🔴 رئيس جمهور امشب با مردم گفتوگو ميكند
♦️ آیتالله رئيسي امشب بعد از خبر ۲۱ سيما، از طريق شبكه يك با مردم به صورت زنده سخن ميگويد.
♦️سیدابراهیم رئیسی در این گفتگوی زنده تلویزیونی، درباره مهمترین مسائل روز کشور از جمله روند اجرای طرح اصلاح و پرداخت عادلانه یارانه کالاهای اساسی و ساير مسائل روز در حوزه داخلي و خارجي سخن خواهد گفت. اين ششمين گفتوگوي تلويزيوني رئيسجمهور دولت مردمي با ملت ايران است.
ما کارمان گدایی زهرا و حیدراست
این کار از عبادت هر لحظه برتر است
۲۳➤روزتاغدیر💚
🇮🇷@saritanhamasir
12.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*در پی دعوت به کشف حجاب علنی در یکی از پارک های بلوارشهیدچمران شهرشیراز از کلان شهرهای ایران در روز گذشته کلیپی در حال انتشار میباشد.*
*#حال فرمایشات و دستور مقام معظم رهبری در این رابطه را بشنوید. لطفا آن را در تمامی گروه های مجازی که تشریف دارید ارسال کنید*
@saritanhamasir
ﺭﻓﺘﻢ ﻳﻪ ﺗﻦ ﻣﺎﻫﻲ ﺧﺮﻳﺪم 35000 ﺗﻮﻣﻦ!!!
ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﺗﻮﺵ ﭘﺮﻱ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﺑﺎﺷﻪ!!!
استرس دارم ﺩﺭﺷﻮ ﺑﺎﺯ کنم😃😃
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت ,45 دو تا کیسه ن
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت 46
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود.
حاج آقایم هلاک بچه ها بود.
اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد.
نُقل زبانش «شینا، شینا» بود.
شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا.
حاج آقا مواظب بچه ها بود.
من هم اغلب کنار صمد بودم.
یک بار صمد گفت:
«خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم:
«صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن.
من سرباز امامم.
قول داده ام سرباز امام بمانم.
امروز کشور به من احتیاج دارد.
به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم.
نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم.
من نباید توی رختخواب بخوابم.
باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»
دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود.
اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.
اصرار کردم:
«نرو. تو هنوز حالت خوب نشده.
بخیه هایت جوش نخورده.
اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت.
وقتی می گفت می روم، می رفت.
آن روز هم رفت و شب برگشت.
کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود.
آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم.
شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده.
باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم.
تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم.
گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم.
می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم.
زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.
خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما.
گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط.
چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند.
ادامه دارد..
💞 @saritanhamasir 💞
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
دلم میخواست
می تونستم
منم از شما خبر داشته باشم!
می دیدمتان ...
صداتونو می شنیدم...
احوالتان رو می پرسیدم...
کاری برايتان انجام میدادم...
هر جوری نگاه میکنم
دوستی ما
همه اش به نفع منه!
همه کاری برام میکنید
و من هیچ کاری ازم بر نمیاد!!!
راستی چرا!
یه کار برايتان میکنم...
خیلیییی دعا میکنم
خیلی زیاد !
دعا میکنم زودتر برگردید ...
🌺 @saritanhamasir 🌺
#سلام_علی_آل_یاسین
#ميخواهم_خدمتگزارتان_باشم
#بخوان_دعای_فرج_را_که_صبح_نزدیک_است