🔻.. پرسیدم: «علی آقا، شنیدم بچه های لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. میگن شما از توی زندانیا، جرم بالاها و اعدامیا رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگه ای
میشن!»
على
آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیدی؟»
با افتخار و غرور جواب دادم: «خُب شنیدم دیگه.» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا بحال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟».
🔸 علی آقا با اطمینان گفت: «نه؛ اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه میگم....» لبخندی زد و ادامه داد: «به شما هم میگم زهرا خانم؛ اخلاق تو جامعه حرف اول رومیزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده آلی داریم. اگه اخلاق افراد جامعه،اسلامی و درست باشه؛ کشور مدینه فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی میکنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم میکنه، اینه که یه آدمی که راه اشتباه میرفته، بیارم تو مسیر اصلی و الهی.
امام فرمودند: «جبهه، دانشگاه آدم سازیه.» اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل
به فرمایشهای امام باشیم ..».
📚 برگرفته از کتاب «گلستان یازدهم »
بقلم بهناز ضرابی زاده/ نشر سوره مهر
خاطرات همسر شهید
#شهید_علی_چیت_سازیان
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
✳️ قرار بود موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت.
به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد.» او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد.»
🔸 اتفاقا نتیجه تست مثبت شد.
بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر.
بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛
اما مطلب دیگری گفت:
«بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده؛ یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول بدهیم، نمازمان را اول وقت بخوانیم.»
🔹 برای ما می گفت؛
وگرنه نماز او همیشه اول وقت بود.
📚 «با دست های خالی»
بقلم مهدی بختیاری
نشر یا زهرا (س)
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
✳️ قرار بود موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت.
به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد.» او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد.»
🔸 اتفاقا نتیجه تست مثبت شد.
بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر.
بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛
اما مطلب دیگری گفت:
«بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده؛ یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول بدهیم، نمازمان را اول وقت بخوانیم.»
🔹 برای ما می گفت؛
وگرنه نماز او همیشه اول وقت بود.
📚 «با دست های خالی»
بقلم مهدی بختیاری
نشر یا زهرا (س)
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
🔅 نمی دانم مجید چه کرده بود
که آن همه ثروت پدرش نتوانست پابندش کند.
یک روز بعد از صبح گاه دیدمش؛ احساس کردم به او بیش از همه سخت می گذرد.
ازش پرسیدم: «مجـیـد! این جا خوب است یا ویلای تان در خیابان پاسداران؟»
🔹 سرش را پایین انداخت و گفت:
«اینجــا خیلی خـوش می گذرد.»
📝 در وصیت نامه اش نوشته بود:
«خــدایا! تو شـاهد باش که همه مظـاهر دنیــا را به سویی افکندم و به سمت تــو آمدم.»
▫️مـزار شهید: امامزاده علی اکبر(ع) چیـذر
📚 «مربع های قرمز»
خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا
بقلم زینب عرفانیان/ نشر شهید کاظمی
#شهید_مجید_صنعتی
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
◽شما موقع عصبانیت چه می کنید؟!
🌹 مهدی اُنس خاصی با قرآن داشت. همیشه قبل از خواب و قبل از نماز صبح قرآن می خواند و به دوستانش هم این مطلب روتوصیه می کرد. یک قرآن جیبی داشت که تا لحظه شهادت از خودش جدا نکرد.
🔹 بــرش اول:
با یکی از بچه ها بحثـش شد، خیلی عصبانی شده بود. فورا از سر جایش بلند شد و قرآنش را برداشت و از چادر زد بیرون. تا دو سه ساعت ازش خبر نداشتیم. رفته بود توی بیابان های اطراف، خودش را با قرآن آرام کند. وقتی برگشت خیلی آرام شده بود. با اینکه مقصر نبود؛ اما از آن شخص مقابل عذرخواهی کرد!
🔹 بــرش دوم:
مهدی در گرماگرم آتش و خون هم با آیات قرآن انس داشت. گاهی که آتش دشمن زیاد می شد، با دست به بچه ها اشاره می کرد و آیه «وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ» را می خواند.
زمانی هم که بچه ها می خواستند سمت دشمن سلاح سنگین به کار ببرند،
آیه «فَـلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لٰکِـنَ اللَّهَ قَتَـلَهُمْ وَ مَـا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلٰکِـنَ اللَّهَ رَمَى وَ لِيُبْلِيَ
الْمُؤْمِنِين مِنْهُ بَلاَءً حَسَناً إنَ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ» را می خواند و با دست به سمت دشمن اشاره می کرد.
📚 خاکـریز هــزار و یک
بقـلم حسین فاطمی نیا
خـاطراتی از #شهید_مهدی_توسن
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
🔻..گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون،کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه، کار کنیم. باید بریم دنبال جوانها؛ باید پیام اینهایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.»
🔹 گفـتم: «خب! اگـه این کـار رو بکنیم چـی ميـشه!؟»
🔸برگشت و با صدایی بلندتر گفت: «جامعه بیمه ميشه. گناه در سطح جامعه کم ميشه. مردم اگه با شهـدا رفیق بشن، همه چی درست ميشه؛ اونوقت جوانها ميشن یار امام زمان عج .»
◽بعد شروع کرد توضیح دادن: «ببین! مانميتونیم چکشی و تند برخورد کنیم؛ باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خـاطرات کوتاه و زیبای شهــدا رو جمع کنیم و منـتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند؛ باید خودمان بریم دنبال جوانها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهــدا نباشیم، بی فایده است؛ کـلام ما تأثیر نخواهد داشت.»
📚 علمــدار / گروه فرهنگی شهید هادی
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
✳️ بـــرش اول
تهران که بودیم، یک بار پیشش رفتم، گفت: «سید مرتضی! دو سه نیرو برام بفرست کارشان دارم؟.» خودم به همراه دو نفر دیگر آمدیم.گونی هایی را ازقبل آماده کرده بود. آنها را پر از مواد غذایی و گوشت می کردیم. همه را پشت ماشین گذاشتیم و شبانه به سمت یکی از محلات فقیر نشین حرکت کردیم.
🔸هر گونی را پشت یکی از خانه ها می گذاشت. کناری مخفی می شد. صاحب خانه در را باز می کرد، دور و اطراف را وارسی می کرد و با نگاهی به داخل گونی با خوشحالی آن را به درون خانه می برد.
✳️ بـــرش دوم
مغازه میوه فروشی داشت؛ نشستیم به صحبت از اوضاع جبهه.در خلال صحبت ها، گاهی پیر مرد یا پیر زنی می آمد و می گفت: «آقا سید! میوه لکه دار و خراب اگر داری بریز داخل کیسه بده من ببرم.»
🔹سید بلند می شد، گل میوه ها را سوا می کرد و به همراه مقداری پول داخل کیسه می گذاشت و به او می داد.
🔸این رویه او بود. شاید در روز صد کیلو میوه را این طوری دست مردم می داد.
◽راوی: سید مرتضی امامی و محمد تهرانی
📚 آقـا مجتـبی/ بقلـم محمد عامری #شهید_سید_مجتبی_هاشمی
#از_شهدا_بیاموزیم
✳️ او بیش از آنکه بنویسد؛ به تبلیغ چهره به چهره معتقد بود و در این نوع گفت وگو، به میزان قدرت و طاقت و دانش و توجه طرفِ مقابل بسیار پایبند و حساس بود.
🔹 باور داشت که نباید هر بحث و گفت وگویی را با هر ذهنی بیان کرد و به مسئله مرتبه فکری و دانش افراد کاملاً توجه میکرد.
🔸 گاهی ساعتها وقت میگذاشت تا از انتقال مسئله به طرف مقابل مطمئن شود.
📚 فـهـم زمــانـه / یعقوب توکلی
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
#از_شهدا_بیاموزیم
🌹 ابراهـیم را دیدم که با عصـای زیر بغـل، در کوچه راه میرفت. چند دفعه ای به آسمـان نگاه کرد و سـرش را پایین انداخت.!
🔸 پرسیدم: «آقــا ابـرام! چـی شـده!؟»
اول جواب نمیداد، اما با اصرار من گفت:
«هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خــدا به ما مراجعه میکرد و هـر طـور شده مشکلش را حـل میکردیم.
امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده؛ میترسم کـاری کرده باشم که خــدا توفیق خدمت را از من گـرفته باشد.»
📚 سـلام بـر ابـراهـیم / نشر شهید هــادی
#شهید_ابراهیم_هادی
#از_شهدا_بیاموزیم
🔸 نیمه شب بود که سلمان از خواب بیدار شد؛ خیلی گریه می کرد. هر چه کردم نتوانستم آرامش کنم. حسین بلند شد رفت بیرون، بعد ده دقیقه برگشت.
گفتم: «حسین آقـا! پس چـرا نمی رویم دکتـر؟»
گفت: «ماشین نیست! ماشین خودم دست برادرمه؛ ماشین دیگری هم گیر نیاوردم.»
گفتم: «با همین ماشین سپـاه که جلوی خانه پارک کردی برویم.»
گفت: «نـــه!! من با بیـت المـال بچـه ام را دکتـر نمی بــرم.»
گفتم: «خُب کـرایه اش را بگـو از حقـوق مان
کم کنند.»
🔹 حسین زیر بار نرفت و دوباره رفت. مدتی در سوز و سرمای زمستان، کنار جـاده ایستاد تا بالاخره توانست یک ماشین گیـر بیاورد و بچـه
را ببریم دکتـر.
🎙 راوی: زهـرا سحری؛ همسر شهید
📚 نیمه پنهـان مـاه (جلد ۳۲)
بقلـم رقیه مهری/ نشـر روایت فتـح
#سردار_شهید_حسین_املاکی
#از_شهدا_بیاموزیم
🔹 بابا در استفاده از وقـت خیلی منظـم بود و خساست به خرج می داد. مثلا شب ها از ساعت ۹:۴۵ تا ۱۱:۲۲ مطالعه میکرد. بماهم توصیه میکرد:
«دوسـت دارم صبـح ها ورزش کـنید و همـه کارهاتون مرتب و منظم باشه و وقت تون را هدر ندید.» اما هیچ گاه وادارمان نمی کرد مثل خودش باشیم.
🔸 روی همین حساب، تلویزیون خیلی کم می دید. بیشتر اخبار و تحلیل های سیاسی را دنبال می کرد و بعضی سریال هایی مثل امام علی (ع) و مردان آنجلس.
🔹 حسرت به دلم مانده بود یکبار بیاید و همپای ما بنشیند فیلـمی، سریـالی نگاه کند. یکبار خیلی اصرارش کردم و قربان صدقه اش رفتم که بیاید همراه ما تلویزیون ببیند. بالاخره آمد و نشست. اما چه نشستنی؟! مثل اینکه روی میخ نشسته باشد. بعـد از یک ربـع گفـت:
«ببخشـید! نمی خـوام ناراحـت تون کنم. امـا وقتی پـای تلویـزیون می نشینم انگـار وقتـم داره تلـف میشه؛ باید اون دنیا جواب بدم که وقتـم را بـرای چـی مصـرف کـردم. نمی تونم بنشینم و این برنامه را نگاه کنم!
میشـه مـن بــرم؟!»
.. معذرت خـواهی کـرد و رفت به اتاقـش!
🎙راوی: مریم صیاد شیرازی؛ دختر شهید
📚 «خدا می خواست زنده بمانی»
بقلـم فاطمه غفاری / نشر روایت فتـح
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
#از_شهدا_بیاموزیم
🌺 عادت آقا مرتضی این بود که اگر در یک جمع یا مهمـانی قرار میگرفت و خوردنی و یا شیرینی می آوردند، یکـی کـه بـر می داشت، نمی خـورد! و به صاحب خانه می گفت: «می تونم یکی هـم اضافه با خودم ببرم؟!» و بر می داشت.
می گفت: «می بـرم تـا بـا خــانواده بخـورم.»
💠 می گفت: «آدم نبـاید اهـل تک خـوری باشد! باید سـعی کند که شـیرینی های زندگی اش را با خانواده اش سهیم باشد. این امر در ایجاد اُلفت بین زن و شوهر خیلی مؤثـر است.»
💠 از جمله چیزهایی دیگری که در ایجـاد اُلفت بین زن و شوهـر مؤثـر می دانست؛
برگـزاری نمـاز جمـاعت خـانوادگـی بـود.
📚 همسفر خورشید / علی تاجدینی
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#از_شهدا_بیاموزیم