هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_سوم:
❤️روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را. من.. دانیال..مادر و پدرِ سازمان زده ام.
آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد. به میهمانی و کلوب و .. نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند.
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میآمد و پدرِ سیاست زده .
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثله خودش شده بود. یک خدای مهربانتر. مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر. که مهربان است. که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خب بلد بود.
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است. که درهای جدیدی به رویش باز کرده.. که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم.. که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم.. و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.. حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصور پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
#ادامه دارد…
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث
💎امیرالمومنین علی (ع):
❤ اعتماد به خدا، محكم ترين اميد است.
📔 غرر الحكم: ۶۰۵
〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖
💎حضرت فاطمه عليها السّلام فرمودند:
اَلْبِشْرُ فى وَجْهِ الْمُؤْمِنِ يُوجِبُ لِصاحِبِهِ الْجَنَّةَ وَالْبِشْرُ فى وَجْهِ الْمُعانِدِ الْمُعادى يَقى صاحِبَهُ عَذابَ النّارِ.
❤️خوشرويى با مؤمن، موجب دستيابى به بهشت مى شود و خوشرويى نسبت به غير مؤمن انسان را از عذاب آتش حفظ مى كند.
📚 فاطمه الزهرا بهجة قلب المصطفى، ج۱، ص۳۰۰
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی #احکام_نماز
💢 پنج نکته درباره #نماز_قضا
🔹 مکلف ، باید نمازهای خود را در #وقت بخواند و چنانچه بدون عذر نمازی از او قضا شود #گنهکار ️ است و باید توبه کند و قضای آن را هم به جا آورد.
🔹 کسی که #نماز_قضا دارد، نباید در خواندن آن کوتاهی کند ولی واجب نیست فورا آن را بجا آورد.
🔹قضای نماز های #یومیه لازم نیست به #ترتیب خوانده شود
🔹 نماز قضا را می توان به #جماعت خواند، چه نماز امام جماعت ادا باشد یا قضا ولازم نیست هر دو یک نماز را بخوانند.
🔹 قضای نماز باید به همان #شکل که قضا شده است (شکسته یا تمام) به جا آورده شود.
📚 #منابع:
۱. توضیح المسائل مراجع م ۱۳۷۲ و ۱۳۷۵ و ۱۳۸۸
۲. احکام دو دقیقه ای محمود اکبری ج ۱ ص ۹۰
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ
✨مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ
✨فَأُولَئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ
✨وَلَا يُظْلَمُونَ نَقِيرًا ﴿۱۲۴﴾
✨و كسانى كه كارهاى شايسته كنند
✨چه مرد باشند يا زن در حالى كه
✨مؤمن باشند آنان داخل بهشت مى شوند
✨و به قدر گودى پشت هسته خرمايى
✨مورد ستم قرار نمى گيرند (۱۲۴)
📚سوره مبارکه النساء
✍آیه ۱۲۴
تلنگر👌
♦️در یکی از روستاهای چین پیرمردی فقیر زندگی میکرد.روزی اسب او گریخت و رفت .
اهالی به دیدارش آمدند و اظهار همدردی کردند .پیرمرد گفت ؛کسی چه میداند شاید خیر است شاید شر.
چند روز بعد اسب او همراه عده ای اسب وحشی به خانه برگشت .
دوباره اهالی آمدند و اظهار شادی کردند .
باز پیرمرد گفت ؛کسی چه میداند شاید خیر باشد شاید شر.
پسر پیرمرد هنگام تعلیم اسب ها زمین خورد و پایش شکست باز اهالی آمدند و اظهار همدردی کردند .
پیرمرد باز گفت ؛کسی چه میداند شاید خیر باشد شاید شر.
از قضا از طرف فرمانروا برای سرباز گیری آمدند و پسر پیرمرد که پایش شکسته بود را نبردند .اما اسب ها را در عوض کمک پیرمرد به ارتش با خود بردند .
اهالی دیگر هیچ نگفتند .
🔸کسی چه میداند شاید (خیر )
باشد شاید (شر)
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
✨﷽✨
⚠️تلنگــــر
✅از خدا ایراد نگیر....
✍روزی عابدی سگی را دید که خیلی
زشت بود ،گفت:چقدر این سگ زشت است
وقتی این حرف را زد ،درروایت داریم که
این سگ به قدرت الهی مقابل این آقا
زانو زو و به زبان فصیح و بلیغ گفت:
👈🏻ای عابد ! اگر به خلقت کن ایراد داری
م توانی آنرا تغییر بدهی،بده.. مرا خدایی
درست کرده که تو را درست کرده است
یعنی شما به خدا ایراد میگیری!!
در روایتی دیگر داریم یکی از همسران
پیغمبر کوتاه قد بود ؛ آمد از جایی بگذرد
همسر دیگرپیغمبر اشاره کرد :چقدر قد کوتاه
و زشت است
پیغمبر خدا فرمود :
گناهی مرتکب شدی که با آب های دریا
پاک نمیشود!! یعنی کفر میگویی!!
به خدا میگویی:چرا این را درست کردی ؟
چرا این را قد کوتاه آفریدی؟!
📚حجت الاسلام فرحزاد
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
زمان
آدمها را دگرگون می کند
اما تصویری را که از آنها داریم
ثابت نگه میدارد....
هیچ چیزی دردناک تر از
این تضاد میان
دگرگونی آدمها
و ثبات خاطره نیست
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
تو نقاش روحیه خودت هستی
روزهای تو فقط به این خاطر خاکستریه
چون خودت اجازه میدی اینجوری باشه
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
📝 پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
💟⇦•گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
✳️⇦•این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد. اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرضگوسفندان ما نمیشد. ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
✴️⇦•ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت. روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
✳️⇦•این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی وحشیبودن وحیوانیتشناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
🌷هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب.!!
#بزن_رولینک🔰
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_صدو_سی_و_شش
از سوالی که پرسیده بودم ، مثل سگ پشیمون شدم . نمی دونم چی باعث شد اینا اینطوری نیگا کنن. تایماز و فخرتاج و نائب خان که این وسط از توپ و نشر بانو و خان واسه پنهون کردن حضور من ، بی نصیب نمونده بود هم با تعجب نیگا می کردن. اوضاع یه دفعه ریخته بود به هم و برا همه جای سوال داشت. داشتم پس می افتادم که دایی به دادم رسید و گفت : میرزا تقی خان چی شده ؟ فریبا کیه ؟ خان برگشت سمتش و گفت : یکی از خدمه ی خونم بود که ازمون کلی جواهر دزدید. بدجور بهم نارو زد زنیکه ی خراب. از شنیدن این خبر ، چشام از حدقه زد بیرون . گفتم : چ ی؟ بانو برگشت سمتم و گفت : این شب آخری نمی شد حرف این زنیکه رو پیش نمی کشیدی ؟ اوقاتمون تلخ شد . نگاه پشیمونی به دایی کردم و بعد رو به بانو گفتم : شرمنده نمی دونستم اینکار رو کرده . وگرنه اصلا حرفش رو پیش نمی کشیدم . بانو برگشت سمت دایی و گفت : "طهماسب خان .این زنیکه ، خدمتکار مخصوص من بود و به همه ی اسرارم اشراف داشت . نگو زن آسلان ، مباشر سابقمون هم بوده و ما بی خبر بودیم . اصلا نمی دونستیم که ازدواج کرده . وقتی آسلان دزدی کرد و خان بیرونش کرد ، این زن بیشتر بهم نزدیک شد تا بتونه کار نیمه تموم شوهرش رو تموم کنه . من ساده هم بهش اعتماد کردم . با خودم گفتم ؛ ” چقدرم که شما ساده ای ! یه روز که مهمونی دعوت بودم و به سرویس از جواهراتم رو انداخته بودم و بقیه رو همینجور ول کرده بودم تو اتاق ، می یاد می بینه شرایط مناسبه ، همه رو ور می داره و جیم می شه . وقتی فهمیدیم ، در به در دنبالش گشتیم و آخر سر فهمیدیم که اومده تبریز . همون موقع بود که فهمیدیم زن آسان بوده . اما این آسلان اونقدر نامرد بود که به زن خودشم رحم نکرد . وقتی آجانا ریختن خونشون ، جواهرا رو بر می داره که فرار کنه ولی همون موقع میره زیر و دست و پای یه درشکه ی شش اسبه و جابه جا تموم می کنه . فریبا رو هم که پا به ماه بوده ، می گیرن می برن نظمیه . اونجا رییس نظمه که وضعیت رقت بار اونو می بینه از خان می خواد از گناهش به خاطر بچه ی يتيم تو شیکمش بگذره . خان هم مردونگی می کنه و رضایت می ده و فقط جواهرا رو پس می گیره. همین چند وقت پیش از یکی از خدمتکارا شنیدم تو یه کاباره کار می کنه . نون حلال درآوردن گویا بهش نساخته بود . حالا داره با تن فروشی نون در می یاره ."خان سرفه ای کرد که بانو این بحث بی حیایی رو تموم کنه . بلاخره جلوی داییم و نائب خان ، اینطور بی پروا از تن فروشی به زن گفتن ، خوبیت نداشت . بانو به خان چشم غره ای رفت و ساکت شد . چه سرنوشت اسفناکی پیدا کرده بودن این دوتا . از قدیم گفتن چوب خدا صدا نداره . ببین تو به مدت کوتاه چطور طومار زندگیشون رو درهم پیچیده . عجبا! خدایا بزرگیت رو شکر.
روز اول عید بود و قرار بود همگی به اسکو بریم . فخرتاج و نائب خان هم همراه ما بودن . از برگشتن به اون عمارت وحشت داشتم . هر چند اوضاع به فضل خدا خیلی بهتر از تصوراتم پیش می رفت ولی بازم به خاطر خاطرات ناخوشایندی که اونجا داشتم ، خیلی به رفتن مایل نبودم . بخصوص اینکه دیگه برگشتی هم در کار نبود و تا پایان کار پس گرفتن اموالم از عمو ، به خواست خان قرار شده بود منزل اونا بمونیم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے☝️ #عکس_نوشته☝️
🔴 ۹ وسیله مهم که احتمال انتقال ویروس کرونا دارند
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احسن_القصص
حكايت كوتاه وشيرين📗
#صدقه
♦️مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت....
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
😔
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺗﺎﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩﺑﺪﻫﯿﻢ
ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ
ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ
ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﺗﻨﻬﺎقلب ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ خواهد ﻣﺎﻧد
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا روزی رسانِ توست
دیروز، امروز، فردا و همیشه
او تو را دوست دارد
همه دلواپسی هایت را
به او بسپار و
ایمان داشته باش درپناه
او که باشی،
آرامش سهم قلب توست
#شبتون_آرام 🌙
┅✿❀🍃♥️🍃❀✿┅
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا💖
یاد تو آرام بخش دلهاســ💖ـــت
🌸در هر ثانیه صدایت میزنم و آرام می گیرم
و روزم را با نام زیبای تو آغاز می کنم 💖
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸
💖 الهی به امید رحمت تو💖
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨دوشنبه را پر برکت
و دهانمان را خوشبو کنیم
به عطر صلوات
بر محمد (ص) و خاندان مطهرش✨🌸
🌸✨الّلهُم صَلِّ علی محمَّد
🌸✨وَآلِ محمَّد
🌸✨وعجِّل فرجهُم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
❤️ #سلام_امام_زمانم
💚 #سلام_آقای_من
💝 #سلام_پدر_مهربانم
غم هجران تو ای یار مرا شیدا کرد
غیبت و دوری تو حال مرا رسوا کرد
دوری تو اثر جمع بدی های من است
شرمسارم گنهم چشم تو را دریا کرد
❤️الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_ارباب_من
نشودصبح اگر عرض
ارادت نکنم
نام زيبای تو را صبح
تلاوت نکنم
سلام دوستان❣
لحظاتتون پرازعشق
به امام حسین
وحاجتتون روا❣
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️ #گناه_بخشیدنی_ونابخشیدنی
اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #دوشنبه 12 اسفند ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:09
☀️طلوع آفتاب: 06:33
🌝اذان ظهر: 12:16
🌑غروب آفتاب: 18:01
🌖اذان مغرب: 18:19
🌓نیمه شب شرعی: 23:35
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ذکرروز👆دوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
درهر رکعت بعدازحمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام۱۰ استغفار
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نحوه ضد عفونی سطوح☝️
گفتوگو با دکتر محبوبه علیزاده، متخصص بیماریهای عفونی
#پیشگیری_ازکرونا
برای عزیزانتون بفرستید❤️
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹دوشنبه تون
شادمان تر از هر روز
🍃🌹الهی دلتون پر از شادی
خونه تون پر از عشق
🍃🌹عشقتون پر از صداقت
نونتون پر از برکت
🍃🌹زندگيتون پر از صمیمیت
و امیدتون به خدا باشه
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستان_از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_چهارم:
❤️روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود.
دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.
نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود.. شاید ، فقط کمی میشد در موردش فکر کرد. هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود،حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود..گاهی بطور مخفیانه نماز خواندهای دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس.. اما هر چه که بود، کمی آرامم میکرد.حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر..
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش.. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار بود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس.. و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند.. خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود. حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند..
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم میآمد..
که ناگهان همه چیز خراب شد..
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد…همه چیز..
#ادامه دارد…
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
🍃🌸🍃🌸🍃
ماهیگیری هر روز کنار برکه آب میرفت و قلابش رو مینداخت تو آب و تا شب صبر میکرد. همه همکاراش تا شب چندین و چند تا ماهی صید می کردن، اما ماهیگیر داستان ما هیچچی گیرش نمیاومد. ازش پرسیدن تو چرا اصلا" ماهی نمیگیری؟؟ گفت نمیدونم. قلابش رو نگاه کردن. دیدن قلابه صافه. گفتن تو با این قلاب صاف که نمیتونی ماهی بگیری. گفت من با همین قلاب صاف ماهی میگیرم. روزها گذشت و همین ماجرا تکرار شد. داستان به گوش پادشاه اون سرزمین رسید که آدم ابلهی پیدا شده که میخواد با قلاب صاف ماهی بگیره. گفت بیارینش پیش من. به ماهیگیر گفتن پادشاه میخواد تو رو ببینه. گفت من میخوام با قلاب صاف ماهی بگیرم، وقت ندارم. به گوش پادشاه رسید. متعجب شد که این چهجور آدمیه که دعوت پادشاه رو رد میکنه. شبانه شال و کلاه کرد و رفت خونه ماهیگیر. پادشاه به مرد گفت تو چجور ماهی ای قراره بگیری که حتی وقت دیدن پادشاه رو نداری؟؟ گفت قبله عالم من ماهیمو صید کردم.... من با قلاب صاف پادشاه عالم رو صید کردم.
قلاب که راست باشه، پادشاهان عالم را صید میکنیم. به محض اینکه نیت راست و درست باشه و وقتی با خودمون چهل روز صادقانه فکر کردیم دروغگویی، ظلم، مال مردم خوردی و هزار کار بد بده و کنار گذاشتیم، سعادتمندیم... با دروغ به هیچ جا نمیرسیم...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆