🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_اول با صدای زنگ موبایل چشمانم را به سختی باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم چ
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_دوم
خیابانها شلوغ بود
ریسه های رنگی جلوه ای زیبایی به شهر داده بود ...
صدای مولودی از همه جا شنیده میشد
همه مشغول جشن و سرور بودن .
انگار همه چی برای آمدنش فراهم بود فقط به یک معجزه آمدنش نیازمند بود
عده ای با سینی های شربت و شیرینی کنار خیابانها مشغول پذیرایی بودند ..
به قول جواد ایستگاه صلواتی ...
جواد هر ازگاهی کنار ایستگاه صلواتی توقف میکرد و با دوتا لیوان شربت و شرینی بر میگشت
میگفت :بخور ،بخور که معلوم نیست سال دیگه زنده باشیم و تبرک جشن اقا نصیبمون بشه یا نه ...
نمیدانم چرا با شنیدن این حرف درد عجیبی در قلبم احساس کردم ،من تنها آرزویم دیدار مولایم هست.
چه طور بدون دیدار مولایم ،رهسپار دنیای دیگری شوم
هرچند جواد برای همه سوالهایم جوابی دارد.
میدانم گنهکارم ،میدانم روسیاهم ولی باز من امیدم به دیدار ظهور منجی بشریت هست ...
بعد از دوساعت رسیدیم
نمای گنبد فیروزه ای رنگش از دور نمایان بود
با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد
انگار همین دیروز بود که این مسیر را با لباس سفید طی کرده بودم
چقدر لذت بخش بود در صحن تو عروس شدن ..
انگار خود اقا نظاره گر عقدمون بوده ...
جواد همیشه میگفت تاریخ عقد مهم نیست مهم مناسبتی بود که ما به هم رسیدیم و چه مناسبتی بهتر از روز میلاد امام زمان عجل الله ...و سالگردمون رو مبنا بر همین روز گذاشتیم
انگار جواد هم در حال مرور خاطرات بود که اینگونه محو تماشای گنبد شده بود
با توقف ماشین با گوشه روسری اشکهایم را پاک کردم و از ماشین پیاده شدم
جواد هدیه ها را از ماشین برداشت و به همراه هم حرکت کردیم
صحن شلوغ بود ..صدای زیارت ال یاسین همه جا را پر کرده بود
باران همچنان نم نم در حال باریدن بود
قدم میزنیم زیر بارانی که همه جا را شسته بود
هر کدام پلاستیکی از هدیه ها را برداشتیم و از هم جدا شدیم
به سمت دختر بچه ها و پسر بچه هایی که در حالی دویدن زیر این باران رحمت بودن رفتم
انگار با دیدنم متوجه همه چیز شدن
با لبخندی که زدم مُهرِ تایید زدم به نگاهشون
دورم حلقه زده بودند و با شادی بالا و پایین میپریدن
صدای خنده های بچه ها با صدای زیارت ال یاسین چه هماهنگی زیبایی شده بود
بعد از تمام شدن هدیه ها برگشتم همان جایی که قرار همیشگی ما بود .
روی فرش نشستم و از داخل کیفم مفاتیح کوچکی بیرون آوردم
شروع کردم به خوندن زیارت ال یاسین ..
با هر بند خواندنش نگاهم را گنبد فیروزه ای میدوختم
همانطور که درحال اشک ریختن و خواندن دعا بودم
خانمی روبه رویم ایستاد
سرم را به بالا گرفتم ،پوشیه ای روی صورت داشت
در دستش پُر بود از شاخه گلهای نرگس
یکی از شاخه گل ها رو به سمتم گرفت و گفت : عیدتون مبارک
تشکر کردم و گل رو گرفتم
ولی انگار حرفی برای گفتن داشت نگاهی به اطراف میکرد و نگاهی به من ..کمی ترسیدم😔
⇲• t.me/almonqez_farsi
@taghvim_nikan