بود و می شد به خوبی چهره ی یه حیوونی مثل آسلان رو دید. یه گوشه ی اتاق یه کمد کهنه قدیمی بود و یه آینه ی شکسته کنارش رو زمین بود . یه دست لحاف و تشک هم وسط اتاق رو فرش رنگ و رفته پهن بود که من روش نشسته بودم . از تصور اتفاقایی ممکن بود رو این تشک بیفته دوباره لرز افتاد به جونم . با هر جون کندنی بود خودم رو از رو اون تشک نجس که معلوم نبود قبلاً چه گناهایی رو شاهد بوده ، کشیدم کنار و خزیدم طرف کمد . تو آینه ی شکسته ی بغل دیوار نگاهی به خودم انداختم . این من بودم ؟ چهره ی سرخاب ، سفید آب شدم کجا و این چهره مخوف کجا !!! لبم کبود و پاره بود و خون گوشه ی لبم خشک شده بود.موهای رنگ شبم ژولیده و خیس رو پیشونیم افتاده و پای چشمام سیاه بود . مثل میت شده بودم . وای تایماز کجایی؟ هنوز تو جام ننشسته بودم که صدای چرخش کلید اومد و پشت بندش یاشار با یه بطری عرق تو دستش و چشمای سرخ که مثل جغد بهم زل زده بود، اومد تو اتاق وحشت همه ی وجودم رو گرفته بود . تا خواستم به خودم به تکونی بدم ، مثل یه گرگ به طرفم حمله کرد . دستش رو برد و لچک خیسم رو که به اندازه ی کافی شل و ول بود ، از سرم کشید . موهای خیس و ژولیدم ریخت تو صورتم . دستش رو برد سمت یقه ی پیرهنم . دستش رو گرفتم و با همه ی توانم ،
هلش دادم . به خاطر مستی خیلی رو حرکانش کنترل نداشت. یه کم که عقب رفت ، به خودم اومدم و با چشمم دنیال به وسیله واسه دفاع گشتم . چشمم افتاد به آینه .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
📚زن بدکاره
در زمانهاي قديم زن زانیه ای بود که هروقت بچه ای از طریق نامشروع می زائید به تنوری می انداخت. و آنهارا می سوزاند، تا اینکه اجلش رسید و مُرد. اَقربای و خویشان او، زن را غسل و کفن کردند و نماز برایش خواندند و بخاکش سپردند، ولی یک وقت متوجه شدند زمین جنازه این زن بدکاره را قبول نمی کند و به بیرون انداخته آن عده که در جریان دفن این زن بدکاره شرکت داشتند احساس کردند شاید اشکال از زمین و خاک باشد، جنازه را در جای دیگر دفن کردند، دوباره صحنه قبل تکرار شد، یعنی زمین جسد را نپذیرفت و این عمل تا سه مرتبه تکرار شد. مادرش متعجب شد رفت پيش عالمي بزرگ وگفت ای بنده نيك خدا بفریادم برس... و جریان را برای حضرت بازگو کرد و متمسک و ملتجی به ان گردید، عالم وقتی جریان را از زبان مادرش شنید و متوجه شد کار آن زن زنا و سوزاندن بچه های حرامزاده بوده، فرمود هیچ مخلوقی حق ندارد مخلوق دیگر را بسوزاند، و سوزاندن به آتش فقط بدست خالق است.
مادر آن زن بدرکاه به به ان پير دنيا ديده گفت حالا چه کنم، عالم گفت: مقداری از خاك تنوري را كه فرزندانش درون آن. سوزانده همراه جنازه اش در قبر بگذارید مادر، زن زانیه مقداری از خاك تنور را همراه جنازه گذاشت دیگر تکرار نشد.
وجنازه را دفن كردن
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆