eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
10.5هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ ان شالله از امشب همگی موقع مناجات با خدا با این حس بریم سر سجاده... با لبخند سرشار از رضایت خدا، باهاش حرف بزنیم ✔️ اظهار عجز کنیم تا خود مولا دستمون رو بگیره و بلندمون کنه بزرگمون کنه... بزرگ همه ی عالم.... @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شانس باهات یار باشه ، دوربینت هم روش باشه، دیگه چی میخوای😄 ☺️ @saritanhamasir 😊
😅 -زیر این خط فقر دیگه جا نداره.... - لطفاسریعتر یه خط فقر دیگه تاسیس کنید -ڪه ما بریم زیر اون😌😂😁 😌 -درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ مرد ثروتمندی به نام شاه ڪریم عبور می‌کرد . - چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. -شاه کریم دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند و پرسید: - این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ -درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم اما خدابه تو چقدر ثروت داده!!!اما به من هیچ داده !!؟ -شاه کریم در حال ریختن چایی از سماور گرانبهایش بود که به یادگار از مادرش داشت و بسیار دوستش داشت -گفت چه می‌خواهی؟ - درویش گفت : همین سماور ، مرا بس است! -چند روز بعد درویش سماور را به بازار برد و فروخت .‌ -خریدار کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد شاه کریم رفته و تحفه برایش ببرد! - پس چون سماور عتیقه را شناخت.. جیب درویش پر از سکه کرد و سماور نزد کریم خان برد! - درویش بی خبر از اینڪه سماور به صاحبش بازگشته، برای تشکر نزد خان رفت. -ناگه چشمش به سماور افتاد و با تعجب گفت: - نه من کریمم!! نه تو!! -کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و سماور تو هم سر جایش هست!! -فالذین ءامنوا وعملوا الصـلحـت لهم مغفرة ورزق کریم. -«آنها که ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند آمرزش و روزی پر ارزشی برای آنها است» 📒سوره حج. آیه۵۰ @saritanhamasir ——————————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 تشریح وضعیت جدید یارانه‌ها توسط استاد دانشگاه، طوری که همه متوجه بشن.. 🌿⃟🌸؎•° @saritanhamasir
. 🌱حاج آقا فاطمی نیا: - سحرها را از دست ندهيد؛ ولو دو ركعت هم اگر می‌توانيد نماز (نافله شب) بخوانید.✔️ - سحرها را ضايع نكنيم، اگر نماز مستحبي هم نخوانديم، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم! - اگر آن را هم انجام ندادی اقلاً رو به قبله بنشين و بگو؛ ✨سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر✨ 💥اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگویی، عالمت عوض ميشود... 🌿⃟🌸؎•° @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔹🌺🔹🌹 #دختر_شینا 9 قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود... _/\|/\❤️ 🌷 صمد که صدایم را شنیده
🔹🌺🔸🌹 10 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ ⭕️ امّا من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم... 🌌 یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. 😊 موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» 🔹رختخواب ها توی اتاقِ تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نورِ ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. واردِ اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» 😇 چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» 😨 اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. 🌷 صمد بود.... می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»😤 ❇️ اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»😥 می خواستم گریه کنم... 🔸 گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماهِ بعد عروسی کنیم. 🔺 _ امّا تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. امّا محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرفِ دلِ تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم...😰 گفتم: «الان برادرهایم می آیند.» 🌺 خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» ⁉️ 🔷 از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم. 🌷 دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. 😊 ❤️ گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. امّا تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زنِ من بشوی. 💞 اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدونِ اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم...» 🔹همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. ✅ آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم...» 🌹 نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. 💍 گفت: «می دانم دخترِ نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. امّا اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «جانِ حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!» 🔹 آهسته جواب دادم: «بله.» ✅💖 انگار منتظرِ همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» 🌺🌷 بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زنِ مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است. قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ ❤️ @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا