eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
حدود صد و سی و نه سال پیش نخستین مولد برق وارد ایران شد، اما منابع حکایت از آشنایی پادشاهان و درباریان قاجار با این انرژی در مسافرت به اروپا دارند. ناصرالدین شاه قاجار در خاطرات نخستین سفرش به فرنگ، پیرامون تماشاخانه‌ای در روسیه می‌گوید: «هر دقیقه روشنایی الکتریسیته رنگارنگ از گوشه‌ها به مجلس رقص می‌اندازند». این توصیف پادشاه قاجار مربوط به سال 1252ه.ش- 1873م یعنی دو سال بعد از اختراع ماشین گرام در غرب است. پادشاه خوشگذران قاجار شانزده سال بعد در خاطرات سفر سومش به فرنگ در ماجرای دیدار از ورشو -پایتخت لهستان- چنین آورده است: «جمعیت زیادی از زن و مرد توی کوچه بودند، اما نمی‌شد کسی را دید! این جا چراغ های گازی و الکتریسته وجود دارد و باعث روشنایی هستند. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
یکی از روایت هایی که در مورد کندوان وجود دارد ماجرای فرار مردم روستای حیله ور در زمان حمله مغول است؛ اما داستان این فرار چه بوده است و چطور شد که اهالی حیله ور در کندوان ساکن شدند؟ روستای حیله ور در دو کیلومتری کندوان قرار دارد و این روستا به صورت دستکند ساخته شده است. در زمان حمله مغول در قرن هفتم هجری به این منطقه، مردم آن از روستای خود فرار کرده و به کندوان پناه می آورند و این روستای صخره ای را به عنوان خانه جدید خود انتخاب می کنند. آن ها برای این کار با ابزارهای ساده خود به مانند فرهاد کوه کن، صخره ها و سازه های سنگی روستا را شکل داده و آن ها را به خانه ای قابل استفاده تبدیل می کنند. در جریان حمله مغول، روستای حیله ور برای همیشه خالی از سکنه باقی می ماند و به حال خود رها می شود. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد. وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد. مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم». 🆔@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شاخ و شانه کشیدن این اصطلاح از رفتار برخی گدایان به زبان فارسی وارد شده است. در گذشته یکی از ترفندهای گدایانی که سمج‌تر بودند این بود که با ایجاد مزاحمت و بدون زور بازو به نوعی باج میگرفتند. به این ترتیب که در یک دست خود یک شاخ گوسفند و در دست دیگرشان یک استخوان شانه گوسفند می‌گرفتند و به در خانه‌ها و دکان‌ها می‌رفتند و تقاضای پول می‌کردند. اگر صاحب‌خانه یا دکان از دادن پول امتناع میکرد شاخ گوسفند را چنان بر شانه گوسفند می‌کشیدند که صدای ناهنجاری ایجاد می‌کرد به حدی که بالاخره صاحب خانه یا دکان کلافه شده و چیزی به آنان میداد. امروزه این اصطلاح به معنای تهدید کردن و خط و نشان کشیدن استفاده میشود. 🆔@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
گدای مشهوری بود به نام «جهانگیر دَوس» که در گدایی مشهور بود. روزی در حمام جوانی به نزد او آمد و گفت: «می‌خواهم از تو گدایی یاد بگیرم و شاگرد تو باشم» جهانگیر دَوس گفت: «گدایی شاگردی نمی‌خواهد، فقط سه قانون مهم دارد: ۱- گدایی کن از هر کسی که باشد ۲- گدایی کن هرجا که باشد ۳- حاصل گدایی را قبول کن هرچه باشد» سپس جهانگیر دَوس وارد حمام شد و به نوره‌خانه رفت تا موهای زائد بدنش را از بین ببرد. ناگهان همان جوان به در زد و گفت: «در راه خدا به من کمک کنید!!!» جهانگیر گفت: «من جهانگیر دوس ، استاد همه‌ی گدایان هستم. از من هم گدایی می‌کنی؟!! گفت: «خودت گفتی گدایی کن از هر کسی که باشد!!! پرسید: «آخر در نوره‌خانه‌ی حمام که من لخت مادرزادم؟» گفت: «خودت گفتی گدایی کن هرجا که باشد!!» پرسید: «فعلاً مقداری نوره(واجبی) و موی زائد!! بدنم موجود است. قبول می‌کنی؟» جوان دستش جلو آورد و گفت: «قبول می‌کنم!! خودت گفتی حاصل گدایی را قبول کن هرچه باشد!!» جهانگیر دوس گفت: «احسنت که یک روزه توانستی تمام درس‌های من را یاد بگیری!» 🆔@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
!! مردی که راضی به فروش قلب خود شد !!! این داستان واقعی رو تا آخر بخونید، واقعا زیباست، مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن (یک پسر 6ساله، یک دختر 3ساله، و یک پسر شیرخوار) قلب خود را برای فروش گذاشت، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت، اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف به صورت غیرقانونی آگهی فروش قلب با گروه خونO+ گذاشت، بعد از 4ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن، مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و باهاش توافق میکنه که 200میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد، و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم، مرد تهرانی قبول میکنه، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد، روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانی که میخواست پسر19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم، و دکتر قلب میره پرونده پسر19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19ساله تعریف میکنه و بهش میگه دوباره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاه ها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاه ها رو جدا نکن پسر من میمیره، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده، پسر19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چندبار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،، پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد، وقتی که مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد، مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده، و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم، تو دلم گفتم یا امام حسین خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم امام حسین قربونت برم تورو به چشمای قشنگ برادرت ابوالفضل قسم میدم و تورو به اون لحظه ای که پسرت علی اکبر ازت آب خواست و نداشتی بهش بدی قسم میدم نذار بچه هام یتیم بشن، دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی..........: حالا اگه یه ذره هم ناراحت شدی و دلت حسینی شد این داستان زیبا رو برای بقیه بفرست و دلشون رو حسینی کن ارسالی توسط استاد طباطبایی از شهر مقدس قم @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
گربه تنبل را موش طبابت می‌كند می‌گویند: در زمان‌های قدیم پیرزن نخ ‌ریسی بود كه از چند سال پیش شوهرش مرده بود و با دو تا گربه‌اش زندگی می‌كرد. اسم یكی از گربه‌‌ها عروس بود و اسم یكیش هم ملوس. گربه عروس خیلی زرنگ بود و روزی نبود كه چند تا موش گت و گنده از پشت كندو و هیمه‌های پیر زال نگیرد و سبیلی چرب نكند برعكس او ملوس، گربه خیلی تنبل و تن‌پروری بود و بیشتر وقت‌‌ها می‌رفت پهلوی پیرزن و آنقدر لوس‌ بازی در می‌آورد تا پیرزن از غذای خودش یك چیزی به او می‌داد. موش‌های خانه پیرزن خیلی از عروس می‌ترسیدند اما میانه‌شان با ملوس خیلی خوب بود به‌ طوری كه وقتی ملوس تنبل می‌خوابید موش‌‌ها از سر و كولش بالا می‌رفتند، بعضی از موش‌‌ها شیطان هم زیر دم او سیخونک می‌زدند، خلاصه وقتی موش‌‌ها از تنبلی و بی‌بخاری ملوس خبردار شدند قرار گذاشتند چند تا از گردن كلفت‌هاشان بروند پیش او و میانه آن دو تا را به هم بزنند تا از شر آن یكی خلاص شوند. در همین گیر و دار ملوس ناخوش شد و به سراغ رفقاش رفت و از آنها كمك خواست، موش‌‌ها هم دور او جمع شدند تا فكری به حالش كنند. پیرزن كه از بدحالی و ناخوشی ملوس باخبر بود به همراه زن همسایه وارد خانه شد. زن همسایه همین كه چشمش به گربه و موش‌‌ها افتاد رو كرد به پیرزن و گفت: "اینها چه میكنن؟ این چه وضعیه؟" پیرزن جواب داد: "این گربه من ناخوشه، مرضش هم تنبلی است، حتماً رفته پیش موش‌‌ها به حكیمی؟" زن همسایه خنده‌ای كرد و گفت: "بله! گربه تنبل ره موش حكیمی منه!" (گربه تنبل را موش طبابت می‌كند!). @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
♦️مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند. و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد . موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم . مرد می گوید: راستی ؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است . دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است چون یکی از کارهای زبان اغراق است. 🔹نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍📚 رمان قسمت 97 ‍‍ خب . واقعا حکمت خدا رو کسی نمی دونه اما در هر صورت اگر از خانواده کسی را می شناسین برای امضا اهدا عضو بگین تا روند کار سریعتر انجام بشه .تو این بیمارستان مریضی داریم که فورس ماژور به یک قلب نیاز داره.مثل همین خانم شما جوون هستن ایشونم نگاه دکتر به نیما افتاد و قیافه ای که گویای تمام حسهای درونش بود -حالتون خوبه چشمانش را مالید تا مانع از ریختن اشکهایش بشود -من...من نمی دونم چه حسی دارم.ناراحت باشم واسه مرگ این خانم یا خوشحال باشم واسه خانومم .حال عجیبی دارم واقعا دکتر لبخند زد -درکتون می کنم .می دونم الان چه حالی دارین.به هر حال این بهترین راهه.چون باید بهتون بگم کلیه متاسفانه بخشی هست که به شیمی درمانی خیلی سخت جواب میده و معمولا جواب مثبت نمی گیریم اما با این وصف.... حاج آقا بلند شد -این خانم قوم و خویشی جز ما ندارن دکتر.اگر صلاح بدونین همین کار رو بکنیم.اما اگر اجازه بدین یه چند روزی بگذره اگر برای فاخته خطری نیست -از نظر من هر چه زودتر بهتر باز هم تا دو روز دیگه میشه اما خیلی نه نیما هم بلند شد -دکتر به همسرم جریان رو بگیم یا نه -از نظر من حالا نه.خانم شما همینطوری هم روحیه خوبی ندارن اگر بفهمن اهدا کننده مادرشون هستن شاید الان براشون خوب نباشه.بگذارین بعد از بهبودی کامل بعد از کلی تشکر بیرون رفتند.ان بیرون روی نیمکت،آنقدر آیت الکرسی خوانده بود دیگر دهانش درد گرفته بود.از استرس داشت پس می افتاد.نیما و پدرش آن داخل بودند و انگار فراموش کرده بودند مریضی به نام فاخته چشم به راهشان است. دهمین دور آیت الکرسی را هم خواند تا بالاخره در اتاق دکتر باز شد.سریع بلند شد و ایستاد.باز هم داشتند با دکتر حرف می زدند. بعد از خداحافظی نگاه نیما با فاخته درگیر شد.اشک در چشمان نیما جمع بود اما لبخند می زد.نیمایش خل شده بود ناراحتی و خوشحالی را باهم داشت و این یعنی بد!!!!چیزی شده بود مطمئن بود.با زور نامش را صدا زد -نیما آنچنان محکم در آغوش گرفت و گریست که مرگ خود را  رقم زد.دکتر آب پاکی را روی دست نیما ریخته بود.همانطور محکم در آغوشش فشارش می داد.ناگهان فاخته را از خودش جدا کرد .دستانش را دو طرف صورت فاخته گرفت.چشمان ا شکبارش را به فاخته دوخت.ناگهان بوسه بارانش کرد.' متعجب و هاج و واج فقط بی حرکت ایستاده بود.اطرافیان که رد می شدند نگاهشان می کردند.حاج آقا هم با خنده هی سر تکان می داد.اینها می خندیدند پس اشک چشمانشان چه بود؟؟؟؟!!.دوباره صورت فاخته قاب دستان نیما شد.اشک از ناودان چشمانش شر و شر پایین می ریخت، می خندید و قربان صدقه فاخته می رفت. فاخته هم هر لحظه بیشتر به رفتار نیما مشکوک می شد -نیما چی شده حرف بزن دوباره محکم در آغوشش گرفت -آی نیما.لهم کردی چی شده؟؟؟ صدای پر بغضش دلش را لرزاند -قربون نیما گفتنت.جان نیما.عزیز دل من..  خانومم -دکتر بهت چی گفت بلند خندید -گفت به خانومت بگو خیلی دوسش داری دهانش باز مانده بود.دیوانه شده.این همان نیمای جدی نبود.صدایش در فضای بیمارستان پیچید -وای فاخته..دوست دارم..عاشقتم اینبار با حیرت به حاج آقای خندان گریان چشم دوخت -آقا جون نیما چش شده.... صدای حاج آقا لرزید -خوشحاله فقط همین بالاخره از بغل کردن فاخته دست کشید.دستش را گرفت و از بیمارستان خارج شدند.فاخته هنوز در ذهنش پر از علامت سوال بود در ماشین نشستند و با پدر خداحافظی کردند.دوباره هیجان نیما بالا زده بود.خم شد و گونه فاخته را بوسید.کمی خجالت کشید، از نیما بعید بود.از ابراز احساسات علنی  خوشش نمی آمد.میگفت لزومی ندارد خوشبختی را همه جا جار زد.حالا هی اورا بوس می کرد و بغل می کرد بدون توجه به اینکه هزاران چشم  آنها  را نگاه می کنند.کفرش در آمد بلند داد زد -نیما!!! نمی خوای بگی چی شده هنوز حرفش تمام نشده بود که در آغوش نیما جای گرفت -الهی من فدات بشم.بده هی بگم دوست دارم از حرص دست به سینه نشست و از شیشه بیرون را نگاه کرد.نیما بیشتر خندید و حرص فاخته را در آورد -عزیزم. ...ناز کن هی عیب نداره...خریدار داره خفن...اوففف...فاخته...خانومی. ..خب چطور بگم...امروز ما قرار بود برای شیمی درمانی جلسه اول بیمارستان باشیم اما دکتر صدامون  کرد.یه مورد پیوند کلیه هست... دکتر نظرش اینه پیوند کلیه بشی فدات شم.خبر چی باشه از این بهتر...پیوند رو انجام میدی و خلاص.... ساکت نشسته بود و گوش می کرد -چرا نگفتی امروز برای شیمی درمانی میریم. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍ شبتون طلایـ🌙ـی ‍📚 رمان قسمت 98 ‍ نفس عمیق کشید -نتونستم. از دیشب کلی کلنجار رفتم ولی نشد. امروز ولی...وای خدا باورم نمی شه....قرار اعضا این بیمار اهدا بشه -نه من نمی خوام به قیافه گرفته اش نگاه کرد. لبخند از لبش پر کشید و رفت -یعنی چی نمی خوای فاخته اشک در چشمانش جمع شد -یکی بمیره و من خوشحال از زنده موندن خودم یاد حرف دکتر افتاد. حق با او بود فاخته تحمل شنیدن مرگ مادرش را نداشت -فاخته ببین...حق داری منم بخاطر مرگ اون زن خوشحال نیستم اما واقعا بخاطر به دست آوردن سلامتی تو سر از پا نمیشناسم، خواهش می کنم یه کم منطقی تر باش -کدوم منطق نیما؟؟؟ یکی رو تن بی روحش رو پاره می کنن و بین چند نفر تقسیم. دوباره رویش را به شیشه اتومبیل برگرداند. دست نیما چانه اش را گرفت و به سمت خودش کرد -منطق پذیرفتن پیوند.این کار میدونی تا حالا جون چند نفر رو نجات داده. فاخته عزیزم! حتی تو اگر قبول نکنی قلب این زن قراره برای یکی دیگه پیوند بشه قشنگم.قلب این زن به یکی حیات دوباره میده به آدمی که کلا از درمانش قطع امید کردن -شاید راضی نباشه -رضایت دادن -اطرافیانش رضایت دادن شاید خود طرف.... گریه اجازه ادامه حرف زدن به فاخته را نداد -این کارها همیشه با رضایت بستگان درجه یک متوفی انجام میشه. اما من تا اونجا که فهمیدم خود بیمار قبلا فرم اهدا عضو پر کرده بوده شاید کمی دروغ اینجا بد نباشد. فاخته اشکهایش را پاک کرد -واقعا برای د روغش فقط سری به تایید تکان داد. با گریه رو به نیما کرد -به یه شرط. هر پنجشنبه براش خیرات کنیم.بعدا سر مزارش هم بریم لبخندی زد -براش خیرات می کنیم و قول می دم هر موقع سلامتی کاملت رو به دست آوردی تو رو سر خاکش ببرم.قول میدم خوشحالی خبر پیوند در خانه برای همه سرایت کرد .حتی سهراب که زیاد گرم صحبت نمی شد هم، چندین بار برای نیما و فاخته ابراز خوشحالی کرد.کینه نیما از سهراب از بین رفته بود.با هم نه خیلی گرم اما چند کلمه ای رد و بدل کردند.نیما هم در محبتش را امشب باز کرده بود و مشت مشت از کاسه محبتش خرج فاخته می کرد. فاخته هم هرچند ناراحت بود از قبول پیوند اما فکر که می کرد با این عمل بیشتر پیش نیما می ماند موجی از خوشحالی در برش می گرفت.دردهای گاه و بی گاه پهلویش را فراموش کرده بود بلند بلند می خندید و از خوشحالی اش،چشمان نیما بیشتر برق می زد.نیما امشب خوشحال بود برای او همین بس!!!!لبخند از ته دل و دندان نمای نیما را ببیند.. پدر شدنش را.. پدر فرزندی که فاخته برایش می آورد. وای تمام این افکار در ذهن فاخته ردیف نی شد و بیشتر او را دلگرم به محبتهای بی دریغ نیما می کرد.نیمای دوست داشتنی اش امشب با آوردن کیکی که هیچ کس از آن خبر نداشت دل فاخته را بیشتر برای عطش عشق او بیقرار کرد.نیما در بدترین حالات هم پیشش  ماند، دنبالش آمد و از خانه مادر بزرگ فرهود او را برداشت و با خود برد.در فکر بود اما چشمش به کیکی بود که نیما جلویش می گذاشت -یه آرزو کن و این شمع رو فوت کن چشمانش را بست.آرزو کرد برای سلامتی همه اعضا خانواده. برای آمرزیده شدن مرحومی که به او جانی دوباره می داد. آرزو کرد برای سلامتی همه بیماران که شاید شانس مثل فاخته برای رهایی از بیماری نداشتن.شمع را فوت کرد و با صدای دست بقیه چشمانش را باز کرد.نیما روبه رویش آنطرف میز نشست -پریشب خیلی دلم گرفته بود.دلتنگی عجیبی داشتم دنبال یه آرامش می گشتم. قرص آرامبخش که پیدا نکردم دلم هوای خدایی رو کرد که اینروزا بهم ثابت کرد داره شو نه به شو نه من راه می یاد و من خودمو زده بودم به نفهمیدن. آنقدر پر بودم که نفهمیدم چطور دو رکعت نماز حاجت رو خوندم.ولی با خدا حرف که می زنی می تونی از هر دری بگی. از دلتنگی گفتم. کلی گله کردم ازش که اگه قرار بود فاخته رو از من بگیری چرا جلو راهم سبزش کردی.دوست داشتن یه وقتایی حسهای عجیبی بهت می ده.مثل دوست داشتن تو که تازه به من فهموند کجای زندگی ول معطلم.با خدا عهد بستم فاخته...گفتم تو به من فاخته رو بده من هر چی  برای سلامتی اون کنار گذاشتم تا خرج کنم می دمش به یه دختر بچه به اسم زینب سادات.تو همون بیمارستانه بغضش گرفت. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋حضور اقا امام زمان عج در قبرستان هندوستان... 🌺داستان بسیار زیبا تشریف فرمایی اقا امام زمان عج نزد یک بودایی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✔️در فصل سرد خوردن شیره انگور را فراموش نکنید ! یکی از بهترین زمان‌های استفاده از شیره انگور فصل زمستان است بخاطر خواص زیادی که در درمان و تسکین بیماری‌های فصل سرما دارد ! همچنین از خواص شیره انگور اثر ضدالتهابی و نرم کنندگی گلو است به همین دلیل به کسایی که در زمستان سرفه می‌کنند و دچار التهاب حلق می‌شوند توصیه می‌شود شیره و آب را ترکیب و غرغره کنند ! 👈🏻شیره انگور به قرص آهن خانگی معروف است... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ 🎗دو درس بزرگ زندگی: 🔹 با تمام فقر، ☄ هرگز محبت را گدایی مکن! 🔹 و با تمام ثروت، ☄ هرگز عشق را خریداری نکن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
28.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از ""رفاقت"" میگویند ولی رفیق نیستند... ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ... ﺣﮑﻢ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ... ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﮕﻮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ... ﺍﺯ ﺣﺲ ﺍﺕ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ... ﺗﺤﻘﯿﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺣﻘﯿﺮﻧﺪ... ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺍﻧﺪ... ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ... ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ... ﻭ ﻣﻦ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ... ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺟﺎﺑﺠﺎﯾﯽ ﻫﺎﺳﺖ... ﺳﺮ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﻌﻨﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ... ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺗﺮﺳﯿﻤﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ... ﻭ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺁﻫﻨﮕﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪ.....چه بی محابا بر سرت خراب میشوند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 عمری اسیر هجر و غم بی قراری ام بارانی ام که بر سر راه تو جاری ام عمرم به سر رسید بیا عشق فاطمه از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام 🌼 ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ الفرج 😭 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـروردگارا در این شب زیبــا ایمــان غبار گرفتہ مارا در بــاران رحمت خویش پاڪ ڪن و شبــے آرام را بہ عزیزانم عنایت بفــرما شبتون.سرشار.از.آرامش🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 💗الهی به امیدتو💗 بر چهرۀ پر ز نور مهدی صلوات بر جان و دل صبور مهدی صلوات تا امر فرج شود مهیّا ، بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات 🍀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍀 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده هر صبح⛅️ ✨السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن✨ 💫سلام برحسین(ع) وبر علی بن الحسین(ع) وبر فرزندان حسین(ع) و بر اصحاب و یاران حسین(ع)💫 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ 📖سوره مبارکه اسراء آیه۹۸تا۱۰۳ ✨﴿٩٨﴾ أَوَلَمْ یَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضَ قَادِرٌ عَلَى أَنْ یَخْلُقَ مِثْلَهُمْ وَجَعَلَ لَهُمْ أَجَلا لا رَیْبَ فِیهِ فَأَبَى الظَّالِمُونَ إِلا کُفُورًا 💫 ﴿٩٩﴾ قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزَائِنَ رَحْمَةِ رَبِّی إِذًا لأمْسَکْتُمْ خَشْیَةَ الإنْفَاقِ وَکَانَ الإنْسَانُ قَتُورًا  ✨﴿١٠٠﴾ وَلَقَدْ آتَیْنَا مُوسَى تِسْعَ آیَاتٍ بَیِّنَاتٍ فَاسْأَلْ بَنِی إِسْرَائِیلَ إِذْ جَاءَهُمْ فَقَالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّی لأظُنُّکَ یَا مُوسَى مَسْحُورًا  💫﴿١٠١﴾ قَالَ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنْزَلَ هَؤُلاءِ إِلا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ بَصَائِرَ وَإِنِّی لأظُنُّکَ یَا فِرْعَوْنُ مَثْبُورًا  ✨﴿١٠٢﴾ فَأَرَادَ أَنْ یَسْتَفِزَّهُمْ مِنَ الأرْضِ فَأَغْرَقْنَاهُ وَمَنْ مَعَهُ جَمِیعًا ﴿١٠٣﴾  ☝️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌹 نبی مکرم اسلام (ص) می‌فرمایند: 🔹 هر کس بلاء را نعمت و فراوانی را مصیبت نداند، ایمان او کامل نیست. 🔹حدیث فوق اشاره به این امر دارد که در خود بلاء نعمت‌هایی مستور است. 🔸مثال: در زمان قحطی، توقع انسان از زندگی کمتر و آرزوهای طولانی او که باعث فراموشیِ مرگ شده بود، از او دور می‌شود و انسان به همین غذایی که می‌خورد، خدا را شاکر است و اسراف از بین می‌رود. ✍ دوستی نقل می‌کرد: پدرم در بیمارستان بود و من سیصدهزار تومان نداشتم تا او را ترخیص کنم. تصمیم گرفتم برای قرض‌گرفتن به سراغ دوستی در شهر بروم که در راه خودرویی روی زمین، روی برف‌ها سُر خورد و با خودرویِ من تصادف کرد و خسارت زد. گفتم: 🌹 خدایا! کم مصیبت داشتم یکی دیگر هم به آن افزودی. رانندهٔ خودرو انسان ثروتمندی بود، مسئول بیمه آمد و مبلغی زیادی توانستم از بیمه خسارت بگیرم که هم خرج خودرو کردم و هم هزینهٔ ترخیص بیمارستان پدرم را دادم. 🔹 مؤمن باید فراوانیِ روزی و ثروت را هم مصیبت بداند، چون باید بترسد چگونه از بار این ثروت سالم رها خواهد شد. و چه بسا نفس او در رها‌شدن از بار ثروت و انفاق بسیار آزارش دهد. 📚 نهج الفصاحه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
... مصرف یک لیوان آب هویچ قبل از صبحانه برای کمک به درمان کبد چرب بسیار موثر می باشد. 🥕🥕🥕🥕🍹🍹🍹🍹 ✅تکنیکی معجزه بخش برای رفع درد زانو 👌 🥕خوردن هویج برای تسکین زانو درد در حقیقت یکی از روش های درمانی طب سنتی چینی به شمار می رود. 🥕هویج های نارنجی سرشار از بتاکاروتن و ویتامین A، دو ماده ی ضد التهاب قوی هستند، ویژگی ای که این ماده ی غذایی را برای تسکین درد زانو کارساز کرده. برای اینکه بتوانید بیشترین بهره را از فواید هویج ببرید باید آن را به صورت پخته میل کنید، اما اگر از خوردن هویج پخته خوش تان نمی آید، خوردن خام آن ها هم ایرادی ندارد. برای کاهش زانو درد سعی کنید روزانه ۲ وعده هویج مصرف کنید. 👇👇🏿👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شروع هفته تون عالی 🍃دراولین روز 🌸هفته بهترین هارا 🍃براتون آرزومندم 🌸🤲 🍃یک هفته خیر و برکت 🌸یک هفته موفقیت و 🍃یک هفته پراز 🌸دلخوشی نصیبتون بشه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ♡••♡••♡••♡••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شخصی محضر امام رضا علیه السلام آمد اظهار نیاز کرد... حالا ادامه داستان رو گوش کنید🤞🤞 لئن شکرتم لأزیدنّکم شکر نعمت نغمتت افزون کند👌 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرارکنیم❣ امروز معجزه‌ای در راه است و من با آغوش باز به استقبال آن میروم و ایمان دارم خدا بهترین‌ها را برایم ممکن محقق میسازد. پروردگارا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «عاقبت خوردن مال حرام» 👤 🔥 روایت عجیب امام زمان در مورد کسی که حتی یک درهم از اموالش را بخورد... 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh