eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
10.3هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 به او‌ علاقه پیدا کرده بودم بدون آنکه برایش داشته باشم. حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که می کردم. اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند. در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود . چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود . دلیل انتخاب من را هم ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم. به نظرم مشکلی برای جواب مثبت دادن به او‌ وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود. بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت. قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود. یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد. بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود. یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!! - بله + مامانش زنگ زده بود - خب ... + هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!! (چشماش پراز سوال بود) خودمو زدم به اون راه - واقعا؟! شما چی گفتی ؟!! + چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه. مادرم حسابی هیجانی شده بود تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد. شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد. حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم. - شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟ _ می شناسمش ... _ می دونم ... منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟ به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟ _ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم . _ یعنی موافقی ؟ در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم : _ هر چی شما بگید ... پدرم بلند گفت : به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ... شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود. فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ... اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من کند . روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب نگرانی مسعود را متوجه شدم. خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی را جمع کرده بود . آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند. می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم . زنگ خانه زده شد. وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد. من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم . اما ... افراد پشت در ی زیادی با ما داشتند. مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ... پدر و برادرش رسمی تر بودند. دسته گل بزرگی دست مسعود بود . وارد شدند . خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند . خانمها با ما فقط دست دادند اما مسعود روی پدرم را بوسید . گر گرفته بودم ... از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم . پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند . ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود . با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد . حال بدی داشتم... احساس می کردم بهم شده. به اتاقم رفتم . به چند دقیقه نیاز داشتم. اشکهایم بی اختیار می ریختند. این وصلت داشت ... باید کار را می کردم.... چادرم را محکم گرفتم ... نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ... با مسعود رو در رو شدم ... صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای که شیرین است نامت چون عسل هر طلایی جز شما باشد بدل خاک پایت سرمه ی چشمان ما «یوسف زهرا» کجایی «اَلعَجل» @saritanhamasir 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
4_316096514810183770.mp3
1.82M
❇️ قرائت دعای "عهــــد" 🌹"روز بیست و سی ام" 🗓شروع چله : ۱۴۰۱/۴/۵
30 📖 فَإِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسٰادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمٰا كَسَبَتْ ایدی الناس؛ خدایا خودت فرمودی و گفته‌ ی تو حق است که: تباهی در خشکی و دریا، در اثر "اعمال مردم" پدیدار شده است... ⛔️ نکته ی بسیار مهمی درباره‌ی عبارت«بما کسبت أیدی الناس» وجود دارد که بالاخره باید بفهمیم که ؛ ➖مردم چه چیزی را کسب کرده اند تا به وسیله ی آن در خشکی و دریا، به این مقیاس عظیم فساد، تولید کنند تا حدی که آشکار شود؟ ⚠️ در حقیقت این عبارت قسمتی از یک آیه ی قرآن است که ادامه ی آن در دعا نیامده، ادامه ای که بسیار بسیار جالب است. آیه کامل این است؛ 💠ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ لِیُذیقَهُمْ بَعْضَ الَّذی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ(روم/۴۱) 🔰به واسطه ی آنچه که مردم کسب کرده اند، فساد در خشکی و دریا آشکار گشته تا خدا هم كیفر بعضى اعمالشان را به آنها بچشاند، باشد كه باز گردند. ⭕️انسانی که بی خیال ربوبیت خدا میشود و می گوید خدایا هستی یا نیستی من باهات کاری ندارم، من میخوام خودم، خودم را ربوبیت کنم، به هر شکل که به عقل خودم میرسد دلم می خواهد در عالم دخل و تصرف کنم و تغییر و تحول بدم، قوانین زندگی اجتماعی را خودم به میل خودم بنویسم و جهانی را بسازم، زاده ی میل و خواست خودم..‌. 🚷 از یک زمانی به بعد بشر با قائده ی کلی "لا اکراه فی الدین و قد تبین الرشد من الغی" آزاد گذاشته شد برای به فعلیت در آوردن نیاتش در این عالم، ✅ البته هر شخص و امت و اجتماعی می توانند هر گونه که خواستند زندگی کنند اما باید بهای این مدل زندگی را هم بپردازند و معنی این قسمت آیه که (کیفر بعضی اعمالشان را می چشاند) هم همین است. 🌀 اما رفته رفته بشر می فهمد که نمی تواند بدون وحی و هدایت خدا به سعادت حتی دنیایی رسید و اینجاست که (لعلهم یرجعون) یعنی (باشد که باز گردند) رخ می دهد و تشنه و پذیرای امر می شوند! 🌷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ┄┅─✵💝✵─┅┄
💢 متاسفانه بعضی از انسانها اینقدر با "هرزگی" 👆روحِ خودشون رو ضعیف کردن⚡️ که از "لذّت های اولیه زندگیشون" هم دیگه لذت نمیبرن....😕 ⛔️💞⛔️
🚨اونوقت خیلی از ما فکر می کنیم، هر چقدر بیشتر بخوریم قوی تر میشیم! 🍺🍝💪❌ 🌺 حضرت علی علیه السلام به زندگی هزاران نفرِ دیگه کمک میکردن و آب و غذا میرسوندن 💢 امّا حالا خیلی از ما توی زندگی خودمون هم موندیم!😒 🔺🔵🔻🔹
🌹حضرت علی علیه السلام فرمودن : ✨چوبِ درختانی که توی بیابون هستند و آبِ کمتری میخورند 🏜 خیلی محکم تر از چوبِ درختانی هستن که در کنارِ آب هستند ؛🏝🌊 برای همین من که کمتر غذا میخورم، قوی تر هستم....✨ 📚نهج البلاغه// نامه ۴۵ 📜💌📜
🔹خب عزیزدلم چرا خودت رو بدبخت میکنی...! 〰 این راهش نیست اینجوری همش ضرر میکنی...♨️ 🔰 شما هر نوع هرزگی که بکنی 🔺👈ضعیف تر و اعصاب خردتر خواهی شد... 🌷 یه مدّت مبارزه با نفس کن ببین چقدر برای لذّت بردن میره بالا 💛💕 🌱 مثلاً لقمه آخر غذای خودت رو نخور، ببین چقدر قدرتمند میشی 😌💪 ✅👆👆👆👆
⚠️ مشکل بزرگی که این وسط هست اینه که : 🔺 این بنده های خدا چون "به خاطر هرزگیشون ضعیف شدن و دیگه لذّت نمی برن" بعد هی اعصابشون خرد میشه ؛😖 ♦️و برای اینکه "خودشون رو تسکین بدن"👇 🔞 باز دوباره میرن سراغِ هرزگی!‼️😒 ⭕️🚷⭕️