eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
10.3هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرد هزار چهره انقلاب کسی که خواب را از چشمان ساواک گرفت! 🔸2 شهریور سالروز شهادت چریک ۱۰۰۰چهره حجةالاسلام 🔺امام خمینی(رحمة الله عليه): 🔹ما نیمی از انقلاب را از این شهید داریم، اگر ۱۰ تَن مثل او داشتیم، دنیا تحت سلطه اسلام بود. 🚩 @saritanhamasir
🔴‏مشکل آب شهرکرد در کمتر از دوهفته حل شد ▪️اگر در دولت قبل بودیم تنها اقدامی که تا الان صورت گرفته بود ربط دادن این قطعی آب به ممانعت تندروها از تصویب fatf درتوییتر بود ودرآخر دراقدامی زیرکانه به نظارت استصوابی وتقصیره رهبره ختم شده بود پس هرچقدرخدا رو شکر کنیم، بازم کمه... ✍ ساره بیات 🚩 @saritanhamasir
▪️‏حدود ۱۰میلیون نفر چندین ساله که منتظر کارت ملی هستند گفتن دلیل تاخیر چیه؟ تحریم ها ❗️اما با اینکه هیچ تحریمی برداشته نشده ، امروز وزیر کشور گفت با تامین اعتبار در دولت ۵ میلیون کارت ملی صادر شده و ما بقی هم تا دو ماه آینده صادر میشه. 💬 علی فرحزادی ✍فرق داره به کی رأی بدیم! 🚩 @saritanhamasir
🔺رئیس جمهور: تا یک قدمی ساخت هواپیمای مسافربری رسیده‌ایم 🔹رئیسی: دانشمندان و نخبگان ما در این وزارتخانه تا یک قدمی ساخت هواپیمای مسافربری رسیده‌اند و از آنها خواسته‌ام که این مسیر را تا حصول نتیجه با قدرت و قوت ادامه دهند 🔹نخبگان و دانشمندان ما در صنایع دفاعی به روشی نوآورانه و صنعتی در ساخت مسکن دست پیدا کرده‌اند که قطعاً در طرح جهش تولید مسکن مؤثر خواهد بود 🚩 @saritanhamasir
▪️ واکنش یک ایرانی مقیم آلمان به انبار هیزم و زمستان سخت در این کشور👆👆👆 🚩 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سیدحسن نصرالله: در روز قیامت، دنیا عظمتِ کاری که در قبال ما و مردم لبنان و جهان اسلام انجام دادند، خواهند فهمید دبیرکل حزب الله لبنان: باید به نمایندگی از شما از ، مرجع مان و امام‌مان قدردانی کنیم که همان روز اول حتی در حیات از ما حمایت کردند حضرت همواره اهتمام ویژه ای به حزب الله داشتند باید از او تشکر کنیم در طول این ۴۰ سال، ۱۰ سال در طول حیات امام و ۳۰ سال در مدت رهبری انقلاب اسلامی لحظه ای از ما غافل نشد. فرصتی پیدا نمی شود که مردم بفهمند چه فضلی از سوی شده است اما در روز قیامت که حقایق منتشر می شود دنیا و مردم دنیا و جهان اسلام خواهند فهمید عظمت آن چیزی که رهبر انقلاب به ما و مردم لبنان تقدیم کردند. ✍خداوندا رهبر عزیزمان را از بلایا حفظ فرما🤲 🚩 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 به او‌ علاقه پیدا کرده بودم بدون آنکه برایش داشته باشم. حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که می کردم. اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند. در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود . چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود . دلیل انتخاب من را هم ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم. به نظرم مشکلی برای جواب مثبت دادن به او‌ وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود. بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت. قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود. یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد. بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود. یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!! - بله + مامانش زنگ زده بود - خب ... + هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!! (چشماش پراز سوال بود) خودمو زدم به اون راه - واقعا؟! شما چی گفتی ؟!! + چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه. مادرم حسابی هیجانی شده بود تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد. شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد. حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم. - شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟ _ می شناسمش ... _ می دونم ... منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟ به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟ _ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم . _ یعنی موافقی ؟ در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم : _ هر چی شما بگید ... پدرم بلند گفت : به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ... شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود. فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ... اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من کند . روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب نگرانی مسعود را متوجه شدم. خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی را جمع کرده بود . آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند. می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم . زنگ خانه زده شد. وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد. من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم . اما ... افراد پشت در ی زیادی با ما داشتند. مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ... پدر و برادرش رسمی تر بودند. دسته گل بزرگی دست مسعود بود . وارد شدند . خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند . خانمها با ما فقط دست دادند اما مسعود روی پدرم را بوسید . گر گرفته بودم ... از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم . پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند . ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود . با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد . حال بدی داشتم... احساس می کردم بهم شده. به اتاقم رفتم . به چند دقیقه نیاز داشتم. اشکهایم بی اختیار می ریختند. این وصلت داشت ... باید کار را می کردم.... چادرم را محکم گرفتم ... نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ... با مسعود رو در رو شدم ... صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای که شیرین است نامت چون عسل هر طلایی جز شما باشد بدل خاک پایت سرمه ی چشمان ما «یوسف زهرا» کجایی «اَلعَجل» @saritanhamasir 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
4_316096514810183770.mp3
1.82M
❇️ قرائت دعای "عهــــد" 🌹"روز بیست و سی ام" 🗓شروع چله : ۱۴۰۱/۴/۵