🔰زندگی بسیار سخت است ولی جریان دارد...
🔹امروز ظهر به دنبال داروی یک خانواده شهید بودیم که کنار خیابون با این صحنه روبرو شدیم.
🔸مردی از آوارگان سوری با حداقلی ترین امکانات یک پیرایشگاه برپا کرده بود و تابلویی زده بود تا از این طریق امرار معاش کند و عزت نفس خود را حفظ کند.
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
📸امروز سالگرد حاج قاسم سلیمانی بود،
اینجا شهر هرمل لبنان است و کودکان خودجوش نقاشی کشیدند و نامه به حاج قاسم نوشتند...
کاش حس و حال افراد قابل گفتن بود،
اسم سید القائد و حاج قاسم اینجا خیلی پررنگ هستش اشک است که از چشم ها سرازیر میشود.
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰ماه شهادت طلبان
🔹رزق بین الطلوعین امروز ما آشنایی با شهید«علی منیف اشمر» بود. این شهید عزیز جزو اولین شهادت طلبان حزب الله بوده که به «قمر الاستشهادیین» معروف است و قدرت امروز حزب الله حاصل رشادت همچین مجاهدانی است.
🔸 انشاءالله ظرفیت های سوری هم با مجاهدت مجاهدان سوری فعال خواهد شد و همان طور که حزب الله لبنان در دوران بحران با اسرائیل شکل گرفت، جنبش مقاومت سوریه هم شکل خواهد گرفت.
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت چهارم؛ دختران حسین (ع)
راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
با حاجآقای وافی رفتیم حرم سیدهخوله بعلبک که محلّ اسکان حدود دو هزار مهاجر سوری است. سیدهخوله دختر امام حسین (ع) است و حالا میزبان دخترها و زنهای زیادی است.
نیروهای تأسیساتی مشغول کار بودند. رفقای سبزواری را دیدیم. غلغله بود. نماز خواندیم و زیارت کردیم. تا نشستیم پنج جوان سوری و یک پیرمرد با محاسن سفیدِ بلند آمدند و شروع کردند به حرف زدن با ما. شکستهبسته متوجه میشدیم. یکی گفت: «خانوادهام توی سوریه موندن و نمیتونم بیارمشون.» دیگری گفت: «باخانواده اینجام و بیپولم.» حرفشان را که شنیدیم کمی آرام شدند. کنارمان دو سه پسر بچه داشتند کُشتی میگرفتند و میخندیدند.
به صحن امامزاده رفتیم. به ما که لباس روحانیت داشتیم احترام میکردند و برایمان پا میشدند. پسری هفتهشتساله میخواست دعایی به حاجآقا بفروشد. با نردهها و پتو و نایلون چیزهایی که شاید اسمش را بشود چادر گذاشت درست کرده بودند. توی هر چادر نُه نفر زندگی میکردند. بچهای را دیدم که داشت از سرما میلرزید.
مرد جوانی با ما کمی فارسی حرف زد. گفتم: «فارسی یاد داری؟» گفت: «کم. ولی داداشم بیشتر.» صداش کرد. برادرش فارسی را خیلی خوب حرف میزد. پرسیدم: «اهل کجایی؟» گفت: «مزار شریف.» تعجبم را دید. «ما توی فاطمیون سوریه میجنگیدیم.» خوب شد که مترجم گیر آوردیم.
حرم سرداب داشت. آنجا هم گوشتاگوش، خانوادهها با حایلِ پتو از هم جدا شده بودند. فضا بسته و زیرزمینی بود؛ بدون تهویه با بوی سیگار و گرد و خاک. رفتیم داخل. یکییکی حرفهایشان را شنیدیم. میخواستم فیلم بگیریم اما پیش خودم گفتم این کار با کرامت انسانی سازگار نیست. نکند اذیت شوند.
از پلهها بالا رفتیم. باز جمعی دورمان شکل گرفت. مردها میآمدند و شناسنامۀ بچههایشان را نشان ما میدادند. همه کثیرالاولاد بودند؛ پنجتا، ششتا، نُه تا. از مشکلاتشان میگفتند. یک ساعتی گوش میدادیم. هوا سردتر شده بود. یکدفعه از گوشۀ صحن، دو خانم جوان به من اشاره کردند که سمتشان بروم. از جمع و حاجی دور شدم و کناری شروع کردند به صحبت کردن. عربی فصیح نبود. متوجه نشدم. مترجم گوگل گوشی را آوردم و موبایل را روبهرویشان گرفتم. گفتم: «تَکَلَّمی. یُتَرجِم.» یکیشان به شکم دیگری اشاره کرد و چیزی گفت. حرفش که تمام شد، ترجمهاش را در گوشی خواندم: «خواهرم بارداره. اینجا هیچ امکاناتی نیست. ما پونزده روزه که حمام نرفتیم. وسایل بهداشتی نداریم.»
بعد از شنیدن صحبتها حاجی بهشان قول کمک و بهتر شدن اوضاع را میداد. توی سرویس بهداشتی صحن، خود سوریهایی که آرایشگری بلد بودند، سر و صورت مردها را به نوبت اصلاح میکردند.
آمدیم بیرون. چند نفر دیگر از دوستان همشهری را دیدیم. با آنها رفتیم داخل موکبی که یک خیابان با حرم سیدخوله فاصله داشت. ناهار آماده کرده بودند. چند خانم و دختر سوری آنجا کارِ کشیدن و بستهبندی غذا را میکردند. به حاجی گفتم: «این چه کار خوبیه. هرجا واسه خدمترسانی میریم باید اولویت فعال کردن نیروهای محلی همونجا باشه. ما باید نقش تسهیلگری و حمایتی داشته باشیم.»
📍 بیروت، جمعه ۷ دی ۱۴۰۳
🖊 هادی سیاوشکیا
ادامه دارد...
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰پیام یک دختر مهاجر سوری به رهبر انقلاب
🔹خودش جلو آمد و به فارسی گفت که از دیدن شما خوشحال هستم. کمی با او صحبت کردیم و از او خواستیم پیامش را به رهبر انقلاب بگوید.
🔸 گفت:«نامه ای از قلبم به قلب سیدناالقائد.ما تا زمانی که پرچم را به دست امام زمان(عج) برسانید، در این راه ثابت و محکم و استوار ایستاده ایم.»
📍هرمل لبنان٫ ۱۴ دی ۱۴۰۳
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰روحانی مردمی
🔹دیروز با یکی از روحانیون سوریه که مراکز فرهنگی متعددی را تأسیس کرده بود و مدیر حوزه علمیه هم بود جلسه داشتیم.
🔸مکان جلسه در کمپ آوارگان بود و همانجا زندگی می کردند. جلسه درباره اقدامات فرهنگی بود و ایشون شبکه خوبی از طلاب و روحانیون در بین آوارگان ایجاد کرده بودند و مشغول فعالیت های خوبی بودند.
🔹شیخ می گفت:«میتوانم بروم بیروت زندگی کنم، خانه برادرانم آنجاست ولی نمیرم و همینجا بین آوارگان می مانم. می گفت نباید بین روحانیون و مردم فاصله بیفتد و در این شرایط باید کنار هم باشند.»
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
May 11
«از خراسان تا لبنان»
📸 بازار بعلبک و خرید لباس گرم برای نازحین
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
📍بعلبک، ۱۵ دی ۱۴۰۳
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جنة الشهدای بعلبک
🔹دعاگوی همه مستضعفین عالم در سرتا سر جهان هستم و انشاءالله بزودی در قدس نماز خواهیم خواند.
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
📍بعلبک لبنان، ۱۵ دی ۱۴۰۳
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰اخوّت و ولایت
🔸 منزلش محله اسکان دو خانواده سوری بود. وقتی مرا دید با فردی تماس گرفت و تلفن را به من داد. فهمیدم یکی از اقوامش است که فارسی بلد است. پشت تلفن گفت که ایشان می گویند که من منزلم را رایگان در اختیار آوارگان قرار دادم و دو وانت هم دارم که حاضرم در اختیار نیروهای جهادی ایرانی قرار دهم.
🔹ازش تشکر کردم و گفت سلام ما را به علی ابن موسی الرضا (علیه السلام) برسانید. گفتم اگر بتوانم انشاءالله سلام شما را به سیدناالقائد می رسانم.
🔸دیدم وقتی این جمله را شنید،اشک در چشمانش حلقه زد و شروع به گریه کرد. بعد ما را به خانه خودش دعوت کرد. عکس دخترش کوچکش را نشانم داد و خواستم بگویم خداحفظش کند که کمی مِن و مِن کردم، گفت از چشمانت منظورت را متوجه شدم و قلوب به هم راه دارد.
🔹اینجا حماسه ای به پاست، اینجا ولایت طرفینی را عیناً مشاهده می کنیم که چطور برادران سوری و ایرانی و لبنانی حول محور ولایت فقیه با هم فعالیت می کنند و اخوّت را معنا می کنند.
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
📸 جنة الشهدای بعلبک
🔹چه غافلند دنیاپرستان و بیخبران که ارزش شهادت را در صحیفه های طبیعت جستجو می کنند و وصف آن را در سروده ها و حماسه ها و شعرها می جویند و در کشف آن از هنرِ تخیل و کتابِ تعقل مدد می خواهند. و حاشا که حل این معما جز به عشق میسر نگردد، که بر ملت ما آسان شده است.
(ج۲۰ صحیفه امام خمینی، ص۱۹۶)
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
📍بعلبک لبنان، ۱۵ دی ۱۴۰۳
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
«از خراسان تا لبنان»
🔹داستان شهادت فرزندان این مادری که در عکس می بینید این طور بوده که همراه با سه فرزندش در خودرو شخصی خود بوده اند که پهپاد اسرائیلی، خودرو را با موشک می زند و سه فرزند این مادر که ۲۶ و ۲۲ و ۱۴ ساله بوده اند آتش می گیرند.
🔸مادر،خودش فرزندان را از ماشین بیرون می آورد و روی آنها خاک می ریزد ولی آتش خاموش نمی شود و سه فرزندش شهید می شوند و شاهد پر پر شدن عزیزانش بوده است.
🔹 ایشون هم سوخته بودند و دیروز بر سر مزار سه فرزندش ملاقاتش کردیم.
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
📸 لبخند کودکان سوری
🔹هر روز که از قرارگاه بیرون می رویم، این کودکان سوری به استقبال می آیند و احوال پرسی می کنند و روزمون رو با لبخند این کودکان عزیز شروع می کنیم.
#روایت_حماسه_و_نصرت
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔹دیروز وقتی این کودکان را دیدیم، با خودمون گفتیم که برنامه ای برای این عزیزان داشته باشیم. اما چطور ورود کنیم؟
🔸رویکرد صحیح، تقویت و احیای ظرفیت های بومی است. از همین جهت به جای آن که ورود مباشر و مستقیم داشته باشیم، با یکی از روحانیون سوریه که خودشون هم آواره شده بودند صحبت کردیم که ایشون برنامه ای فرهنگی برای کودکان داشته باشند و ما هم پذیرایی و جایزه را به ایشون برسونیم.
#سفرنامه_لبنان
#روایت_حماسه_و_نصرت
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
🔰امروز انشاءالله از شمال لبنان به سمت بیروت و جنوب لبنان حرکت خواهیم کرد و ادامه ماموریت ما در جنوب است و از آنجا برایتان روایت خواهم کرد.
#سفرنامه_لبنان
#روایت_حماسه_و_نصرت
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
📸 شهر بعلبک
🔹هرمل در شمال لبنان خیلی شبیه سوریه است و هر چقدر از آنجا دور تر می شوی،بیشتر احساس می کنی که در لبنان هستی.
#سفرنامه_لبنان
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
📸قاسم هنوز زنده است...
📍بیروت(ضاحیه)، ۱۸ دی ۱۴۰۳
#سفرنامه_لبنان
#روایت_حماسه_و_نصرت
🔻کانال روایت سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت چهارم؛ دختران حسین (ع)
راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
با حاجآقای وافی رفتیم حرم سیدهخوله بعلبک که محلّ اسکان حدود دو هزار مهاجر سوری است. سیدهخوله دختر امام حسین (ع) است و حالا میزبان دخترها و زنهای زیادی است.
نیروهای تأسیساتی مشغول کار بودند. رفقای سبزواری را دیدیم. غلغله بود. نماز خواندیم و زیارت کردیم. تا نشستیم پنج جوان سوری و یک پیرمرد با محاسن سفیدِ بلند آمدند و شروع کردند به حرف زدن با ما. شکستهبسته متوجه میشدیم. یکی گفت: «خانوادهام توی سوریه موندن و نمیتونم بیارمشون.» دیگری گفت: «باخانواده اینجام و بیپولم.» حرفشان را که شنیدیم کمی آرام شدند. کنارمان دو سه پسر بچه داشتند کُشتی میگرفتند و میخندیدند.
به صحن امامزاده رفتیم. به ما که لباس روحانیت داشتیم احترام میکردند و برایمان پا میشدند. پسری هفتهشتساله میخواست دعایی به حاجآقا بفروشد. با نردهها و پتو و نایلون چیزی که شاید اسمش را بشود چادر گذاشت درست کرده بودند. توی هر چادر نُه نفر زندگی میکردند. بچهای را دیدم که داشت از سرما میلرزید.
مرد جوانی با ما کمی فارسی حرف زد. گفتم: «فارسی یاد داری؟» گفت: «کم. ولی داداشم بیشتر.» صدایش کرد. برادرش فارسی را خیلی خوب حرف میزد. پرسیدم: «اهل کجایی؟» گفت: «مزار شریف.» تعجبم را دید. «ما توی فاطمیون سوریه میجنگیدیم.» خوب شد که مترجم گیر آوردیم.
حرم سرداب داشت. آنجا هم گوشتاگوش، خانوادهها با حایلِ پتو از هم جدا شده بودند. فضا بسته بود. زیرزمینی بدون تهویه با بوی سیگار و گرد و خاک. رفتیم داخل. یکییکی حرفهایشان را شنیدیم. میخواستم فیلم بگیریم اما پیش خودم گفتم نکند اذیت شوند.
از پلهها بالا رفتیم. باز جمعی دورمان شکل گرفت. مردها میآمدند و شناسنامۀ بچههایشان را نشان ما میدادند. همه کثیرالاولاد بودند؛ پنجتا، ششتا، نُه تا. از مشکلاتشان میگفتند. یک ساعتی گوش میدادیم. هوا سردتر شده بود. یکدفعه از گوشۀ صحن، دو خانم جوان به من اشاره کردند که سمتشان بروم. از جمع و حاجی دور شدم. کناری شروع کردند به صحبت کردن. عربی فصیح نبود. متوجه نشدم. مترجم گوگل گوشی را آوردم و موبایل را روبهرویشان گرفتم. گفتم: «تَکَلَّمی. یُتَرجِم.» یکیشان به شکم دیگری اشاره کرد و چیزی گفت. حرفش که تمام شد، ترجمهاش را در گوشی خواندم: «خواهرم بارداره. اینجا هیچ امکاناتی نیست. ما پونزده روزه که حمام نرفتیم. وسایل بهداشتی نداریم.»
بعد از شنیدن صحبتها حاجی بهشان قول کمک و بهتر شدن اوضاع را میداد. توی سرویس بهداشتی صحن، خود سوریهایی که آرایشگری بلد بودند، سر و صورت مردها را به نوبت اصلاح میکردند.
آمدیم بیرون. چند نفر دیگر از دوستان همشهری را دیدیم. با آنها رفتیم داخل موکبی که یک خیابان با حرم سیدخوله فاصله داشت. ناهار آماده بود. چند خانم سوری کارِ کشیدن غذا و بستهبندی آن را میکردند. به حاجی گفتم: «این چه کار خوبیه. هرجا واسه خدمترسانی میریم باید اولویت فعال کردن نیروهای محلی همونجا باشه. ما باید نقش تسهیلگری و حمایتی داشته باشیم.»
📍 بیروت، جمعه ۷ دی ۱۴۰۳
🖊 هادی سیاوشکیا
ادامه دارد...
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸منطقه جنوب لبنان
🔸الحمدالله دیشب رسیدیم به شهر صور در جنوب لبنان.
بسیاری از شهدای حزب الله ساکن این منطقه بوده اند و خانه های زیادی مورد اصابت قرار گرفته است.
#سفرنامه_لبنان
#روایت_حماسه_و_نصرت
🔻کانال سفر یک طلبه به لبنان
🆔 @talabeh_erp