🌸🍀🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
#داستانک
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه
کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید، طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند !
یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه
اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره
گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد، اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد !
گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!!
یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد...
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@tafakornab
@shamimrezvan
💕مراقب کسانی که؛
سفره دلتان را
برایشان باز می کنید باشید
فقط آدم های کمی هستند
که واقعا برایشان مهم است،
بقیه فقط می خواهند
سوژه ای برای
سخن چینی داشته باشند...
@tafakornab
@shamimrezvan
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_واقعی_قرآنی
روزی جوانی نزد حضرت موسی علیهالسلام آمد و گفت: ای موسی علیهالسلام خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
حضرت موسی علیهالسلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
🍀و مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف آیه 36)
📚منبع. الانوار النعمانیه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tafakornab
@shamimrezvan
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔰 امام صادق(؏):
🌀 از دو مومنی که به هم میرسند،
آنکه دیگری را بیشتر دوست دارد، بهتر است.💖
📚 کـافی؛۳:۱۹۳
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
رَبَّنا❣
✨امَنّا بِما اَنْزَلَْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ
✨فَاکْتُبنا مَعَ الشّاهِدینَ
پروردگار❣
✨ما به تو و آنچه بر پیغمبرت فرستادی ایمان آوردیم
✨و از رسول تو پیروی کردیم نام ما را از
✨شهادت دهندگان به توحید و نبوت قرار ده
📚سوره مبارکه آل عمران
✍ آیه ۵۳
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
چنداصل برای داشتن زندگی شاد:
1- ﺭﻭﺯﺗﻮﻟﺪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺑﺴﭙﺎﺭ.
2- ﺯﻳﺎﺩ"ﺗﺸﮑﺮ" ﮐﻦ
3-ﺍﺯﺟﻤﻠﻪ"ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ"ﺯﻳﺎﺩﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻦ
4- ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ"ﺳﻼﻡ"ﻣﯽﮐﻨﺪ.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#متن_شب
چراغے برایتان روشن
مےڪنم، در تاریڪے
قلب سیاہ شب
آنگاہ ازخدا مےخواهم
اگردرتاریڪے
غم اسیرتنهایے شدید،
چراغ امیدتان روشن بماند
#شب_بخیر💫✨
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁الهی به امیدتو
🌸خدای مهربانم روزمان را
☘باعشق توآغازمیکنیم
🌸بخشندگی ازتوست
☘عشق دروجودتوست
🌸عشق وبخشندگی را
☘به مابیاموزتا
🌸مهربان باشیم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز👆
🌍اوقات شرعی به افق تهران
☀️امروز #چهارشنبه20تیرماه1397
🌞اذان صبح:04:13
☀️طلوع آفتاب:05:57
🌝اذان ظهر:13:10
🌑غروب آفتاب:20:22
🌖اذان مغرب:20:43
🌓نیمه شب شرعی:00:18
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
👆 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم
#صفحه_26_سوره_بقره
جزء۲
اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
👇صوت صفحه 26
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
4_5794247534725562526.mp3
2.96M
💠 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم👆
🔹 #صفحه_26_سوره_بقره
#جزء۲
/ با نوای استاد پرهیزگار
🔅هدیه به پیشگاه امام موسی کاظم وامام رضا وامام جواد وامام های (ع)
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ذکرروز۴شنبه
یاحی یاقیوم×💯
(ای زنده وای پاینده)
#نماز_روز_چهارشنبہ
✍هرڪس این نماز راروزچهارشنبه بخواندخداوندتوبه
اورا ازهرگناهے باشد مےپذیرد۴رکعتست
درهر رکعت بعدازحمد
یک توحیدویک قدر
📚مفاتیح الجنان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ذکرروز۴شنبه
یاحی یاقیوم×💯
(ای زنده وای پاینده)
#نماز_روز_چهارشنبہ
✍هرڪس این نماز راروزچهارشنبه بخواندخداوندتوبه
اورا ازهرگناهے باشد مےپذیرد۴رکعتست
درهر رکعت بعدازحمد
یک توحیدویک قدر
📚مفاتیح الجنان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
سلامی گرم☕️
باعطرگل 💐
وبه لطافت
لبخندخدا
برایتان چیدهام
تـاروزتان بخیر❣
دلتان شادوزندگیتان
هرلحظه زیباترشود
دوستان مهربانم
صبح چهارشنبه تون بخیر❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍒داستان آموزنده با نام👈 #آرام🍒
👈قسمت سوم
باهم از مطب خارج شديم
با عجله از مهتاب خدافظی كردم و ديدم كه ماشين حامد اون طرف خيابونه
رفتم و سوار ماشين شدم
حامد داشت با تلفن حرف ميزد
باز هم سر و كله زدنش با معمار و بنا و كارگر شروع شده بود
خانواده ی حامد اينا از برج سازای معروف بودن
پای حرفشون كه مينشستی ميگفتن نصف برج های اين شهر رو اون ها ساختن
حوصله ام از حرف زدن های حامد سر رفته بود
سرم رو برگردوندم تا از پنجره ی ماشين بيرون رو نگاه كنم
حامد حواسش به من بود،سريع دستم رو گرفت اما من بازم داشتم بيرون و نگاه ميكردم
با عجله بحث رو تموم كرد و گوشی رو قطع كرد
گفت:خانوم خانوما مارو تحويل نميگيرن
نگاش كردم و گفتم اگه تلفنای شما بزارن!
گفت:من واقعا معذرت ميخوام،حق با توئه،آدم چه جوری ميتونه با حضور چنين زن زيبايی در كنارش
با يه مشت كارگر سر و كله بزنه؟
گفتم:تو اين زبون رو نداشتی چيكار ميكردی؟
دستمو بوسيد و گفت اونوقت قلب مهربون تو رو نداشتم!
به صورتش نگاه كردم
حامد واقعا برای من همسر خوبی بود،هميشه بهم بيش از حد محبت ميكرد،با اين كه روحياتش ابدا اينجوری نبود اما پيش من مثل يه پسر بچه ی عاشق ميموند،
وقتش بود كه حرف مستانه رو پيش بكشم و از چيزی كه ناراحتم ميكرد با حامد صحبت كنم
تصميم گرفتم مقدمه چينی نكنم و يه راست برم سر اصل مطلب
جفتمون ساكت بوديم و دستای من هنوز تو دستای حامد بود
گفتم:حامد؟
حامد هم مثل هميشه جواب داد:جان دل حامد؟
گفتم چرا وقتايی كه با من كار داری به جای اينكه به موبايلم زنگ بزنی،زنگ ميزنی به مطب و كارتو به مستانه ميگی؟
حامد نگام كرد
گفت گوشيتو از كيفت بيار بيرون
گوشيمو از كيفم درآوردم و ديدم هفت تماس بی پاسخ از حامد دارم
تازه متوجه شدم كه صدای زنگ گوشيم بسته بوده و اين من بودم كه جواب تماس های حامد رو نداده بودم
اون بيچاره هم مجبور شده كه به تلفن مطب زنگ بزنه!
يک لحظه خجالت كشيدم از اينكه اين قضيه رو مطرح كردم و اينقدر زود قضاوت كردم
ترجيح دادم سكوت كنم و حرف رو ادامه ندم.
حامد دستم رو فشار داد و گفت:اشكال نداره،منم گاهی از اين فكرها ميزنه به سرم
با شيطنت گفت:عزيزم اينا همه از تاثيرات عشقه…
👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
یاد خدا ❤
عقل را آرامش می دهد😇
دل را روشن میکند❤
و رحمت او را فرود می آورد🌹
🌹امیر المومنین علی علیه السلام
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ میکردند ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ ،ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ نمیشه ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ؛ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!
ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ میگفتند ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ میکرد. ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ میزدند ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ،ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ میکرد ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ ... ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ میکرده ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ میکنند !
نتیجه گیری 👌
( ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ )
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
مواظب رابطه هاتون باشید.
باهردستی که سمتتون درازشد
دست رفاقت ویکی شدن ندید
خیلی تفاوت هست،
بین اون که درنبودت پشت سرت
کاسه بدست آب میریزه
با اون کسی که آبروتو میریزه
@tafakornab
داستان وسخن بزرگان👆
وقتی ناراحتی تصمیم نگیر 👌
وقتی دیر میشه عجله نکن
وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه
وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده
وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن
وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه
وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی
و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه
فکر نکن همه مثل خودتن !
🗞 #روانشناسی
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
مرحوم حاج اسماعیل دولابۍ(ره):
مادرت را ببوس. پایش را ببوس،
تا به گریه بیفتد وقتۍگریه افتاد
خودت هم به گـریه میفتۍ آن
وقت کارت روۍغلطک مےافتد و
همهدرهایۍکه بروی خود بستهای
خدا باز میکند.
@tafakornab
#رزق_حلال 👌
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاحر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاحر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه میکرد و میگفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد
این است معنی روزی حلال که برخی از حلال ها را رها کنی تا اینکه در دام حرامها نیفتی 🌹
#رزقتون_حلال❣
@tafakornab
@shamimrezvan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون هیچ خرجی بیشتر عمر کنید
نه ورزشه
نه رژیم
نه دارو
نه مدیتیشن
نه خواب
نه خوردن
عجیبه نه
حتما ببینید!!!!
برای عزیزانتون ارسال کنید 👌
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
🌹امام_سجاد(ع)
نشانه های مؤمن۵چیزاست
۱-پرهیزگاری درخلوت
۲-صدقه درحالت نیازمندی
۳-شکیبایی هنگام مصیبت
۴-بردباری هنگام خشم
۵-وراستگویی هنگام ترس
📚الخصال،ص۲۴۵
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کردو گفت:
فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان