eitaa logo
طلبه نگاشت
154 دنبال‌کننده
87 عکس
14 ویدیو
0 فایل
و ﴿ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ ﴾ @Alizaki69
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️محمد صنایع خوانده و توی یک شرکت کنترل کیفیت می‌کند. خودش را وقف انقلاب کرده و از طرفدارهای تیفوسی انقلاب اسلامی‌ست. یک چیزی شبیه آن‌هایی که از خدا هم حزب اللهی‌ترند!. ▪️رضا برادر علی‌ست. باعلی که رفیق شدم فنچ بود با لپ‌های گلی. حالا اما وکیل شده. یادم است دانشگاه که قبول شد رفت توی سنگکی محل و شد شاگرد شاطِر. برایم خیلی عجیب بود اما رضا می‌گفت نانی که از نانوایی در می‌آورم، نان حلالی است. ▪️هادی مکانیکِ تهران می‌خوانْد. سال دوم انصراف داد و طلبه شد. حالا طلبه ملایی‌ست که تمرکزش روی اقتصاد است. ▪️محمدرضا برادر هادی است. ارشد هوافضا دارد. یک دوره‌ای خیلی دنبال شغل می‌گشت و پیدا نمی‌کرد. برایش از آلمان دعوت نامه آمده بود اما میگفت نمیخواهم برم آنجا پیچ و مهره استعمار شوم. ▪️به این لیست اضافه کنید مِهدی را که برقِ شهید بهشتی خوانده و حالا توی یک شرکت دانش‌بنیان مشغول است. یا حمید که طلبه درسخوان و فعالی است. یا ابوالفضل که معلم است و حسابدار چند شرکت. بچه‌ها هرکدام جایی مشغولند و شغلی دارند. اینجا اما جمع شده‌اند تا باری را بردارند. خلأی را پرکنند و مسئله‌ای را حل کنند. اینکه چه کاری یا چه باری را هنوز دقیق نمی‌دانم اما می‌دانم که برای ماموریت‌شان جمع شده‌اند. ماموریت کمک به اسلام، وقتی روی زمین می‌آید. کمک به امام زمان، وقتی تشکیلات تشکیل می‌دهد و کمک به آقای جمهوری اسلامی‌، وقتی می‌خواهد... @talabenegasht
نمی‌دانم شاید آن روز که "خمینی" آرزو می‌کرد با بسیجی‌هایش محشور شود همین جمع‌ها را می‌دید. جمع‌هایی که نگاه به کمی عددشان و کثرت عدوشان نمی‌کنند و می‌گویند ربنا الله؛ و بعد استقامت می‌کنند. جمع‌هایی که می‌خواهند جمعی امامشان را نصرت دهند. چیزی شبیه حواریون عیسی‌ بن مریم که می‌دانند راه یاری خدا، ولی خداست. و چون عیسی پرسید کیست مرا در راه خدا یاری دهد؟! قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّـهِ * آل عمران "۵۲" @talabenegasht
چند روزی است که از مشهد آمده‌ام. هرطرف را که نگاه می‌کردم صحن‌ها پر بود از جوانک‌هایی که انگار خواهر برادرهای کوچکترم بودند و حالا احساس میکردم چند پیراهن بیشتر ازشان پاره کرده‌ام. حالا و امشب هم دخترک‌هایی با چادرهای گل گلی که وقتی نگاهشان می‌کنی، دوست داری هرکدامشان را قورت بدهی... همه این‌ها در حالی‌ست که قدیمی‌ها برایم تعریف می‌کردند که: یک جوان نماز خوان قبل از انقلاب برای خودش یک پدیده قابل توجه بوده و جوانی که در علن نماز میخوانده یک رویداد را رقم می‌زده... بعد یک عده فضانورد می‌گویند قبل از انقلاب دین‌دارتر بوده‌ایم و مردم مومن‌تر بوده‌اند... :) @talabenegasht
از راهنمایی که وارد دبیرستان شدم حس می‌کردم دنیایم عوض شده و عالَمم فرق کرده. دغدغه‌ها و موضوع صحبت‌ها تغییر کرده بود. کم و زیاد بچه‌ها بحث سیاسی می‌کردند. مشکلات‌شان بزرگتر شده بود و حرف از استقلال و شغل و ازدواج می‌شد. بعدهم دانشگاه و حوزه و بعدهم محیط کار. انسان‌ها جدید شده بودند، ما رشد کرده بودیم و در عالَم انسانی جدیدی وارد شده بودیم. انگار در فضای انسانی، یک انسانیت نو شکل گرفته بود. عالم هم همینطوری است. عالم هم مرحله به مرحله رشد می‌کند و عُصاره انسانیت هر دوره، می‌شود پیامبر، می‌شود نبی؛ و پیامبران اولوالعزم قله‌های آن عالَم و آن عصرند. راحتتان کنم. انقلاب اسلامی در عالم انسانی جدید حرف نویی را زد و عصر جدیدی رقم خورد، عصر امامت امّت و حکومت اللّه، عصر انقلاب اسلامی، عصر خمینی... @talabenegasht
طلبه نگاشت
از راهنمایی که وارد دبیرستان شدم حس می‌کردم دنیایم عوض شده و عالَمم فرق کرده. دغدغه‌ها و موضوع صحبت‌
نیمه شبِ ۱۸ بهمنِ ۱۴۰۱ است. اولین سخنرانی آقا را بعد از ارتحال امام می‌خوانم. یعنی یک چیزی حدود ۶ ماه قبل از اینکه به دنیا بیایم. ۳۲ سال گذشته. او پیرتر شده و من دوسال است که وارد دهه چهارم زندگی‌ام شدم. حالا من چند تار موی سفید توی سرو صورتم است و او مثل قبه‌ای از پنبه. صحبت‌ها را که می‌خوانم دنبال عکس و فیلم مراسم می‌گردم. وجود ندارد و من صوت مراسم را برای خودم پخش می‌کنم و شروع می‌کنم به نوشتن همین متن. در آن همهمه بسم الله می‌گوید و قرآن می‌خواند. صدایش به وضوح فرق کرده. به قول بچه‌ها آقا هرقدر که پیرتر می‌شود جذاب‌تر می‌شود. از خصوصیات عصر خمینی می‌گوید. می‌گوید خصوصیت این عصر اعتقاد و اقبال مردم است به مذهب، به شریعت، به معنویت. شاید برایتان عجیب باشد اما من هربار که کلمه معنویت را می‌شنوم یاد شهید چمران می‌افتم؛ می‌نویسد یکبار در میان توپ و تانک حس کردم که هیچ وقت خدا را اینقدر از نزدیک حس نکرده‌ام. اولین بار که خواندم فکر کردم که تعریف معنویت برایم عوض شد. می‌گوید این عصر، عصر پیروزی توده‌های مردم است در برابر قدرت‌ها. عصر پیروزی خون بر شمشیر. فرقی نمی‌کند خون جوانان وطن باشد یا خون مردم اروپای شرقی. توده‌ها در مقابل‌ قدرت‌ها باخت نمی‌دهند. حالا صدای صوت به آنجایی می‌رسد که: ما در این راه، ان شاالله احساس خستگی و ضعف نمی‌کنیم. به این فکر می‌کنم که او چطور خسته نمی‌شود. این مبارزۀ دائمی خسته نشو از کجا می‌آید. بعد آقا خودش می‌گوید ما چشم به روزی داریم که همۀ امت اسلامی، پرچم اسلام ناب را دست بگیرند و محبت همه عالم را جلب کنند. @talabenegasht
دفعه قبل و چند دقیقه قبل از حرکت، روح الله مقابلم ایستاد و دستش را باز کرد. بلند شدم و هم را توی بغل گرفتیم و فقط یک جمله گفت "هنیئاً لکم" بین طلبه‌ها خیلی استفاده می‌شود؛ یک چیزی شبیه خوش بحالت. روح الله، خمینی است. اسم پدرش عباسعلی است و قبل از اینکه روح الله به دنیا بیاید شهید می‌شود. دوست داشتم که همراهمان باشد و از یاد بگیرم. وقتی که جدا شدیم، بغض گلویم را گرفت. نمی‌دانستم چرا گفت هنیئا لکم. سفر ما که سفر زیارتی نبود. مشهد و کربلا نبود. چرا روح الله گفت هنیئا لکم. اما همانجا یک قراری با خودم گذاشتم. اینکه سفر را به نیابت از پدر خودم و پدر روح الله به خیر کنم. ما به آخر دنیا سفر کرده بودیم و میخواستیم برای نوجوان‌های آنجا هیئت بگیریم. میخواستیم کار جدیدی را تعریف کنیم و سری به حوزه‌های علمیه بزنیم؛ به زوج‌های جوانی که گروه جهادی‌مان ازدواج آسان گرفته بودند و حالا خدا به آن‌ها قند و نبات بخشیده بود سر بزنیم. این‌ها باعث شده بود بیشتر به دست‌های خالی و بی‌عملی خودم نگاه کنم. برایم جالب بود. در آن سفر هرچه جلوتر می‌رفتیم همه چیز بهتر می‌شد و اوضاع به شکل عجیبی خوب رقم می‌خورد. اما از یکجایی دیگر دست شهید را خیلی از نزدیک‌تر حس کردم. سفرمان به تاخیر خورد و روز آخر شهید آوردند و من آنجا تازه فهمیدم چرا روح الله گفت هنیئا لکم. عباسعلی میرزایی پور من آنجا مدام به یادت بودم و به جایت سینه زدم و اشک ریختم. آنجا به جایت توسل کردم و حسین حسین کردم. آنجا به جایت قدم برداشتم و نفس کشیدم. تو هم به یادمان باش. دستمان را بگیر و پیش اربابت شفاعتمان کن. @talabenegasht
به یاد و نیابت حاج قاسم، عباسعلی میرزایی، پدر خودم و همه شهیدان خدایی... شروع می‌کنیم بسم الله الرحمن الرحیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهپیمایی در روستای گرهون و شاید محروم‌ترین نقطه از منطقه بشاگرد و شاید هم ایران. جایی که مردمَش سهمی از نگاه و رسانه‌ و دوربین‌ها ندارند اما قلبشان برای انقلاب می تپد چون خودشان را صاحب آن می‌دانند؛ البته که این، فیلم راهپیمایی یک عده از طرفداران انقلاب نیست. این خودِ انقلاب است. انقلابی‌ که مردمَش اسلام را انتخاب کرده‌اند. اسلام واقعی.. اسلام پابرهنه‌ها... پ‌ن: «شعار تحریم اقتصادی دیگر اثر ندارد» روستای گرهون که از قم برای رسیدن به آن بیش از ۲۲ ساعت در راه بودیم. @talabenegasht
این بار هم جمع شدیم تا هیئت بگیریم و دوره‌مان را برگزار کنیم. هیئت قاسم بن الحسن... توی دوره قبل از "قدرت ایمان" گفتیم. این بار از "جمع" گفتیم از "تشکیلات". گفتیم انسانِ با ایمان یا به سراغ جمع می‌رود یا خودش جمعی را تشکیل می‌دهد؛ اینطور قوت‌هایش را به جمع می‌دهد و ضعف‌هایش جبران می‌شود. گفتیم جمع باعث می‌شود به اهداف‌مان برسیم سریع‌تر، راحت‌تر. این راهم گفتیم که توی جمع بودن باعث می‌شود آسفالت شویم. اما همین هم باعث رشدمان می‌شود. @talabenegasht
اولین بار که با علی دست دادم و سلام علیکمان گرم شد وقتی بود که علی، چندتا از هم‌پایه های خودش را برای جلسه‌ی نمیدانم چی، جمع کرده بود. رضا و روح الله هم به من گفتند که همراهشان بروم. علی یک اورکت خاکی آمریکایی قدیمی تنش بود که تا امروز هم وقتی می خواهم توی ذهن بیارمش همان اورکت تنش است. دقیق یادم نیست اما از معصومیه پیاده راه افتادیم تا مصلی. یک اتاق کوچک بود که باید از راه پله های آهنی اش بالا میرفتیم. دور یک روحانی سید جمع شدیم و اولین بار آنجا بود که از اسلام حداکثری و طرح کلی میشنیدم. دو سال بعد مرخصی گرفتم و سال بعد با علی و رضا و احمد همکلاس شدم؛ استاد مهدیان، کلاس اصول. زنگ بعد هم همان جا می نشستیم و کلاس بعدی شروع می شد؛ استاد مهدیان، کلاس عقاید. از علی در آن کلاسها دو ویژگی را در ذهن دارم: چُرت زدن های مدام و اشکال کردن در همان حال؛ و خوب درس خواندن. بعد از آن کلاس غیر از سلام علیک رفاقتمان هم گرم شده بود. با علی راحتم. علی انگار آن نیمه ای است از من که من نیستم و باید باشم. آنقدر باحوصله است که بعضی وقت ها فکر می کنم اینکه یک مطلب را اینقدر توضیح می دهد هم به خاطر همین باحوصله‌گی اش است. علی خیلی سخت به کسی نه میگوید؛ آنقدر سخت که حاضر است همه آن سختی های نه نگفتن را بکشد که سختی نه گفتن را نچشد یا شاید هم نچشاند. در اردوها و جهادی هم باهم بودیم. همیشه وقت غذا علی خیلی گرسنه نبود. میگفت که باهم غذایمان را نصف کنیم. اما بعد که غذای خودمان تمام میشد میرفتیم سراغ نصفه ی غذای بچه ها. به علی میگفتم: ما ده‌تا غذای نصفه میخوریم و من اینطور از نظر ذهنی سیر نمیشم و بگذارد من غذای خودم را کامل بخورم. اما منطق علی چیز دیگری بود. یک بار قرار شد با هیلتی کرایه ای و علی اصغر و علی، دیوار و کاشی های آشپزخانه مان را بریزیم پایین. آنقدر کار کردیم که هیلتی سوخت. علی اصغر هم باید میرفت. من بودم و علی؛ اما از یک جایی به بعد من هم دیگر نبودم. ریه هایم راحت پرو خالی نمی شد. رفتم و نشستم روی پله های حیاط. به صدای نفس هایم گوش میدادم و به علی که ایستاده بود در غبار نگاه می کردم. چفیه را پیچیده بود دور دهانش و کار می کرد. علی بچه پایین است. می شود رویش حساب کرد. دلش مثل صحن حرم شاه عبدالعظیم می ماند. مدام روزه می گیرد. کودک درونش لبخند می زند. چشم هایش همیشه خسته است. عالم رفاقت بدون علی قدس یک چیزی کم دارد. تاریخ خانه طلاب همیشه یک جایی برای علی باز خواهد کرد. @talabenegasht
دو سال است که باهم بسم الله می‌گوییم. علی جای سخت اردو را قبول می‌کند و من قسمت راحتش را. اگر از من بپرسید سخت ترین قسمت جهادی کجاست. می‌گویم قبل و بعد اردو. آنجا چشمی تو را نمی‌بیند و زبانی تحسینت نمی‌کند. توی اردو مشغولیت بچه‌ها به دنیا کمتر می‌شود و حال جهادی هم دقیقا همانجاست. حالا دو سال است که علی دقیقا همانجاست. همان قبل و بعد اردو را می‌گویم. دو سال است که جهادی من با علی شروع می‌شود و با علی تمام می‌شود. دو سال است که توی جلسات شرکت می‌کند مسئولیت می‌پذیرد نیازهارا لیست می‌کند و خودش راه می‌افتد و یکی یکی لیست را تدارک می‌کند و سرآخر بچه‌ها را راهی می‌کند. @talabenegasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره می‌نوشم از آن جامِ مِی ناب... اینجا دعاگویتان هستم جای همه‌تان خالی... @talabenegasht
اردو جهادی و سفر به مناطق محروم. هم برای جهادی‌ها هم برای اهالی، یک مخرج مشترک دارد. "محرومیت"... محرومیت برای بچه‌های جهادی "اختیار" است و برای اهالی "جبر" روزگار. آن‌ها که به "جبر" محرومند اشتغالشان به دنیا کمتر است و انس کمتری با مادیات می‌گیرند؛ و آن‌ها که محرومیت را اختیار کرده‌اند می‌خواهند از دنیا عبور کنند. حالا سوال این است: که اگر با محرومیت مشغولیت به دنیا کم می‌شود و اگر انس کمتر با مادیات باعث توجه بیشتر به معنویت می‌شود، چرا باید محرومیت زدایی کرد؟! چرا باید برای آبادانی تلاش کرد و اساسا جهادی‌ها در منطقه محروم چه کار می‌کنند؟!! شاید جواب آن را باید از حاج عبدالله والی گرفت... @talabenegasht
‏عاشق علی بود. روز و شب دق الباب میکرد که یاعلی دوستت دارم... میگفت: والله محبت تو مرا به اینجا میکشاند. علی هم بعدها گفت: يَا حَارِ هَمْدَانَ مَنْ يَمُتْ يَرَنِي... ای که گفتی فَمَن یَمُت یَرَنی جان فدای کلام دلجویت کاش روزی هزار مرتبه من مُردمی تا بدیدمی رویت التماس دعا https://eitaa.com/talabenegasht
آخر وقت بود، ایتا را باز کردم. حدود سیصد پیام خوانده نشده توی "گروه اعضای خانه طلاب جوان" بود. بحث از اینجا شروع شده بود که علی گفته بود "من پایه‌ام برم خونه طلبه‌ای که مجروح شده و اونجا معمم شم" حاج علی هم گفته بود "پیشنهاد خوبیه ولی بیاید بیمارستان فرقانی مراسم عمامه گذاری بگیریم. چون شروع حضور جهادی‌مون تو کرونا از اونجا بود و از اونجا طلبه‌ها را آنتریک کردیم که وارد بیمارستان‌ها بشن و از اونجا این جریان راه افتاد." ممدرضا هم اسم بچه‌های غیر معمم را لیست کرده بود که شماهام بیاید معمم شوید، که یعنی بچه‌هارا توی عمل انجام شده قرار بده و اسم رضا را هم آورده بود. رضا هم گفته بود "هرچی به نفع انقلاب باشه من پایه‌ام" که یعنی مرغابی را از چی می‌ترسانی! دیشب شاید آن پیام‌ها تا پانصد هم کنتور انداخت و حالا بچه‌ها قرارِ مزار حاج آقای سلیمانی‌ را گذاشته‌اند که چند روز پیش خونش را بی‌گناه زمین ریختند و بعد گفتند که قاتل، خون شیخ روحانی را قبل از دنیای حقیقی در مجازی برای خودش حلال کرده. نمی‌دانم اما حتما آن روز که شعر "برخیزید ای شهیدان راه خدا" را جوانان وطن در مقابل امام و در فرودگاه می‌خواندند خود حمید سبزواری هم فکرش را نمی‌کرد که اینطور "زندگی روید از خاک هر شهید" که: "چون شهادت سر آغاز زندگیست مرگ سرخ رمز آزادی و راز زندگیست" حالا و تا جایی که من خبر دارم، بیست‌و پنج نفر قرار تلبس به لباس خدمت را گذاشته‌اند. لباس نوکری. لباس سربازی. لباس کار... شما هم تشریف بیاورید... آدرس کانال خانه طلاب جوان: https://eitaa.com/khanetolab https://eitaa.com/talabenegasht
بسم الله الرحمن الرحیم ▪️ دوره داریم. می خواهیم از ضرورت تشکیلات بگوییم. از صبح ذهنم درگیر رابطه اسلام و تشکیلات است. هنوز راه نیوفتاده ام. اما می دانم آنجا اذیت می شوم. خیلی وقت است می خواهم راه بیوفتم اما انگار ته دلم یک چیزی مضطربم می کند. حاج حسین تماس می گیرد. دکمه کنار گوشی را فشار می دهم. صدای گوشی می‌افتد. گوشی را سرجایش می گذارم. یک مقدار این پا، اون پا می کنم. بلند می شوم و آماده می شوم. خیلی وقت است با خودم یک دله کرده‌ام که وقتی جمع‌مان تصمیمی گرفت با آن همراه شوم. حتی اگر پایه آن تصمیم نباشم. حتی اگر شده با یک همراهی کوچک خودم را آویزان جمع کنم، این کار را می کنم. حتی شده سیاهیِ لشکرِ جمع باشم. اینکه از کی این قرار را با خودم گذاشتم را یادم نیست اما حتما تصمیمم نتیجه تجربه ام است. یعنی حتما شده که جمع‌مان را همراهی نکرده ام و بعد پشیمان شده‌ام و لابد چند بار هم تکرار شده که به این تصمیم رسیده ام. ▪️ وارد خانه طلاب می شوم. جای همه چیز عوض شده. گوشی را برمیدارم و عکس می گیرم؛ از میز شلوغ رسانه، از فلاکس ها که انگار یک گوشه جمع شده اند و هم را بغل کرده اند، هندوانه ها که ریخته شده اند روی کله هم توی دیگ پر از یخ. تقریبا همه چیز به هم ریخته. وارد اتاق رسانه می شوم لب تابم را باز می کنم و شروع به کار می کنم. علی می گوید برو پایین پیش بچه ها. سرم را بالا می کنم. _ تو نیستی؟ جواب علی منفی است. مسافر همدان است. می‌پرسد تا کی توی دوره هستی؟! می گویم « من فقط می دونم باید تو جمع باشم» ▪️ می نشیند کنارم. می پرسد می خواهم از بچه های دوره سوال بپرسم، به نظرت چی بپرسم؟! سوال‌های خودم را میگویم؛ اینکه قاعدتا باید بین قدرت ایمان و تشکیلات ربطه‌ی باشد. قاعدتا هم ایمان قویمان می کند و هم جمع. قاعدتا ما یا باید خودمان جمع بزنیم یا باید خودمان را وارد یک جمعی بکنیم. قاعدتا باید تشکیلات در اسلام خیلی پررنگ باشد. و چندتا قاعدتا دیگر... اوهومی می گوید. سرش را تکان می دهد و می رود... https://eitaa.com/talabenegasht