🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_چهاردهم با صداهای اطرافم بیدار شدم .نگاه کردم معصومه درحال زیرو رو کردن وسایل
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_پانزدهم
انگار روی زمین نبودم برای شنیدن این حرفها ...یعنی من هم میتونستم خواب فرستاده آقا رو ببینم ؟
شروع کردم به نوشتن و گفتم :چه کاری باید انجام بدم
فدایی احمد: اول باید غسل توبه کنی ...!!
بعد ۳ روز روزه بگیر به نیت خواب یه متنی هم برات میفرستم اون متن رو هم میخونی،مطمئنم خواب سید رو میبینی مخصوصا که منم خواب دیدم که نگرانته ...
_باشه حتما انجامش میدم ،برام دعا کن
فدایی احمد: چشم حتما
بعد ۲ تا پی دی اف به همراه دعا برام ارسال کرد و گفت : پی دی اف ها طریقه وضو گرفتن و خواندن نماز هست فقط کمی تغییرات ایجاد شده
پرسیدم چرا باید طریقه وضو گرفتن و نماز خواندن رو هم تغییر بدیم ؟
فدایی احمد: وقتی که ایمان میاری که سید و مهدیین حجت خدا هستند
باید شهادت بدی به ولایت سید احمدالحسن همینطوری که به ولایت خدا و پیامبر و اهل بیت در نماز و اذان و اقامه شهادتین میدی
تشکر کردم و گوشیمو کنار گذاشتم ،اشکهای صورتم رو پاک کردم
از تخت بلند شدم و مشغول تمیز کردن اتاق شدم
تصمیم گرفتم تو این ۳ روز تمام فکر و ذهنم رو صرف فرستاده آقا کنم ... اگه واقعا فدایی احمد راست گفته باشه که خودش هم با همین کارها خواب دیده ،پس منم میتونم ....
بعد از مرتب کردن اتاق به اشپز خونه رفتم و درحالی که مشغول خوردن صبحانه بودم مامان وارد آشپز خونه شده
مامان: من دارم میرم خرید ،صبحانه تو خوردی ناهار و آماده کن شاید دیر بیام
_باشه چشم
با رفتن مامان گوشیمو برداشتم و مشغول خوندن پیامهای گروهی که بهم داده بود شدم
یکی از ادمینهای گروه pdf کتابی رو ارسال کرده بود برای یکی از اعضای گروه ،به نام "توهم بی خدایی" ... اسم جالبی داشت که نوشته احمد الحسن بود
دانلود کردم همانطور که مشغول درست کردن غذا بودم شروع کردم به خوندن کتاب .
بعد از تمام شدن کارم به اتاقم برگشتم و نکته هایی که در کتاب بود رو یاداشت برداری کردم
در حین خوندن کتاب بودم که در صفحه ۷۵ کتاب به مطلبی برخوردم که برام خیلی عجیب بود که نوشته بود کروموزوم یا اسید نوکلئیک (DNA) ...
تا جایی که تو کتابهای درسی خونده بودم این دو با هم تفاوت داشتن
ولی نمیدونم چرا اینجا هر دو رو یکی دونسته بود ...
اینقدر سرگرم خوندن کتاب بودم که زمان از دستم رفته بود
با شنیدن صدای در حیاط بلند شدم و نزدیک پنجره شدم
مامان با کلی خرید برگشته بود سریع به سمت آشپز خونه رفتم
زیر قابلمه برنج و ،روشن کردم .نگاهی به خورشتی که درحال ته گرفتن بود انداختم ،کمی آب به خورشت اضافه کردم
با وارد شدن مامان لبخندی زدمو خسته نباشید گفتم
با شنیدن صدای زنگ موبایلم ، برنج و به مامان سپردم و به سمت اتاقم رفتم
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan