#خاطرات_معلمی
شنبه بیست و یکم بهمن مدارس طق و لق بود خیلیا نمیومده بودن مدرسه.
سه تا کلاس رفتم. یک کلاس سه نفر بودن. یکی یازدهتا. یکی شیش تا.
اینقدر راحت درس دادم. کیفیت تدرس هم خیلی رفت بالا.
هر هفته ۱ ساعت ربع درس میدادم و باز وقت کم میامد. از بس چند نفر داش آموز شلوغ کار کلاس رو بهم میرختن و صد البته اعصاب دبیران رو.
باور کنید اگه این بزرگواران #دانشآموزان_آسیبزا نیان مدرسه ( بیشترشون هم هیچ علاقهای به مدرسه ندارن و صرفا با فشار والدین میان ) کلی کیفیت آموزش و پرورش میره بالا...
خود اونا هم میرن دنبال علائقشون و موفقتر میشن...
@Takhteh_siah
#خاطرات_معلمی
#دردسر_معلمی
#درددل_معلمی
بحث حقوق بود ( بحث رایجیه بین معلمین )همکار جوانمون میگفت: من چند ساله دیگه هیچ اهمیتی به مدرسه و دانشآموز و حقوق معلمی نمیدم و فقط برا رفع تکلیف میام کلاس رو اداره میکنم و درس میدم ... ( بنظرم شغل دوم خوبی دارن )
میگفت: وقتی نه دولت ( منظورش بحث حقوق بود و تبعیضهایی که در حقوق مزایای کارمندان دولت وجود داره ) نه دانشآموزان، ارزشی برا معلم قائل نیستن، چرا باید رو خودمون فشار بیاریم...
کلا این مدرسه چون میزان دانش آموزان آسیب دارش زیاده خیلی فشار میاره رو دبیرا...
✅:راستی به شما والدین و دانش آموزان عرض میکنم اگر دبیر و معلم خوب میشناسید حتما به نحوی ولو در حد یک تلفن ازش #تشکر کنید.تاثیر داره.
پ.ن: میترسم از اینکه منم چند سال دیگه انگیزهم رو از دست بدم...
یک طلبه معلم
@Takhteh_siah
#خاطره_معلمی
#خاطرات_معلمی
بعد حدود ۲۵ روز اومدم مدرسه...
دیدم نشسته دم دفتر
گفتم: چی شده؟؟
گفت: دعوا کردم
گفتم: دهن روزه دعوا کردی؟؟
گفت: روزه نیستم
گفتم: چرا آخه؟؟!! مریضی؟؟
گفت: نه آقا من روزهم قبول نیس...
گفتم: چرا؟؟
گفت: قبول نیس دیگه آقا...
گفتم: اینکه بهت گفتن اگه فلان غلط رو بخوری تا چهل روزه نماز روزهت قبول نیس، معنیش این نیس که نماز و روزه رو تا ۴۰ روز بزاری کنار...
باید بگیری، وگرنه میشه دو تا گناه...
خلاصه توضیح دادم براش که قبولی عمل یه بحثه و صحت عمل یه بحث دیگه...
فهمید...
میگه فردا و پسفردا رو میگیرم...
بعدم بحث کفاره و راه جبران...
انشاءالله که توفیق پیدا کنه...
پ.ن: ج.ا حجاب رو که باخت کاش لااقل جلو مسکرات رو سفت بگیره...متأسفانه فکر میکنم این رو هم شل کردن...
خاطرات یک طلبه معلم رو در کانال زیر دنبال کنید...🔻🔻
#شراب
🆔: @Takhteh_siah
#خاطرات_معلمی
امروز افطاری بود مدرسه و یه عده از بچهها بعد کلاسها واستادن تو مدرسه منم از باب وظیفه پیششون موندم...
یکیشون بدون اجازه ازم این دو تا فیلم رو گرفته و برام فرستاده و زیرش نوشته:
((تفریح جای خود
عبادت هم جای خود😂🫀🌹))
پ.ن: امان از دست این گوشیا و این دانشآموزا.
راستی افطاری : آش و نون پنیر و 🥒 و🍅 و نون روغنی افغانستانی بود. با شربت زعفرون... ( دلتون نخواد ) ... همه چی هم تقریبا با خود بچهها بود و عالی هم از پسش برآمدن...👏👌
ضمنا جز سی رو هم بچهها با هم خوندن.
عیدتون مبارک...
@Takhteh_siah
#خاطرات_معلمی
#خاطره_معلمی
امروز با اینکه آف بودم یه سر رفتم مدرسه ( متوسطهی دوم ) ببینم فضا چطوره...
زنگ تفریح بچهها ریختم دورم، سوال داشتن،
بگو دربارهی چی؟؟!!
درباره اینکه چرا در درمانگاهها خانومها به آقایون آمپول میزنن ولی آقایون به خانومها نه؟؟؟!!!🤔😳😂
بچههای تجربی میپرسیدن...
باور کن بخدا...
فضا فضای شوخی خنده و مسخره بازی بود ولی کمکم جدی شد و یه چند دقه مساله شرعی رو توضیح دادم.
الحمدلله...
البته فضای جنگ و دیدی زدیم و اینا هم بود.
@Takhteh_siah
#خاطرات_معلمی
#خاطره_معلمی
امروز با بچههای دهم انسانی به جای درس تفکر رفتیم گلزار شهدای نورانی قم...
خوب بود.. خوب بودن...خیلی اذیت نکردن...معاون مدرسه نظرشون این بود که تنهایی نمیشه اینا رو جمع کرد ( شلوغ ترین دهم مدرسه هستن ) ولی انصافا خوب همراهی کردن...
توصیه معلمی: به معلمای دینی و قرآن و دفاعی و تفکر جدا توصیه میکنم بچهها رو حداقل یبار بجای کلاس ببرید گلزار ( با رعایت جوانب قانونی مثل رضایت نامه و ... ) تو شهرهای کوچیک یا مدارس نزدیک گلزار که هزینه نداره و واقعا بتونید یه راوی خوب هماهنگ کنید موثره...
یک طلبه معلم
@Takhteh_siah
#خاطرات_معلمی
امروز سر کلاس واقعا #حس_غرور و افتخار به قدرت کشور رو میشد تو کلاس در بین بچهها حس کرد...💪
با افتخار و غرور از حملهی به خاک رژیم صهیونیستی حرف میزدن...
جالبه که بعضا بچههایی که هفتههای پیش در بحثهای سیاسی و ملی جزء غرغر کنندگان و حتی سیاه نمایان بودن؛ این هفته، این طرفی حرف میزدن...
لله الحمد...
@Takhteh_siah
#خاطرات_معلمی
دیدم دستش پر از خشه... (کلاس دهمه. لاغر اندام و از نسبتا شر و شلوغها ولی باهال...)
گفتم: دستت چی شده؟؟
گفت: با مشت زدم تو شیشه...👊
گفتم: چرا ؟؟؟ (حدس زدم تو خونه دعواش شده )
گفت: ماشینه به خانومه تیکه انداخت با مشت زدم تو شیشهش
گفتم: بعدش چی شد؟؟
گفت: فک کرد آشنای خانوم هستم در رفت...
گفتم: از نظر شرعی بنظرم اجازهی این کار نداشتی داداش...ولی ته دلم به #غیرت و #شجاعتش آفرین گفتم. (به عبارت فنی: این آدم حُسن فاعلی داشته، ولی حُسن فعلی نه)
بعد پرسیدم:
حجاب خانومه چطور بود؟؟
گفت: داغون...خیلی داغون ( البته اون گفت: لخت بود ولی من روم نمیشه بنویسم، به جاش میگم داغون )
حالا که گذشت، ولی انصافا اگه اون یارو میامد پایین و اینا درگیر میشدن و یه خونی ریخته میشد،چی؟؟!!
واقعا اگه اون خانوم با پوشش شرعی میامد بیرون بازم اون آدم مریض بهش تیکه مینداخت؟؟!!🤔
پ.ن:یاد مرحوم #شهید_الداغی (شهید غیرت ) افتادم، بچهش که یتیم شد و زنش بیوه و قاتلانش اعدام و حبس و اون دختر بدحجاب هم داره زندگیش رو میکنه...خدا کنه لااقل به خودش اومده باشه و توبه کرده باشه...
#خاطرات_معلمی یک طلبه معلم رو دنبال کن🔻🔻
🆔 @Takhteh_siah
#خاطرات_معلمی
☀️پنل خورشیدی...
گوشه حیاط هنرستان بود. نظرم رو جلب کرد.پرسیدم چیه؟؟!!
گفتن: پنل خورشیدی...
احسنت بابا...
انصافا اگر کشور بره به این سمت انرژیهای پاک بنظرم خیلی نفع اقتصادی و برکات داشته باشه...
اصلا بنظرم این آفتاب داغ تو قم و خیلی جاهای دیگهی کشور داره اسراف میشه...
@Takhteh_siah
پ.ن: طبق نقل مسئولین مدرسه: این هنرستان خیرساز هست و هزینه خرید( ۷۵۰ میلیون ) را هیات امنا متقبل شده ( البته وام گرفتن ظاهرا ) و از پول فروش برق به دولت اقساط وام پرداخت میگردد...
#خاطرات_معلمی
از بچهها در امتحانپایان سوال خواستم که خوبیها و بدیهام و همچنین اگر داستان یا خاطرهای از من یادشون مونده بنویسن...
🔹جوابها برخی جالب و خیلیاش ناامید کننده بود...
🔸 برخی رفتارها رو برخی به عنوان خوبی و برخی به عنوان بدی ذکر کرده بودن.
🔸این همه خاطره و داستان از شهدا هم گفته بودم که خیلی ننوشته بودن.(فکر میکردم بنویسن )
✅: شاید بشه گفت رفتارها بیشتر از گفتهها تو خاطرشون مونده بود...
اینم یه نمونه:
یک روز یک پادشاهی اینها ( همون اصحاب کهف منظورشه ) را سر مسلمانی گرفت و آنها داخل یک غار فرار کردن و ان _جا _ چند هزار سال 😳😳 خواب بودن ، امدن بیرون دیدن یک سگ آن بیرون است و یک کیسه پول هم هست... ( داستان اصحاب کهف رو یادش مونده مثلا )...
اینجور یاد بچهها میمونه...واویلا...
خاطرات یک طلبه معلم رو دنبال کنید🔻🔻
@Takhteh_siah
#خاطرات_معلمی
#خاطره_تلخ
🖤دانش آموزم بود...کلاس دهم تجربی...
از قبل عید تصادف کرد رفت تو کما...
پدر و مادر و خواهرش تو همون سانحه از دنیا رفتن...
خودش امروز رفت اون دنیا...
صب دیدم رفیقش مشکی پوشیده، گفتم مجتبی چی شده؟؟
گفت رفیقم فوت کرده،
گفتم : کی؟؟
گفت: هادی...
پاهام شل شد...🥺🥺
بچه با عرضهای بود...از سنش بزرگتر بود...سختی کشیده بود و اهل کار...
خدا بیامرزش...براش فاتحه میخونید؟؟!!
@Takhteh_siah