eitaa logo
تنها مسیری ها...👣
1.2هزار دنبال‌کننده
468 عکس
97 ویدیو
9 فایل
ما اینجا میخوایم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 ما #میتونیم 😉💪 ادمین: @afshari97 تبادل: @M_K_Admin اطلاعات کانال: http://eitaa.com/joinchat/2433089547C3121833ae0
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و شب بخیر شرمنده دوستان که رمان رو دیرتر میزارم متاسفانه بازم مشکل نت داشتم😞 امشب قسمت اخر رمان مسیرعشق رو میزارم ممنون از شماها که همراهی کردید و مشکلات رمان رو یاد اوری کردید🌹 درضمن پیشاپیش عیدتون مبارک باشه💐💐💐
113 بعد از شام از محمد خداحافظی کردیم و من وبهار رفتیم -بهار محمد اومده که باشه،دیگه نمیره؟ -محمد وامسال محمد،وقتی ببین جایی ظلم شده نمیتون اروم بشینن اونم مرخصی اومده بعد میره دلم گرفت،یاد خانواد‌ه‌های شهدا افتادم،چطور مادرها و همسرای شهدا عزیزاشون رو بدرقه میکردن -سارا فردا صبح شهیدمیارن،میخوای صبح بیام دنبالت -شهید!!! حتما میام -چشم ابجی گلم،فردا صبح میام دنبالت دیگه ماهم رسیدیم،از بهار خداحافظی کردم چادرم رو بیرون اوردم و وارد خونه شدم وسط حیاط ایستادم،چرا من باید چادرم رو قایم کنم مگه جرمه،مگه باعث بی‌ابروی میشم اخرش که باید همه بدونن من این راه رو انتخاب کردم دوباره چادرم رو سرم کردم و وارد خونه شدم همه توی سالن نشسته بودن سلامی کردم و وارد شدم با ورودم صدای بلند سحر نظر بقیه رو هم جلب کرد -اوه،سارا خودتی،کلمه رمزشب رو بگو ببینم -منتظر کسی بودی که توقع داری من نباشم -نه انگاری خودتی😂 پدرم بلند شد وطرفم اومد -این چیه؟ -چی باباجان -سوال منو با سوال جواب نده -اگر منظورتون این چیزیه که روی سرمه،اسمش چادره میدونستم پدرم فکر کرده بازی جدیدی راه انداختم پیش دستی کردم و قبل اینکه منو با سوالاتش گیج کنه خودم همه چیز رو بهش توضیح دادم -من از زمانی که با بهار اشنا شدم رفتارش توی من تاثیر داشت،خیلی وقته خیلی چیزا رو فهمیدم من توی این مدت خیلی اشتباه کردم و خیلی باعث ناراحتی شما شدم خم شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم و باز شروع کردم به حرف زدن -ازتون معذرت میخوام که تو این مدت باعث اذیت شما شدم من هیچوقت نمیخواستم باعث ناراحتی شما بشم اما اخرش شدم من همیشه بفکر ابروی چندین سالتون بودم الانم نه هوس هست و نه بازی و نه فیلم جدید خیلی وقته دارم تحقیق میکنم،تا اخرش راهم روپیدا کردم راهی که ختم شده به مسیرعشق عشق به خیلی چیزها،به چیزهای که در تمام سالهای زندگیم ازش ساده گذشتم مادرم بلند شد و گفت مغزتو شستشو دادن -اره،انگاری قابل دونستن و مغزم رو از کثیفیها و الودگی‌ها شستشو دادن قلب و مغزی که تیره و کثیف شده بود،میخواد تمیز و روشن بشه باباجان شماهم خیالتون راحت،کاری نمیکنم که باعث سرافکندی شما بشم انگار یکی داشت بهم میگفت چی‌بگم عین بلبل داشتم دلیل و منطق برای تمامی حرفهاشون میاوردم تمام سعیم هم کردم که قطره‌اشکی از چشمم نیاد -بابا جان من دیگه اون سارا نیستم،دوست دارم اینطوری باشم بلکه بهتر از این جلوی چشمان پدرم چادرم رو بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم تکیه‌ام رو دادم به پشت در و همان جا نشستم قطرات اشک بدون معطلی میبارید خوشحال بودم از اینکه تونستم حرفم رو به پدرم بزنم خنده و گریه قاطی شده بود بطرف قرانم رفتم و بغلش کردم 💠خدایا بندگیم رو قبول کن من چیزهای زیادی پشت سر گذاشتم برای عبد تو شدن از خیلی دوست‌داشتنی‌هام گذشتم برای رشد کردن مقابل رنج‌های که سراغ اومد ایستادم و عبور کردم خواستم ارامش داشته باشم و تو رو داشته باشم نماز رو خوندم درست بود،من سیم اتصال ارامشم بهت وصل شد یاد گرفتم چطور جلوی خشم خودم رو بگیرم یاد گرفتم از چیزهای که دوست دارم تو دوست نداری باید بگذرم یاد گرفتم منیتم رو دور بریزم یاد گرفتم چطور مقابل تو بایستم درسته هنوز هم خیلی چیزا بلد نیستم اما سعی میکنم خودمو کامل بسازم فهمیدم گــــــــــناه ارامش من رو از بین میبره تمام مدت غرق گناه بودم و روز وشبم همش پرازتلاطم بود درست میگن اگر بشیم عبد تو خیلی چیزهای بزرگتری بهمون میدی من برای به تو رسیدن هرکاری میکنم،با هوای نفسم میجگنم تا بیشتر رشد کنم معبود من خدایا هر لحظه عشقم به تو بیشتر میشه،این عشق رو از من نگیر قرانم رو گذاشتم جلوی ایینه،سجاده‌ام از توی کمد بیرون اوردم و اونم گذاشتم کنار قرانم دیگه نباید چیزی قایم کنم رفتم سراغ کادو محمد روسریم رو سرم کردم خیلی قشنگ بود،دوستش داشتم روسری رو بوسیدم و گذاشتم توی کمدم اون پوکه‌های خالی گذاشتم روی میزم پنجره اتاقمو باز کردم،وسط اتاقم نشستم دیگه وقتش بود با امام زمان هم حرف بزنم امامی که هر گناه من باعث دلخوریش میشد😞 امامی که برای من دعا میکردن و منم انکار حضورش اقا جانم میدونم شما هم منو بخشیدی،میدونم این بنده گنهکار رو بخشید واقعا متاسفم که اینقدر بد کردم ولی قول میدم از این به بعد توی مسیری که شما دوست داری حرکت کنم فقط اقا کمکم کن،دستمو بگیر من سارا خیلی وقته توبه کردم در درگاهم من شرمنده شما و شهدا هستم من بدکردم درحق همه ولی دیگه میخوام ادم بشم،تاالان که کمک کردید هیچوقت حتی برای یک ثانیه منو ول نکنید @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
114 ساعت رو کوک کردم برای نماز صبح،راحت و با ارامش خاطر خوابیدم بعد از نماز صبح خوابم نمیبرد استرس داشتم همون حسی که رفته بودم برای دیدن شهیدگمنام تا وقتی که بهار بیاد خودمو مشغول کردم نزدیک به وقتی بود که بهار میومد سریع حاضر شدم چقدر حاضر شدنم زودتر شده بود،دیگه وقتمو صرف مدل و مو ارایش نمیکردم رفتم بیرون که بعد از چند دقیقه بهار هم رسید رفتیم جایی که قرار بود شهید رو بیارن خیلی شلوغ بود،پیر و جوان اومده بودن بعد از نیم ساعتی شهید رو اوردن،روی دست مردم تابوتش در حرکت بود تابوت رو هدایت کردن بطرف سکو سربازها با احترام کامل تابوت رو روی سکو گذاشتن همه به احترامش ایستادن از چیزی که دیدم شوکه شدم یه پسر بچه ۲ساله که لباس نظامی هم تنش بود با سرعت دوید سمت عکسی که روی تابوت بود با دستهای کوچکش عکس رو نوازش میکرد و بوسه میزد برعکس صحنه دردناکی بود،پدر این پسر رفت تا من و امسال من راحت و در امنیت زندگی کنیم اونوقت پسرش باید باعکس پدرش حرف بزنه تمام مردم تا لحظه اخر و به خاک سپردن اون شهید بودن چند بار هم محمد رو دورا دور دیدم بعد از مراسم به خونه برگشتیم همش تصویر اون پسر بچه جلوی چشمانم بود،از این به بعد چیکار میکنه پدرش رو بخواد کجا دنبال پدرش میگرده امیدوارم بتونم طوری باشم که شرمنده شهدا و خانوادهاشون نشم روزها سپری میشد،هر روز یکاری یا یه جای جدیدی بودم محمد هم باز رفت به سوریه هر شب از خدا میخواستم اونو حفظ کنه دیگه عادت کرده بودم به چادر،به نماز خوندن به کنایه و مسخره کردن دیگران دیگه خبری از بچه‌ها نداشتم کلا گذشته‌ام محو شد روزها همینطور سپری شد تا اینکه یه روز قرار بود برم بیرون که پدرم گفت که بیرون نرم و حاضر باشم که شب مهمان داریم ازش سوال کردم گفت خواستگار😖 اینقدر کفری شده بودم،اخه منکه نمیخواستم ازدواج کنم من دلم جای دیگه گیر کرده بود😞 چطوری میتونستم به ازدواج فکر کنم اعتراض کردم به پدرم اما بی‌فایده بود زنگ به بهار زدم و قرارم رو کنسل کردم عصبی بودم خیلی زیاد خدا الان اسم اینو بزارم رنج یا امتحان اگر رنج هست که منم یطوری باید این رنج رو حل کنم تمام روز رو توی اتاقم بودم و غصه میخوردم نزدیک به غروب بود که پدرم اومد توی اتاقم و کلی از اون حرفهای پدرانه زد،و بهم فهموند که حاضر بشم که قراره مهموناشون بیان بعد از رفتن پدرم مجبور شدم حاضر بشم فهمیدم😏 همیشه خواستگارهای من کسای بودن که خیلی دوست داشتن عروس عین خودشون باشه پس اگر خیلی حجاب داشته باشم شاید بگن کبوتر با کبوتر😄 رفتم یه لباس مناسب پوشیدم ،یه تیپ ساده،روسری که محمد برام اورده بود رو سرم کردم حسابی حجاب گرفتم و چادرمو برداشتم و رفتم طبقه پاین سحربا دیدنم یکه خورد -وای سارا ناسلامتی مراسم خواستگاریه،اینقدر این روسریت رو نکش جلو اخ جون پس حتما نقشه‌ام جواب میداد،چون سحر اینطور عکس‌العمل نشون داد نه استرسی نه حسی خودمو سرگرم شکبه‌های تلویزیون کردم زنگ خونه به صدا دراومد پدرم رفت در رو باز کنه منم چادرم رو سرم کردم اونقدرمحکم گرفته بودم که خودم حس خفگی بهم دست داده بود رفتم کنار مادر ایستادم در باز شد،و از چیزی که میدیم داشتم دو،سه تا سکته رو باهم میزدم اینها که خانواده بهار بودن پدر و مادر بهار و خود بهار وارد شدن با دست مادرم که به پهلوم خورد حواسم برگشت سرجاش سلامی کردم مادر بهار محکم بغلم کرد و گفت سلام عروس خانم بهار هم همینطور عروس خانم!!!!! یعنی با من بودن محمد با یه دسته گل زیبا وارد شد باورم نمیشد،فکر میکردم خوابم همینطور که سرش پاین بود سلام کردو دسته و گل رو گرفت طرفم صدای بهارکنارگوشم شنیدم گفت دست داداشم درد گرفت گل رو بگیر دسته گل رو گرفتم و سریع رفتم توی اشپزخونه یه لیوان اب خوردم،از شوک بیرون اومدم بهار اومد کنارم -اوخی،عروس خانم رو چه رنگ به رنگ شده -بهار،لپ منو بکش -وا برای چی؟ -من بیدارم یا خواب -بیداری عزیزم،بهت نگفتم که سوپرایز بشی😄 -مرض،اذیت نکن استرس گرفتم -ای بی‌ادب،کی به خواهر شوهرش میگه مرض،زود یه چای تازه دم بریز و بیار بدو😊 چایی!!!! مـــــــــــن نه😖 دست بهار رو کشیدم -وای بهار نه،تو بیا ببر،من نمیتونم،ببین دستامو نگاه چقدر میلرزه -نمیری دختر،خوب میشی،من ببرم محمد فکر میکنه عیب داره دستات 😂 بهار رفت و موندم یه سینی چایی مجبور شدم خودم ببرم هرچقدر که صلوات و ذکر بلد بودم خوندم و چایی رو بردم ترسم از این بود که یهو سینی از دستم بیوفته چایی رو به همه تعارف کردم،رفتم طرف محمد صدای قلبم میشنیدم،فکر میکردم بقیه هم میشنون با تمام استرسی که داشتم چایی رو روبروش گرفتم اما اون خیلی ریلکس چایی رو برداشت و تشکر کرد مادر بهار ازم خواست کنارش بشینم منم عین یه دختر گوش بحرف‌کن رفتم و نشستم همه حرف میزدن و من تو خیال دیگه سیر میکردم @tanha_madiri_ha
115 تا اینکه گفتن من و محمد حرف بزنیم وای نه چطور حرف بزنم،چی بگم ولی خیلی خوشحال بودم از حضورش توی خونمون از خواستگاری کردنش باهم رفتیم توی یه اتاق دیگه و کلی حرف زدیم چقدر طرز فکرش قشنگ بود قول وشرط‌های گذاشت چقدر صداش برایم قشنگ بود میخواستم همون شب بگم موافقم،اما نمیشد اون شب به خوبی و خوشی گذشت جواب مثبت رو هم دادیم،پدرم هم راضی بود بعد از انجام دادن یکسری کارهای قبل ازدواج،قرار عروسی رو گذاشتیم دوست داشتم عروسیم ساده برگزار بشه،در کنار محمد ساده ترین چیزها برام مدرن‌ترین چیز بود از محمد خواستم مراسم عقد رو توی روستا،کنار قبر سیدعباس و اون شهید گمنام برگزار کنیم محمد قبول کرد و به بقیه هم گفت اخر هفته قرار شد بریم اونجا و عقدمون رو در کنار شهدا برگزار کنیم بلاخره روز یکی‌شدن من و محمد رسید به روستا رفتیم و مثل دفعه قبل استقبال خوبی از ما کردن به همه خبر دادیم که مراسم عقد میگیریم با دیدن خاله و عمو خیلی خوشحال شدم اکثریت اومده بودن توی خونه و به ما تبریک میگفتن بهار تمام سعیش رو میکرد که یه سفره عقد شیک بندازه مدام عکسش رو برام میفرستاد و منم دستور میدادم😄 همه کمک میدادن که کارها انجام بشه یه لباس ساده سفیدی که خریده بودیم رو پوشیدم کم‌کم داشت زمانش میشد،عاقد هم اومد همه بودن،بهار هم اومد خیلی تعریف میکرد که قشنگ شده بعد از حاضر شدن من راهی گلزار شدیم کتاب قران خودم برداشتم و رفتم واقعا سفره عقد قشنگ بود،کنار قبر شهدا در حضور همه،عقد من و محمد خوانده شد عهد و پیمان بستیم راه شهدا رو ادامه بدیم پــــــــــــایان 🔆برای شادی روح تمام شهدا صلوات🔆 @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده (منیرا-م)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوبید؟خوشید؟ عیدتون مبارک 🌺🌺🌺🌺
۸ سلام حالت خوبه؟ ببخشید دو سه روز پست نداشتیم یه کاری برام پیش اومد شرمنده شدم😢 برسیم به باقی بحث😊 حواست رو بده بمن 🙏🌸
📍مردم مکه قبل از اسلام با ریاست پیامبر اکرم(ص) مخالف نبودن👌 اما مشکلشون چی بود⁉️ 👈اونها میگفتن که یا محمد شما بیا رییس ما شو کی از شما بهتر اما نه از جانب خدا بلکه از جانب ما😕 چراا😳😐 ↩️چون ما خوبی تورو قبول داریم ولی نمیخوایم از جانب خدا رییس باشی و قدرت مطلقه داشته باشی اونم قدرت مطلقه ای که به اسمان وصله 🎯
👈در جامعه خودمون هم میبینیم خیلیها دعوا دارن سر ولایت فقیه❌ علتش چیه⁉️ چون ولایت فقیه قویه اونا میگن که ولایت فقیه نباید انقدر قدرت داشته باشه فقط باید بشینه یه گوشه نصیحت کنه😒😏 🔺اصلا اینطور نیست که مردم مکه قبل از اسلام پیامبر اکرم(ص) رو قبول نداشته باشن☑️ بلکه ↩️اونها میخواستن ایشون انقدر قوی نباشن حتی میخواستن ریاست رو به ایشون بسپارن اما این ریاست از طرف خودشون به پیامبر اکرم داده بشه نه از طرف خدا✖️
انشالله روزهای بعد بیشتر این مسئله رو براتون باز میکنم😊
یه نکته عرض میکنم توجه بفرمایید خیلی از دوستان میان خصوصی بنده سوال میپرسن که ایا برای رمان بعدی فصل دوم رمان او را و میذارید ببینید برای رمان بعدی رمان او را و نمیذاریم چون اماده نیست😊👆