eitaa logo
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
3.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
652 ویدیو
36 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2499739767C31bfd20c87 شماهم دعوتید به مهمانی باآقا😍 همراهان گرامی مطالب تقویم نجومی حاصل استنباط شخصی ما از احادیث و روایات وارد شده در این باره هستند😊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_دهم انگار خواب میدیدم ،مضمونش شبیه نامه ای بود که دریافت کرده بودم نگاهی به اس
لیلا:امتحان چه طور بود؟ _بد...انگار برای اولین بار بود سوالات و میدیدم لیلا: اگه میخوندی آسون بود _بیخیال ...چی شد که تصادف کردی؟ لیلا: هیچی ...یکی پیچید جلوم منم زدمش _طرف سالمه؟؟ لیلا: اره ،ولی ماشینش داغون شده ،افسرم اومد گفت مقصر خودش بوده _ماشین تو چی؟ لیلا:کاپوتش داغون شده بردمش تعمیر گاه، الانم پاشو بریم کیلنیک کلاس شروع میشه _باشه بریم خواستم در مورد این اتفاقات با لیلا صحبت کنم ولی به خاطر طرز فکرش پشیمون شدم چون هر دفعه باید سر موضوعاتی باهم بحث میکردیم ،مخصوصا که کلا مخالف اسلام و این نظام بود.. تا ساعت ۳ بعد ظهر کلاس داشتم بعد از تمام شدن کلاس دربست گرفتم و بسمت بهشت زهرا حرکت کردم انگار دیر رسیده بودم ،همه کم کم در حال رفتن بودن نگاهم به جواد افتاد که در حال جمع کردن صندلی ها بود میدونستم مامان از دستم عصبانیه .. به سمت مامان رفتم کنارش نشستم _سلام مامان،ببخشید تمام سعی خودمو کردم زود برسم ولی ترافیک بود نشد .. مامان چشم غره ای برام رفت و سکوت کرد هر چند همین نگاهش کلی حرف داشت برای گفتن نگاهم به زن عمو افتاد که مشغول صحبت کردن با موبایلش بود که با دیدنم دستاش رو به نشونه سلام تکون داد از معصومه خبری نبود و این خودش جای شکر داشت چون اگر بود معلوم نبود چه بَلوایی به پا کنه .. کنار مزار نشستم و فاتحه ای خوندم ،،چقدر زود به دومین سالگردش رسیدیم ... انگار همین دیروز بود که به همراه جواد برای خواستگاری به خونه ما آمده بود .... جواد میگفت میخواستم با کسی بیام که جواب منفی نگیرم ... هیچ کس باورش نمیشد که بعد از عقدمون مامان بزرگ ده روز بیشتر زنده نمونه،،اتفاق دردناکی... با صدای جواد برگشتم جواد:سلام ،کِی اومدی؟ _سلام ،یه ده دقیقه ای میشه جواد:میگفتی میاومدم دنبالت _کلاسم دیر تموم شد ،ترافیکم بود ،اگه تو هم میاومدی دنبالم باز هم دیر میرسیدیم (خندیدم و گفتم) اینجوری با هم باید تنبیه میشدیم جواد خندید: اره زن عمو الان مثل باروت میمونه ،فقط منتظر یه جرقه اس ،پاشو بریم خونه همه رفتن نگاهی به اطرافم کردم واقعا هیچ کس نبود ،حتی مامان و بابا هم صدام نکرده بودن برای رفتن.. تو دلم گفتم خوب شد امشب عمو اینا هستن خونمون کمی از عصبانیت مامان فرو کش میشه وگرنه حسابم با کرام الکاتبین بود .. 🔰"مجموعه‌المنقذالعالمے،نجات‌بخش‌جهانے" @taghvim_nikan