eitaa logo
تحلیل سیاسی و جنگ نرم
105.2هزار دنبال‌کننده
62.5هزار عکس
37هزار ویدیو
191 فایل
✨ ﷽ ✨ 🌹 #سلام_بر_ابراهیم : کپی مطالب با ذکر صلوات بر شهدا آزاد است🌹 تعرفه تبلیغات کانال تحلیل سیاسی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2850554239C983f38caaa ایدی تبادلات @Madar1214
مشاهده در ایتا
دانلود
#جگرى_كه_سوخت.... 🌷وقتی بمباران شیمیایی شد، ماسکش را به یکی از رزمنده ‌ها داد! در بیمارستان از شدت تشنگی روی کاغذ نوشت: جگرم سوخت آب نیست؟! و بعد به شهادت رسید....!! 🌹شهید‌ نعمت‌ الله‌ ملیحی ❌ دستخط شهيد در عكس #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 🌷وقتی به اتاق فرماندهی لشکر ١٧ می رفتیم، قبل از ورود، ابتدا جلوی اتاق را نگاه می کردیم، اگر یک جفت پوتین کهنه و ساییده شده و گرد و خاکی می دیدیم، متوجّه می شدیم که آقا مهدی برگشته و به دیدنش می رفتیم. و اگر چنین پوتینی وجود نداشت، از همانجا برمی گشتیم و اصلاً وارد اتاق نمی شدیم. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد مهـدى زين الدين
! 🌷تیپ ثارالله را به خاطر عملیاتی به منطقه‌ی گیلان‌غرب فرستاده بودند. فصل پاییز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضی اوقات باران به قدری شدت می‌گرفت که چند پتو مقابل در ورودی سنگر می‌انداختیم تا آب وارد سنگر نشود. 🌷یکی از روزهایی که برای نماز خواندن برخاسته بودیم، صدای اذان فضا را پر کرد. اما صدا مشکوک و نامأنوس به گوش می‌رسید. شخصی را فرستادیم که بفهمد چه کسی در حال اذان گفتن است، اما رفت و برگشت و در حالی که متعجب بود و می‌گفت: « صدا می‌آید اما مؤذن نیست.» 🌷یکی از بچه‌ها سیم بلندگو را دنبال کرد و متوجه شد که مؤذن از شدت سرما به زیر پتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همین دلیل آن رزمنده نتوانسته بود وی را در چادر تبلیغات ببیند. راوی: رزمنده دلاور ابوالفضل کارآمد 📚 کتاب "خاطرات آفتابی" صفحه ۱۸
❌ خواندن اين پست براى مسئولين و شرعاً حرام است!! ...!! 🌷آقا مهدی باکری به مسئولان واحدها همیشه می‌گفت: ما اینجا برای این بسیجی‌ها هم پدر هستیم، هم مادر. و منظورش این بود که کاری بکنیم و امکانات را جوری برای خط آماده کنیم که نیروها در خط احساس غربت نکنند. می‌گفت: ممکن است توی خط برای یک لحظه از ذهن رزمنده خطور کند که کاش الآن در خانه بودم. اگر الآن در خانه بودیم ترشی داشتیم برای خوردن. یا در تابستان سبزی خوردن داشتیم. روی این مسائل جزئی هم با تدارکات جلسه می‌گذاشت و صحبت می‌کرد. 🌷در عملیات خیبر، بعد از شش، هفت روز که جنگ شدت گرفت، خط به تدریج آرام شد. آقا مهدی به من گفت: بلند شو برویم از خط بازدید کنیم. سر ظهر بود. قرار شده بود آن روز به بچه‌ها غذای گرم داده شود. ما راه افتادیم و کانال را رد کردیم و داشتیم از خط لشکر ۸ نجف عبور می‌کردیم که دیدیم غذای گرم به نیروهای‌شان داده‌اند و کنار غذا در داخل نایلون فریزر سبزی پاک‌شده و شسته شده به سنگرها می‌دهند. آقا مهدی به من گفت: «میرآب! کاش شما هم برای بچه‌ها این کار را انجام می‌دادید. این بچه‌ها چند روز است زحمت کشیده‌اند.» 🌷وقتی خط لشکر نجف را رد کردیم و به فاصله یک کیلومتر به خط خودمان رسیدیم، دیدیم که الحمدالله غذای گرم هست ولی سبزی، پاک نشده آمده به خط. آقا مهدی وقتی این سبزی‌ها را دید عصبانی شد. به تدارکاتچی گفت: «این چیه دادید به این‌ها؟ اینجا مگر آب دارند برای شستن سبزی؟ مگر وقت دارند برای شستن؟ این سبزی‌ها را برگردان به داخل ماشین.» بعد به من گفت: «عقبه را به گوش کن، بگو مسئول تدارکات بیاید پشت خط.» 🌷من با شهید احد مقیمی تماس گرفتم، گفتم: بگو فلان مسئول تدارکات بیاید داخل سنگر. پنج دقیقه بعد، احد مرا صدا زد و گفت: فلانی آمده پشت بی‌سیم. من بی‌سیم را دادم آقا مهدی حرف بزند. آقا مهدی گفت: «الله بنده سی! خودت می‌بینی این بچه‌ها هشت، نه روز است که با مصیبت جنگ کرده‌اند، آب ندارند برای شستن دست و صورتشان و نماز را با تیمم می‌خوانند، شما این سبزی شسته نشده را برای چی فرستاده‌اید جلو؟» او هم گفت: «آقا مهدی! من اطلاع ندارم به خدا. من گفته بودم آماده کنند ولی حالا همین‌جوری انداخته‌اند پشت ماشین آورده‌اند جلو.» آقا مهدی گفت: «من این سبزی‌ها را می‌فرستم عقب. یک نمونه هم از سبزی لشکر ۸ برداشته‌ام که می‌فرستم عقب. اگر با شام سبزی‌ها را به این شکل فرستادید خط که هیچ، و الّا من شما را توبیخ می‌کنم.» 🌷آقا مهدی به خاطر همین مسئله او را عزل کرد. تا وقتی آقا مهدی بود دیگر آن فرد را به تدارکات راه نداد. بعد از عملیات هم کلاً از تدارکات اخراجش کرد. به او گفت: «مدیریت شما ضعیف است. شما به عنوان یک مسئول باید بدانی که چه چیزی به خط فرستاده می‌شود.» هیچ‌ وقت فراموش نمی‌کنم. توی بی‌سیم به او گفت: «فلانی، ما اینجا هم پدر بسیجی‌ها هستیم، هم مادرشان.» آقا مهدی باکری تا این حد به بچه‌ها علاقه داشت. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید مهندس مهدی باکری راوی: رزمنده دلاور عبدالرزاق میرآب، بی‌سیم‌چی آقا مهدی
هدایت شده از این نیز بگذرد...
٣٤ !! 🌷نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک ها را بیرون می‌ریخت. هر بیل خاک را كه بیرون می‌ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمى‌گشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی‌گردیم. 🌷صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن، به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!!! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می‌ری؟! نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو... 📚 کتاب "شهید گمنام"
هدایت شده از این نیز بگذرد...
🌷 ٩٩ ! 🌷.... از داخل اتاقى، صداى يك زن را شنيدم كه با لهجه كُردى و با شجاعت جريان درگيرى خودش را با منافقين توضيح مى‌داد. كنجكاو شدم و به طرف اتاق رفتم تا چهره آن زن را ببينم. او زنى قوى هيكل و رشيد بود. 🌷وقتى چشمش به من افتاد، گفت: من اهل گيلان غرب هستم. وقتى منافقان به شهر حمله كردند، با همين دست هايم چهار نفر از زن‌هاى منافق را به درك فرستادم. 🌷بعد با پوزخند ادامه داد: منافقان مى‌خواستند خانه هايمان را به قتلگاه تبديل كنند! امّا آرزويشان را به گور بردند. آنها در شهر، شايع كرده بودند: «شام گيلان غرب، صبحانه باختران»! الحمد للّه، صبحانه در جهنّم نَصيبشان شد. 📚 كتاب "مستوران روايت فتح"، ص ٩٩