#هوای_من
#قسمت_هفتم
مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم را از صفحه ی کامپیوتر می گیرم و منتظر می شوم:
- قبوله دیگه! آقا... جان من کوتاه بیا!
مبهم حرف می زند. اما متوجه می شوم. سر تکان می دهم برای ادامه ی حرفش. تا می آید لب باز کند تقه ای به در می خورد و در بی مکث باز می شود. قطعا جواد است. در را بی اجازه باز می کند.
جواد است دیگر... بخواهد قرق می کند، نخواهد بلند حرفش را می زند. به میل خودش می رود و می آید. اثبات امیال نفسانی و خودی می کند.
- ا ... مصی تو هم که اینجایی!
مصطفی می رود طرفش و دست می دهند:
- ِچطوری جواد. دربی رفتی؟
- خاک آفریقا تو سرشون.
می خندم، خاک پرقیمتی نصیبشان کرد. الماس دارد. این را مفت خورهای دنیا و حروم خورها فهمیدند... بچه های خودمان هنوز آفریقا و اروپا می کنند! ارزش گذاری ها چقدر فرق می کند!
- بیکاری آقای مهدوی دیگه؟
- وقتی اومدی ولو شدی روی صندلی جلوی من، داری حرفت رو هم می زنی و میگی... حتما بیکارم دیگه!
خنده ی مضحکی می کند و می گوید:
- خـودم می مونـم کمکـت می کنـم. الآن تـا برگردیـم کتابخونه بیا بریم یه دور بزنیم.
مصطفی به جای من می گوید:
- ِخوبـی شـما؟ سـاعت مدرسـه اسـت. مـن و تـو کنکـوری ولیم. پاشو دوتایی بریم!
صدای پیامک موبایلم بلند می شوم. محل نمی گذارم و مشغول کارم می شوم. مصطفی و جواد دارند کل کل می کنند. دوباره پیام می آید. کامپیوتر هنگ می کند. سه باره پیام می دهد: «بابا! آقای مهدوی جواب بدید تو رو خدا. این آدمه شاید داره آدرس محل مقتول شدنش رو میده، بعدا که بخونی موریانه ها دارند تجزیه اش می کنند.»
کامپیوتر را خاموش و روشن می کنم شاید فایده کند. موبایلم را از روی میزم برمی دارد و می گیرد طرفم. مصطفی می بیند که نمی تواند حرفش را بزند راه می افتد از دفتر برود بیرون و هم زمان می گوید:
- بـه دلمـون مونـد یـه بـار بیاییـم حرفمـون رو بزنیـم مزاحـم اینجـا نباشه.
جواد با سرعت سر برمی گرداند سمت مصطفی و می گوید:
- ِاِا تو دیگه چرا، آقای مهدوی خودشو کشت بگه هر چی دلت می خـواد... خفـه ش کـن... بـه دلـت محـل نـذار... اونوقـت تـو شاگرد فابریکش هنوز می گی دلم می خواد دلم می خواد...
پیامک را باز می کنم. تبلیغاتی است. هر سه تایش. باید مسدود کنم این سیل پیام های مزخرف را. مصطفی را نفهمیدم چه گفت. ُاما جواد کری می خواند.
- جون مصی، ایـن دلم می خـواد، دلـم می خواد رو، بیـا ساطورکشی کنیم، راسته اش به من می رسه، استخواناش به تو.
ببین حاضرم شرط ببندم.
- الان تـو هـر چـی دلـت خواسـته انجـام دادی، بهـت خـوش گذشته؟ خرابتم نکرده؟
- بله پس چی؟
مصطفی شصتش را بلند می کند و با جدیت می گوید:
- باشه. برو جلو رفیق، فعلا...
و می رود. کامپیوتر آدم می شود. اما جواد نمی خواهد کوتاه بیاید:
- عصر هستی؟ بریم تا یه جایی، یه دور بزنیم.
عصر را دیگر ندارم. عصرها را ندارم. عصرهایم را باید مدیریت کنم. نگاهم که طولانی می شود روی صورتش می گوید:
- امروز سر حال نیستی؟
نگاهم را ادامه می دهم:
- هان! هستی؟
پلک می زنم.
- اوکـی. گزینـه ی سـوم. مثـل همیشـه ای. فقط عصر رو نیسـتی. حداقل وعده ای که دادی رو... هوم.
کیفم را نشانش می دهم. می آورد و کتاب را درمی آورم و میدهم. دستش. کتاب را مثل یک پرتقال زیر و رو می کند:
- جلدش قشنگه ... باشه ... میخونم ... به شرطی که آنلاین باشی هر چی وسطش پرسیدم جواب بدی...
از توی جیبش مقداری پول درمی آورد و می گذارد کنار کامپیوتر و می گوید:
- این سهمیه ی این ماه. قراره یه بار منم بیام دیگه...
موس را برمی دارم و پوشه را باز می کنم.
- تا ته کتاب رو که خوندی حرف می زنیم. حالا هم برو.
- زور کـه میگی خوشم می آد ازت. کلا وقتـی بـا آرامـش حرفـت رو محکـم می زنی بیشـتر خوشـم می آد. دلم می خـواد که اینجور وقتا به حرفت گوش بدم. ببین چه قدر خوبه آدم به حرف دلش گوش بده ... ببین دلم می خواد؛ چیز خوبیه دیگه...
قبل از اینکه بلند شوم و بزنمش از دفتر می پرد بیرون...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💞سلام مهربان دوازدهم!💞
تقویم این روزا خیلی شیرینه!!!
به امامت رسیدن شما🌸
میلاد پیامبر گل مون🌼
میلاد مهربان ششم🌺
و...
اما گاهی سخت میشه تو این شیرینی ها شادی کرد!😶
وقتی می بینیم که هنوز امام مون تو بیابون ها سرگردونه و مردم دنیا زیر بار زور دارن له میشن...😥😥😥
مهربان من!
یعنی میشه تو این عیدای قشنگ بهترین عیدی نصیب مون بشه؟؟!!
چه عیدی میشه اون عید...🌈🌟🌙
#مهربان_من
#میخواهم_یار_تو_باشم
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💕رفقا!💕
بیاین همگی روز تولد کسی که دغدغه ی خوشبختی کل دنیا🌏 رو داره،
برای اومدن آقامون و خوشگل شدن زندگی مردم دنیا یه کار ویژه بکنیم...
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
قرار بر وبچ 💕یاران صمیمی💕:
یکشنبه، روز تولد پیامبر عزیزمون♥️
یه دعاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ویژه
و هر کاری که در این زمینه ازمون بر میاد!😋
#میخواهم_یار_تو_باشم
#هوای_من
#قسمت_هشتم
صدای خنده ی زن تمام تمرکزم را به هم می ریزد. بی شعوری هم حدی دارد. نمی فهمد این آتوسای خر که کنکور دارم؛ صدای این زنیکه ی عنتر را کم کند. کتاب را پرت می کنم و می روم سمت در. حوصله ندارم از پله ها پایین بروم، خم می شوم رو ی نرده ها و صدایش می زنم:
- هووی آتی! کم کن صدای اون گاو...
سرش را به سمتم می چرخاند و می گوید:
- وای بیا ببین چه فشینه... حال میده...
فقط موهایش را می بینم که توی صورتش ریخته است و هیکلش را همراه آهنگ تکان می دهد. نه این خودش امتحان ندارد... فقط نشسته و کانال عوض می کند. لامصب یکی دو تا کانال هم ندارند که، دویست سیصدتا هست. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. کنترل را از دستش می کشم و خاموش میکنم.
- هرری... برو سر درس و مشقت، تا حالا که با دوستات ولو بودی. الآن یه نگاه به اون کوفتی بنداز شاید یه چیزی تو مخت رفت.
- وای... جون مامان... الآن سریالش شروع میشه.
موهایش را می کشم و پشت سرش می اندازم. جیغ می کشد، محلش نمی دهم. صدای خواهش و اعتراض و فحشش تا اتاقم می آید. حداقل تا بابا و مامان بیایند و باز روشن کنند کمی آرامش برقرار است. اول موبایلم را چک می کنم... یعنی اول که چه بگویم... هر پنج دقیقه... هرچند صفحه که می خوانم موبایل را روشن می کنم... منتظر چه هستم؟ می دانم؟ یا شاید هم نمی دانم!
ناآرامم... کلافه ام! به هم ریخته ام... نباید این طور باشم! با خودم کلنجار می روم تا دیگر میترا را کنترل نکنم... موفق می شوم. تمرکز می کنم و... این بار یاد مهدوی می افتم؛ پیامک هایی که داده ام...
موبایلم را نگاه می کنم. به هیچکدام از پیامک ها جواب نداده است. آدم نیست که... و اّلا یک حرف مقابل پنج کلمهی من می گفت. حتی نپرسیده است شما؟ کلی حرف آماده کرده ام که هر طور او شروع کند من جواب داشته باشم. بدم می آید وقتی می بینم این طور با آرامش دارد جلو می رود. لبخندهایش حالم را به هم میزند! وقتی می بینم با تسلط جواد را رام کرده بیشتر به هم می ریزم. جواد هم مثل کودن ها، با مرگ فرید چنان خودش را باخته که دلم می خواهد یک دل سیر بزنمش. خب همین است دیگر...
می خوری تا بترکی... فرید هم ترکید! دنیا همش همین دو حرف است؛ بخور، بخواب! خاک بر سر جواد که دنبال حرف سوم گشت و خودش و همه ی ما را نشاند پای حرف های مهدوی...
طاقت نمی آورم و پیام می دهم به میترا:
- کجایی؟ چرا آن نیستی؟
به لحظه ای آنلاین می شود:
- وای عزیزم. عشقم. گفتم مزاحم درس خوندنت نشم...
بی وجدان روزهای اول آشنایی با دخترها یک لذتی دارد که کاش تمام نشود. کوتاه است و می چسبد! اما الآن دلم می خواهد که میترا خفه بشود. لذتش هست اما نمی چسبد دیگر! دائم باید مراقبش باشم! برای چه کسی جز من این طور زبان می ریزد؟ بی خیال هستم اما بی غیرت نه!
- کجایی؟
- خونه ام دیگـه! تـو درس داشـتی منـم مونـدم خونـه. خونـدی؟
- تموم شد؟
- مهم نیس. از درس حرف نزن.
- باوشه!
- یه چیزی می پرسم درست جوابمو بده!
- چی شده؟
- من می پرسم. نه تو!
- اوکی!
کلافه ام! نمی توانم تمرکز کنم! نمی خواهم طوری سؤال کنم که بفهمد... سیگاری روشن می کنم، از پشت میزم بلند می شوم و چرخی در اتاق می زنم... میترا را چند وقتی است که دیده امش.
تولد یکی از بچه ها بود، فرید ما را به هم معرفی کرد. قبلا با فرید می پرید و بعد از فوت فرید، خیلی ساکت و غمگین بود، دور و برش را گرفتم و حالا...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_نهم
بین دخترها نمی دانم چرا این بار میترا به دلم نشسته است. قید سعیده را زدم و با میترا هستم. سعیده خیلی گریه کرد. دختر است دیگر. قبلش هم سوسن پدرم را درآورده تا شرش را کم کرد. دو روز که به یکی شان رو می دهی خا ک بر سرها می خواهند سوارت شوند، چند روز هم از گریه و زاری شان نگذشته با یکی دیگر مچ می شوند. بساطی است... اما میترا غلط می کند دلش را برای کس دیگری بگذارد. خودم دلش را با تیغ پاره می کنم... دل بخواهی نداریم!
- دیـروز چـرا لنـز سـبز گذاشـته بـودی؟ مـن کـه گفتـم از ایـن رنگ خوشم نمی آد.
- همین جوری!
دنیا را همین جوری بند تنبونی گرفتیم که هرش از برش قابل تشخیص نیست.
- گفتم درست جواب بده میترا... سعی نکن منو خر کنی!
- ببین مامانم صدام می زنه. برم، میام...
فرار کرد. مطمئنم امروز هم خانه نبوده و تازه آمده است. میترا دارد چه بلایی سر زندگی من می آورد؟
می نویسم: «من ظاهرم را درست میکنم که بگویم خوشم. تو ظاهرت را درست می کنی که بگویی خوبی. گل بگیرند به دروغ هر دوتایمان. نمی فهمی که همه ی زندگی همین هاست. حالم از میترا و تو با هم به هم می خورد...»
و می فرستم برای مهدوی!
مهدوی طوری برخورد می کند که کنارش کم می آوریم همه مان. همین پیام را برای جواد هم می فرستم تا بفهمد که کار بدی کرد مرا با مهدوی مواجه کرد. پنجره را باز می کنم و سیگار دیگری روشن می کنم. کوچه ی آرام و تاریکی شب، هم آرامم می کند هم اوضاعم را یادآوری می کند. کنکور که بدهم تمام کتاب ها را یک جا می سوزانم. میترا را هم می سوزانم. پیام می آید. جواد است:
- من ظاهر و باطنم یکییه. چه مرگت شده تو! صبح که خوب بودی، بشین پای درست...
مرده شور میترا... موبایل را پرت می کنم روی تخت و سیگار را توی کوچه می اندازم و زیر پنجره ولو می شوم. دست می برم و بدون آنکه مثل همیشه انتخاب کنم، دستگاه را روشن می کنم و صدای موسیقی فضای ساکت را می شکند:
حال امروز من از دیروز بدتره
چون در کنارمی، چشمات مال دیگره
گفته بودم که دلم با تو خوشه
اما کار من و تو با هم سره
تو رهام کنی دلم تموم می شه
دنبالم میای نگات پشت سره...
صدای تبل ها در سرم کوبیده می شود. چشمانم را می بندم تا حس منفی شعر را بیشتر از این نگیرم. سعیده روزهای آخر که گفته بودم دوست معمولی باشیم و توهم نزند این موسیقی ها رو برایم می فرستاد. احمقند این دخترها. مثل من که الآن احمق شده ام. حال میترا را می گیرم اگر مطمئن بشوم دارد چه غلطی می کند. موبایل را برمی دارم. جواد چند تا پیام داده اما مهدوی هنوز نه. مهدوی را باید کشت؛ به جواد گفته بود:
- فکـر نکنـی سـختی کشـیدن فقـط مخصـوص آدم های خـوب اسـت و شـماها ا گـر بـه خاطـر فـرار از سـختی ها دنبـال دل بخواهیتان بروید آسـایش دارید، سـختی برای همه هسـت.
یقه ی خوب و بد را می گیرد منتها...
سرم را تکان می دهم تا بقیه ی حرفش را نشنوم، مرور نکنم...
مهدوی بمیرد که این قدر دقیق حرف می زند.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_دهم
در خانه را که باز می کنم مادر پنجره را باز می کند و سر بیرون می آورد. برای لبخند و صدای سلامش، سر تکان می دهم و جواب می دهم. خریدها را توی آشپزخانه می گذارم.
- چه عجب ما شما رو دیدیم.
می بوسمش:
- حالا قبول کردی که اشتباه کردی منو به دنیا آوردی. یه کبوتر به جاش می خریدی بیشتر به دردت می خورد.
- دوباره شروع کردی بچه؟
یک سیب می شویم و می دهم دستش:
- بـاور کـن مامـان مـن! کبوتـر، هـم بـرات تخـم می ذاشـت. هـم بق بقـو می کرد. هـم اجنـه رو دور می کرد. من فقـط بلدم مثل جن بیام و برم. داداش خوبه؟ چی شد دوباره اینجا... بازم مژده؟
مامان سر درد دلش باز می شود. می مانم تا حرفش را بشنوم و با میوه شسته می روم سراغ مسعود. چشمان بسته اش مطمئنم می کند که بیدار است:
- آدم اگه دلش برای نگاه داداشش تنگ بشه باید چه کار کنه؟
چشمانش را باز می کند و لبخندی که صورت زردش را کمی از بی حالی درمی آورد:
- سلام، چه عجب. مگه من بیفتم که تو پاشی بیای.
دستش را آرام می گیرم. می دانم وقتی که این درد به بدنش می افتد طاقت کمترین فشار را ندارد.
- تو بلند بشی که دنیا رو به هم می ریزی. من انقدر بی خاصیتم که بلند شدنم هیچ کاری جلو نمی بره. خوبی؟
- می بینی که...
- این دکترا بایـد مدرکشـون رو بنـدازن تـو رودخونـه. یـه سـاله این طور می شی و نمی فهمن...
چشمانش را می بندد و آرام می گوید:
- مهـم خودمـم کـه می دونم چیـه؟ اونـا هـم نـه درد رو می فهمـن نـه درمانـش رو. فقـط دعـا کـن بتونـم ایـن پـروژه رو به آخر برسـونم. تحویل بدم برم.
دستش را می گیرم و آرام آرام کف دستم را رویش می کشم. چشم باز می کند:
- مهدی!
- داداش... بـا یکـی از اسـاتید صحبت کـردم، می گفت داداش تو اولین نفر نبوده که وقتی می خواسته برگرده این طور شده...
بغض نمی گذارد حرف بزنم. چشمانش می خندد:
- ده بار دیگه هم برم، برمی گردم، با همین حال و روز هم...
- مژده کجاست؟
رو می گیرد از من و می خواهد که بنشیند. کمکش می کنم. به هر جایش دست می زنم می گوید:
- وای... سوختم مهدی... سوختم... آروم...
می سوزد. تمام بدنش انگار آتش است. وقتی می نشیند زیر لب می گوید:
- اونم زنه دیگه، خسته می شه، وقتی منو دید سرحال بودم. قرار نبود این طور بشم، فقط خدا رو شکر که بچه ها رو با خودش نگه می داره.
حرفی نمی زنم تا دلش را نسوزانم.
- بریم حمام. بدنت رو با آب سرد بشورم بهتر می شی.
برایش میوه پوست می گیرم از روند پروژه اش می پرسم. مختصر جواب می دهد. حمام که می رویم به زحمت طاقت می آورد. آب سرد و عرق کاسنی را کاسه کاسه روی بدنش می ریزم. نمی گذارد دست بکشم. نمی گذارد صابون بزنم. نمی گذارد حتی سرش را آب بزنم.
فقط گاهی آرام می گوید:
- مهدی، تمومش کن.
دنیا تمام می شود. فرقی هم ندارد. برای همه تمام می شود. پولدار و فقیر، صاحب منصب و گدا، زن و مرد... دور تندی هم دارد گذرانش که حتی زمان نمی دهد یک لذت را مثل آب نبات نگهداری و مزمزه کنی. زود تلخ می شود. حداقل آدم با خالقش این زمان را بگذراند و شرافت و عزت و انسانیتش را به حراج نگذارد.
محمدحسین مرگ را مسخره گرفته بود. چون به هیچ وجه حاضر نشده بود عزت و شرفش را با چشم آبی ها معامله کند.
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💖رفقا 💖
یادتونه قرار گذاشتیم روز تولد کسی که دغدغه خوشبختی کل دنیا 💫رو داره،
برای اومدن آقامون و خوشگل شدن زندگی مردم دنیا یه کار ویژه بکنیم....
💎💎🔮🔮🔮
امروز قرارمونو قراره عملی کنیم و هر کاری که ازمون بر میاد انجام بدیم یادمون نره ما هم به اندازه خودمون سهیم باشیم تو این شادی قشنگی🌺 که با اومدن آقا جون قراره فرا برسه....
#می_خواهم_یار_تو_باشم
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
3.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا امروز یه قاصدک قشنگ 😍رو به همه مردم جهان هدیه 🎁داد یه قاصدکی که آرزوی همه کسایی که میخوان خوشبخت بشن رو برآورده کنه💫
🎈💐🎈💐🎈💐🎈💐🎈💐🎈
امروز همه قاصدک ها رنگ و بوی محمدی "ص" دارن🌸🌸🌸🌸چون قشنگترین قاصدک خدا به دنیا اومده.....
#نماهنگ
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_یازدهم
سعیده تولد گرفته و همه ی بچه ها هم دعوتند. با میترا میرویم اول یک عروسک می خریم برای سعیده. از دیدن مغازه ی پر از عروسک انقدر ذوق میکند که یکی هم برای او میخرم. عروسک صورتی پشمالو... دخترها بزرگ بشو نیستند... قد و هیکلش اندازه ی مادر من است و مغزش مثل همین عروسک... این را تا کنار گوشش میگویم جیغ میکشد و مشت محکمی هم به بازویم میکوبد. کوتاه می آیم و با خنده تمامش میکنم. میرویم کافه ای که برنامه در آنجا است. ا گر کافه ی سیروس میگرفت نمیرفتم. کافه برای مهران است و برای سعیده قرقش کرده است.
می نشینم سر میزی که جواد نشسته است. نگین چند میز آن طرف تر کنار وحید و دو تا پسر دیگر است. صدای خنده های بلندش بدجور روی اعصاب است. جواد نگاهش قفل فنجان کافه میکس است و چیزی نشان نمیدهد. میترا دو سه باری سربه سر جواد میگذارد اما نمیتواند ابرو های گره خورده اش را از هم باز کند. کنار گوشش میگویم:
- قبلا هم چیزی میزد یا الآن علفی (ماری جوانا) شده؟
جواد سرش را می چرخاند سمت میز آن ها و لبی به تمسخر کج می کند. سیروس ظرف تعارفی را مقابلمان میگیرد. لایه ی نازک ّگیاه (نوعی مخدر) روی قندهای سفید نگاه جواد را به خودش جلب میکند. هیچکدام مان جرئت نمیکنیم برداریم. با شوخی سیروس را رد میکنم. دست میگذارم رو ی بازوی جواد و میگویم:
- به درک! تلخ نباش بابا! با این چشمای نحست ما رو هم ترسوندی، یه پک نزدیم.
نگاهم میکند و سرش را پایین می اندازد، کلا یعنی شروع و تمامش به جهنم. آرام زمزمه میکند:
- گند بزنند به این زندگی که خوشی و خریتش رو با این قرصا و علفا جلو میبریم. آخه بیشعور ماری جوانا میخوای که مثل بقیه با صدای خنده ی نحست چیو ثابت کنی؟
نگین می آید طرف ما. کنار گوش جواد میگویم:
- پاستوریزه بودنت رو هـم عشقه! فقط میشه این قیافه رو نگیری، طرف داره میاد اینجا!
سرش را بلند هم نمیکند. موبایلش را درمی آورد و شروع میکند به تایپ کردن، نگین با صدای کنترل نشده ای میخندد. صندلی را عقب میکشد و مقابل جواد مینشیند. میترا ذوق زده میگوید:
- وای نگین جون، خوب شد اومدی، این جواد که بدون تو آدم نیست.
سر جواد تند بالا می آید و نگاه تیزی به میترا می اندازد. سرم را پایین می اندازم از حماقت میترا. نگین میچرخد سمت جواد و دست میگذارد روی دستش:
- وای چرا عشقم، نگو میترا جون، جواد همیشه جدیه، و الا اخلاقش ماه و بیسته.
جواد خودش را عقب میکشد و تکیه میدهد، دست به سینه در صورت نگین دقیق میشود. سرخوشی غیرطبیعی نگین جواد را به هم میریزد. نگین از اینکه مهران به او بی محلی کرده و برای سعیده سنگ تمام گذاشته خراب است. تا موقعی که با جواد بود جرئت استفاده از گل و قارچ و روانگردان نداشت و حالا با این وضعیت مقابل جواد نشسته است؛ برای نشان ندادن حال و روز لجن مال شده اش است. کلا زندگی یعنی لجن، حالا ماهی هایی هم که در این لجن دمی تکان میدهند گوشتشان خوردن ندارد، لجن خوارند. جواد چند دقیقه بیشتر نمیماند و بلند میشود که برود. نگین بازو ی جواد را میگیرد و صدایش میزند. چشم بستن جواد شدت عصبانیتش را نشان میدهد و کنترلی که تا حالا اهلش نبوده و امشب معجزه شده است که دارد خودش را میخورد تا او را تکه تکه نکند.
- نگین، تمومش کن، با من تموم شد، با کسی هم که تو رو نمیخواد هم، تموم کن! این منت کشی رو تا آخر عمر برای هر کسی تموم کن. مثل احمق ها هم نه چیزی بکش و نه بی عقلی تو با خنده نشون بده!
دیگر نگاهی به هیچکس نمیکند و میرود.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
پیامبر توی مسجد🕌 نشسته بودن و یاران، اطراف ایشون حلقه💫 زده بودن. پس از مدتی نشستن، پیامبر یه پای خودشون رو برای رفع خستگی دراز می کنن. اصحاب منتظر ادامه گفت و گو هستن که با سوالی از طرف پیامبر رو به رو میشن!!!
پیامبر می پرسن: به نظر شما این پای من شبیه چیه؟🤔
حاضران مجلس هر کدوم یه چیزی میگن و پای پیامبر رو به چیزی تشبیه میکنن. یکی میگه شبیه ستونهای آسمونه🌈، یکی دیگه میگه شبیه پایههای خلقته و هر کس تشبیهی که به ذهنش میرسه رو بیان می کنه و سعی میکنه پاسخی حکیمانه بده...
وقتی خستگی از پای پیامبر در رفت، لبخندی زدن😋 و پای خودشون رو جمع کردن، سپس به اون یکی پاشون اشاره کردن و فرمودن:
این پا، شبیه این پای دیگر من است!
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
#شوخی
🌺@yaran_samimii
amimane.blog.ir🌺