🔹امشب به قرارگاه برگشته بودیم که رفقا خبر دادند که یک خانواده شهید نیاز فوری به کمک دارند. مادر شهید که مریض بود به همراه ۱۴ فرزند و نوه در دو اتاق زندگی می کردند که مجموعا ۳۰ متر می شد.
🔸برای صاحب خانه بزرگوار و کریم، مشکلی پیش اومده که باید اعضای این خانواده،خانه را تحویل می دادند و دیگر سرپناهی نداشتند. خیلی دلم گرفت. وقتی میخواستیم از خانه برویم، دیدم مادر خانواده اشک می ریزد.
🔹تا آخر شب پیگیر منزل دیگری بودیم و رفتیم یک سالن را ببینیم که آنجا مستقر شوند ولی گفتند به دلیل بیماری مادر امکان استقرار در مکان عمومی را ندارند.
🔸 در آخر رفتیم با صاحب خانه حرف زدیم و انشاءالله مشکل حل خواهد شد.
#سفرنامه_لبنان
📍هرمل لبنان، ۱۰ دی ۱۴۰۳
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
«از خراسان تا لبنان»
📍گزارشی از وضعیت روستا های کوهستانی مرزی سوریه و لبنان
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰خدمت رسانی در کوهستان
🔹در مجموع وضعیت نازحین و آوارگان سوری در این منطقه خوب نیست ولی با این وجود، آوارگان ساکن در روستا ها وضعیت سخت تری دارند.
🔸اینجا مرز سوریه و لبنان است و در دل کوهستان رفتیم و از پاسگاه مرزی ارتش لبنان گذشتیم تا به روستا ها برسیم و انشاءالله خدماتی به مردم این روستا ها داشته باشیم.
🔹اگر برف بیاید راه بسته می شود و دیگر در این مسیر صعب العبور، ارتباط قطع خواهد شد.
📍هرمل در شمال لبنان، ۱۱ دی ۱۴۰۳
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰روایت جهادی ها«۱»
🔹امشب دیدم یکی از رفقای جهادی که یک روحانی سادات هست دارد فیلم فرزندش را می بیند و قربون صدقه اش می رود. پرسیدم فرزندت سنش چقدر است؟
گفت: سه ماه.
گفتم: چه مدت است اینجا هستی؟
گفت: چهل روز.
یعنی فرزند یک ماه و نیمه را گذاشته و خود را جهادی به لبنان رسانده است.
🔸 بعد داشت به مسئول قرارگاه اصرار می کرد که حاجی من برم چند روزی ایران، میشه باز برگردم؟ اصرار به برگشت داشت، میگفت میخوام وقتی آتش بس تموم میشه کنار مردم لبنان باشم.
🔹اینجا هر کدام از نیروهای جهادی قصه ای دارند، اینقدر رابطه بین نیروهای جهادی خوب است و ایثار دارند که انگار سال هاست با هم رفیقیم.
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰داغ سید مارو کشت...
🔹شهید شدن سید حسن باعث شد
تحمل داغ بچه ام راحت تر بشه
پ.ن: وقتی اینجا را دیدم فهمیدم چقدر شهید سید حسن بین مردم محبوب است. هیچ آزمایشی سخت تر از شهادت سید برای این مردم نبود! خیلی ها رو می بینم که هنوز شهادت سید باورشون نشده است.
#شهید_یوسف_فؤاد_زین
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
📸روبروی اسکان ما حسینیه ای کوچک وتاریک هست که درونش بیش از ۵۰ نفر زندگی می کنند.
🔹بچه هایی به قول خودمان مثل پنجه آفتاب، زیبا
اما پا برهنه،روی خاک سرد...
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰همه آوازه ها از آن اوست...
🔹امروز صبح وسط جلسه با یکی از فرماندهان حزب الله، موبایلم رو باز کردم و دیدم که رهبر انقلاب فرموده اند:
«خونی که در راه حق ریخته بشود هدر نمیرود، بدانید اینها که امروز جولان میدهند زیر پای مومنان لگد مال میشوند»
🔸همانجا وسط جلسه به فرمانده گفتم که سیدنا القائد اینطور فرموده اند. خیلی خوشحال شد و گفت جا دارد بگوییم همانطور که امام خمینی فرمود که ما همه چیز خود را از عاشورا داریم، ما هم باید بگوییم که همه چیز خود را از امام خمینی، سیدناالقائد و جمهوری اسلامی داریم.
#سفرنامه_لبنان
#امام_روح_الله
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰زبان انقلاب اسلامی
🔹با «......» از فرماندهان ارشد حزب الله جلسه داشتیم. وارد شدیم و داشتیم با دو سه نفر از دوستان ایرانی فارسی صحبت می کردیم و منتظر بودیم جلسه شروع شود. احساس کردم فرمانده فارسی را می فهمد. از او پرسیدم که فارسی متوجه می شوید؟
پاسخ داد:« بله متوجه میشوم.» بدون درنگ در ادامه گفت:« زبان فارسی، زبان ثورة است، زبان انقلاب اسلامی است.»
این جمله را از شهید ابومهدی هم شنیده بودم.
🔸جلسه خوبی بود و بعد از جلسه که نماز جماعت اقامه شد. بعد نماز گفتم می خواهم خارج از نکات جلسه، نکاتی رو خدمت تون عرض کنم. با روی باز استقبال کرد.
🔹گفتم که مشکل اصلی اینجا تشتّت است و راه حل این مسئله رساندن پیام سیدناالقائد به مردم است. خیلی از مردم اینجا نمی دانند رهبر انقلاب چه بیاناتی درباره سوریه فرموده اند و راهبرد چیست! در نگاه اسلامی ولایت است که تشتّت را از بین می برد و مسیر را مشخص می کند. پیشنهادی اجرایی هم برای این مسئله دادم.
🔸خیلی خوشحال شد و استقبال کرد و سریع دفترش را باز کرد و یادداشت کرد که فورا پیگیری کند. درباره نکات دیگری هم گفت و گو شد.
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
⁉️ما دقیقا در لبنان مشغول چه کاری هستم و چه کار می کنیم و حضورمون چه ضرورتی داره؟
✅ انشاءالله امروز این مسئله را توضیح خواهم داد.
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
2.41M
⁉️ما دقیقا در لبنان مشغول چه کاری هستیم و چه کار می کنیم و حضورمون چه ضرورتی داره؟
🔸نسبت ما با گروه های مردمی و حزب الله لبنان چیست؟ آیا اقدامات ما نسبتی با اقدامات حزب الله دارد؟
🔹آیا صرفا به دنبال کار های فوریتی هستیم یا به دنبال ریل گذاری و تقویت ظرفیت های بومی؟
🔹آیا اقدامات بر پایه شناسائی و اولویت است؟ اولویت تشخیص داده شده چیست؟
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰زندگی بسیار سخت است ولی جریان دارد...
🔹امروز ظهر به دنبال داروی یک خانواده شهید بودیم که کنار خیابون با این صحنه روبرو شدیم.
🔸مردی از آوارگان سوری با حداقلی ترین امکانات یک پیرایشگاه برپا کرده بود و تابلویی زده بود تا از این طریق امرار معاش کند و عزت نفس خود را حفظ کند.
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
📸امروز سالگرد حاج قاسم سلیمانی بود،
اینجا شهر هرمل لبنان است و کودکان خودجوش نقاشی کشیدند و نامه به حاج قاسم نوشتند...
کاش حس و حال افراد قابل گفتن بود،
اسم سید القائد و حاج قاسم اینجا خیلی پررنگ هستش اشک است که از چشم ها سرازیر میشود.
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰ماه شهادت طلبان
🔹رزق بین الطلوعین امروز ما آشنایی با شهید«علی منیف اشمر» بود. این شهید عزیز جزو اولین شهادت طلبان حزب الله بوده که به «قمر الاستشهادیین» معروف است و قدرت امروز حزب الله حاصل رشادت همچین مجاهدانی است.
🔸 انشاءالله ظرفیت های سوری هم با مجاهدت مجاهدان سوری فعال خواهد شد و همان طور که حزب الله لبنان در دوران بحران با اسرائیل شکل گرفت، جنبش مقاومت سوریه هم شکل خواهد گرفت.
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت چهارم؛ دختران حسین (ع)
راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
با حاجآقای وافی رفتیم حرم سیدهخوله بعلبک که محلّ اسکان حدود دو هزار مهاجر سوری است. سیدهخوله دختر امام حسین (ع) است و حالا میزبان دخترها و زنهای زیادی است.
نیروهای تأسیساتی مشغول کار بودند. رفقای سبزواری را دیدیم. غلغله بود. نماز خواندیم و زیارت کردیم. تا نشستیم پنج جوان سوری و یک پیرمرد با محاسن سفیدِ بلند آمدند و شروع کردند به حرف زدن با ما. شکستهبسته متوجه میشدیم. یکی گفت: «خانوادهام توی سوریه موندن و نمیتونم بیارمشون.» دیگری گفت: «باخانواده اینجام و بیپولم.» حرفشان را که شنیدیم کمی آرام شدند. کنارمان دو سه پسر بچه داشتند کُشتی میگرفتند و میخندیدند.
به صحن امامزاده رفتیم. به ما که لباس روحانیت داشتیم احترام میکردند و برایمان پا میشدند. پسری هفتهشتساله میخواست دعایی به حاجآقا بفروشد. با نردهها و پتو و نایلون چیزهایی که شاید اسمش را بشود چادر گذاشت درست کرده بودند. توی هر چادر نُه نفر زندگی میکردند. بچهای را دیدم که داشت از سرما میلرزید.
مرد جوانی با ما کمی فارسی حرف زد. گفتم: «فارسی یاد داری؟» گفت: «کم. ولی داداشم بیشتر.» صداش کرد. برادرش فارسی را خیلی خوب حرف میزد. پرسیدم: «اهل کجایی؟» گفت: «مزار شریف.» تعجبم را دید. «ما توی فاطمیون سوریه میجنگیدیم.» خوب شد که مترجم گیر آوردیم.
حرم سرداب داشت. آنجا هم گوشتاگوش، خانوادهها با حایلِ پتو از هم جدا شده بودند. فضا بسته و زیرزمینی بود؛ بدون تهویه با بوی سیگار و گرد و خاک. رفتیم داخل. یکییکی حرفهایشان را شنیدیم. میخواستم فیلم بگیریم اما پیش خودم گفتم این کار با کرامت انسانی سازگار نیست. نکند اذیت شوند.
از پلهها بالا رفتیم. باز جمعی دورمان شکل گرفت. مردها میآمدند و شناسنامۀ بچههایشان را نشان ما میدادند. همه کثیرالاولاد بودند؛ پنجتا، ششتا، نُه تا. از مشکلاتشان میگفتند. یک ساعتی گوش میدادیم. هوا سردتر شده بود. یکدفعه از گوشۀ صحن، دو خانم جوان به من اشاره کردند که سمتشان بروم. از جمع و حاجی دور شدم و کناری شروع کردند به صحبت کردن. عربی فصیح نبود. متوجه نشدم. مترجم گوگل گوشی را آوردم و موبایل را روبهرویشان گرفتم. گفتم: «تَکَلَّمی. یُتَرجِم.» یکیشان به شکم دیگری اشاره کرد و چیزی گفت. حرفش که تمام شد، ترجمهاش را در گوشی خواندم: «خواهرم بارداره. اینجا هیچ امکاناتی نیست. ما پونزده روزه که حمام نرفتیم. وسایل بهداشتی نداریم.»
بعد از شنیدن صحبتها حاجی بهشان قول کمک و بهتر شدن اوضاع را میداد. توی سرویس بهداشتی صحن، خود سوریهایی که آرایشگری بلد بودند، سر و صورت مردها را به نوبت اصلاح میکردند.
آمدیم بیرون. چند نفر دیگر از دوستان همشهری را دیدیم. با آنها رفتیم داخل موکبی که یک خیابان با حرم سیدخوله فاصله داشت. ناهار آماده کرده بودند. چند خانم و دختر سوری آنجا کارِ کشیدن و بستهبندی غذا را میکردند. به حاجی گفتم: «این چه کار خوبیه. هرجا واسه خدمترسانی میریم باید اولویت فعال کردن نیروهای محلی همونجا باشه. ما باید نقش تسهیلگری و حمایتی داشته باشیم.»
📍 بیروت، جمعه ۷ دی ۱۴۰۳
🖊 هادی سیاوشکیا
ادامه دارد...
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰پیام یک دختر مهاجر سوری به رهبر انقلاب
🔹خودش جلو آمد و به فارسی گفت که از دیدن شما خوشحال هستم. کمی با او صحبت کردیم و از او خواستیم پیامش را به رهبر انقلاب بگوید.
🔸 گفت:«نامه ای از قلبم به قلب سیدناالقائد.ما تا زمانی که پرچم را به دست امام زمان(عج) برسانید، در این راه ثابت و محکم و استوار ایستاده ایم.»
📍هرمل لبنان٫ ۱۴ دی ۱۴۰۳
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰روحانی مردمی
🔹دیروز با یکی از روحانیون سوریه که مراکز فرهنگی متعددی را تأسیس کرده بود و مدیر حوزه علمیه هم بود جلسه داشتیم.
🔸مکان جلسه در کمپ آوارگان بود و همانجا زندگی می کردند. جلسه درباره اقدامات فرهنگی بود و ایشون شبکه خوبی از طلاب و روحانیون در بین آوارگان ایجاد کرده بودند و مشغول فعالیت های خوبی بودند.
🔹شیخ می گفت:«میتوانم بروم بیروت زندگی کنم، خانه برادرانم آنجاست ولی نمیرم و همینجا بین آوارگان می مانم. می گفت نباید بین روحانیون و مردم فاصله بیفتد و در این شرایط باید کنار هم باشند.»
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
May 11
«از خراسان تا لبنان»
📸 بازار بعلبک و خرید لباس گرم برای نازحین
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
📍بعلبک، ۱۵ دی ۱۴۰۳
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جنة الشهدای بعلبک
🔹دعاگوی همه مستضعفین عالم در سرتا سر جهان هستم و انشاءالله بزودی در قدس نماز خواهیم خواند.
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
📍بعلبک لبنان، ۱۵ دی ۱۴۰۳
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰اخوّت و ولایت
🔸 منزلش محله اسکان دو خانواده سوری بود. وقتی مرا دید با فردی تماس گرفت و تلفن را به من داد. فهمیدم یکی از اقوامش است که فارسی بلد است. پشت تلفن گفت که ایشان می گویند که من منزلم را رایگان در اختیار آوارگان قرار دادم و دو وانت هم دارم که حاضرم در اختیار نیروهای جهادی ایرانی قرار دهم.
🔹ازش تشکر کردم و گفت سلام ما را به علی ابن موسی الرضا (علیه السلام) برسانید. گفتم اگر بتوانم انشاءالله سلام شما را به سیدناالقائد می رسانم.
🔸دیدم وقتی این جمله را شنید،اشک در چشمانش حلقه زد و شروع به گریه کرد. بعد ما را به خانه خودش دعوت کرد. عکس دخترش کوچکش را نشانم داد و خواستم بگویم خداحفظش کند که کمی مِن و مِن کردم، گفت از چشمانت منظورت را متوجه شدم و قلوب به هم راه دارد.
🔹اینجا حماسه ای به پاست، اینجا ولایت طرفینی را عیناً مشاهده می کنیم که چطور برادران سوری و ایرانی و لبنانی حول محور ولایت فقیه با هم فعالیت می کنند و اخوّت را معنا می کنند.
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
📸 جنة الشهدای بعلبک
🔹چه غافلند دنیاپرستان و بیخبران که ارزش شهادت را در صحیفه های طبیعت جستجو می کنند و وصف آن را در سروده ها و حماسه ها و شعرها می جویند و در کشف آن از هنرِ تخیل و کتابِ تعقل مدد می خواهند. و حاشا که حل این معما جز به عشق میسر نگردد، که بر ملت ما آسان شده است.
(ج۲۰ صحیفه امام خمینی، ص۱۹۶)
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
📍بعلبک لبنان، ۱۵ دی ۱۴۰۳
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
«از خراسان تا لبنان»
🔹داستان شهادت فرزندان این مادری که در عکس می بینید این طور بوده که همراه با سه فرزندش در خودرو شخصی خود بوده اند که پهپاد اسرائیلی، خودرو را با موشک می زند و سه فرزند این مادر که ۲۶ و ۲۲ و ۱۴ ساله بوده اند آتش می گیرند.
🔸مادر،خودش فرزندان را از ماشین بیرون می آورد و روی آنها خاک می ریزد ولی آتش خاموش نمی شود و سه فرزندش شهید می شوند و شاهد پر پر شدن عزیزانش بوده است.
🔹 ایشون هم سوخته بودند و دیروز بر سر مزار سه فرزندش ملاقاتش کردیم.
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp