حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) :
🌹«السَّلامُ عَلَيکَ يا مولای یا بَقيَّةَ اللَّهِ»🌹
🔹 آیا این را باور کردیم که هر شب باید با آقا جان حرف بزنیم؟! با مطالب الهی و عرفانی مزاح نکنیم، برخی این مطالب را شوخی میگیرند. درونمان را پاک و تطهیر کنیم. خدا گواه است، به این خانه امام زمان، اگر کسی هر شب، موقع خواب، دقایقی را با امام زمان حرف بزند، باور کند که به یک سال نکشیده، چیزهایی را خواهد دید و حالش دگرگون میشود.
🔹 خوش به حال آنهایی که هر شب موفّق هستند که به خود حضرات قسم، اگر کسی این توفیق را داشته باشد که هر شب با آقا حرف بزند و منقطع نشود، به مطالبی خواهد رسید.
🔹نمیدانم این که عرض کردم هرشب با آقاجان حرف بزنید، میزنید یا خیر، غوغاست، محشر است.
من در یک مجلسی که به صورت ماهانه برگزار میشود، خدمت بعضی از آقایان میروم و بعضی از نکات اخلاقی را بیان میکنم، یکی از آقایان بعد از سومین جلسه، پیش من آمد و گفت: آقا! خدا گواه است یک چیز بگویم باور نمیکنید. شما چه چیزی به ما یاد دادید؟ گفتم: من نگفتم، اولیاء بیان کردند. خوش به سعادتتان. گفت: حال من با این صحبت با آقا تغییر کرده، وضعم عوض شده، گوشم شنوا شده و ... .
🔹 یک موقع بعد از بحث اخلاق در زمان مداحی در تاریکی نشسته بودم، جوانی آمد و گفت: شما مدام میگویید: اگر هر شب حرف بزنید، به یک سال نرسیده ...، بگویید: به یک ماه نرسیده انسان چیزهایی میفهمد. در همان تاریکی یکی دو سؤال کردم و متوجّه حقّ بودن حرفش شدم، امّا بلافاصله هم رفت.
@saritanhamasir
واکنش دفتر آیتالله مکارمشیرازی به یک شایعه
🔸چند روزیست انتشار خبر برخورد با مشاور یکی از وزرا موجب پخش شایعات و بهانهای برای دروغ و نفرتپراکنی دشمنان در میان مردم گردیده است.
🔹نامبرده از فرزندان یا نوادگان مرجعیّت معظم نیست بلکه از منسوبین برادر ایشان میباشد.
🔹او هیچگونه ارتباط کاری با این بیت و دفتر نداشته و ندارد و هیچگاه از جانب این مجموعه مورد حمایت یا سفارشی قرار نگرفته است.
🔹انتساب افراد به بزرگان نه باعث تایید آنهاست و نه مایه محدودیت؛ بلکه هر کس بر حسب شرایط و توانمندیهای خود و بر طبق قوانین میبایست به کار گرفته شود و پاسخگوی اعمال خود باشد.
🚩 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهاردهم میخواستم زندگ
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_پانزدهم ۱
پریشانی و بیقراری در حالش هویدا بود ...
نفسم تند تر شد ...
با دیدن حال و روز مسعود متوجه حقیقتی #تلخ شدم ، گویا رفتن عاطفه به این راحتی که من فکر می کردم نبود ...
...مسعود یک مدت بی قرار و #کلافه بود...
به خودش نمی رسید و حوصله ی حرف و کار نداشت...
فقط وقتی با ریحانه بود مسعود همیشگی می شد...
موهای ریحانه را می بافت و در آغوشش می فشرد ، چنان بوسه های عمیقی از ریحانه می گرفت که صدای بچه در می آمد.
همیشه می گفت تمام خستگی من با وجود ریحانه در میرود.
بعد از دورهمی های هفتگیش هم حالش خوب بود و وقتهایی که یکی از اعضاء خانوادش از احوالات عاطفه می گفتند هم گل از گلش می شکفت.
باید تلاش بیشتری می کردم ...
باید از این فرصت استفاده می بردم ...
شروع کردم .
توجه بیشتری به مسعود داشتم ...
خودم برایش غذا می پختم ...
تو شرکت هم بیشتر وقتم را در کنار مسعود می گذراندم...
از این که عاطفه نبود سبک و سرحال شده بودم ...
با خودم می گفتم بعد از گذشت چند روز حال مسعود هم خوب خواهد شد ، همینطور هم شد ، مسعود کم کم آرام گرفت .
حدودا یک ماه بعد از رفتن عاطفه #تماس گرفت ، به گوشی مسعود زنگ زده بود ، در شرکت بودیم.
من مشغول جمع آوری وسایل اتاقم بودم ، می خواستم در اتاق مسعود برای خودم جایی درست کنم.
مسعود در اتاقم را زد و وارد شد ، خوشحال و شادمان گفت:
+شیرین جان عاطفه زنگ زده...
لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
-عه چه خوب ...
گوشی را از دست مسعود گرفتم و با عاطفه صحبت کردم.
کلی ابراز دلتنگی کرد و از اوضاع آنجا برایم گفت.
در حرف هایش دوبار شنیدم "حالا وقتی بیایی می بینی" ...
#تیزتر از آنی بودم که موضوع دستگیرم نشود اما به رویم نیاوردم.
مکالمه که به پایان رسید گوشی را به مسعود دادم و گفتم :
_خدا رو شکر اوضاعش رو به راهه .
مسعود هم به نشانه تایید سری تکان داد و بعدش سرحال گفت :
+خانومم کمکت کنم؟
_چرا که نه عزیزم ، کلی کار دارم...
در کمال تعجب مسعود به اتاقش برنگشت و برای کمک من ماند و با هم مشغول جمع آوری اتاقم شدیم.
همیشه ظریف کار می کرد و دقت خوبی داشت.
با حوصله فایل هایم را دسته بندی کرد و گاهی هم به شلخته بودنم می خندید.
خسته شده بودم ، روی صندلی نشستم و کار کردنش را #تماشا کردم.
فقط خدا می داند که چقدر دوستش داشتم.
#محو تماشایش که می شدم دنیا را فراموش می کردم.
متوجه سنگینی نگاهم شد ، با کنایه گفت:
+خیالت راحت شده منو داری ، خوب نشستی ها...
خسته نشی یه وقت؟...
خودمو جمع و جور کردم و با لحنی عشوه گرانه گفتم:
_لوس نشو ، حالا انگار چی کار می کنه...
با کمی مکث ادامه دادم :
_مسعود خوشحالم که هستی...
ممنون که کمکم می کنی ...
+وا خل شدی شیرین!!!
این وظیفه ی منه که هواتو داشته باشم ، تشکر نداره که ...
_خب برای من این کارهات با ارزشه ...
در آن لحظه از این که عاطفه در شرکت نیست و ما می توانیم ساعت ها با هم تنها باشیم از عمق وجودم شکر گزار خدا شدم .
در همین حال بودم که با حرف مسعود به خودم آمدم :
+یه سوال بی ربط بپرسم؟
_بپرس ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پانزدهم ۱ پریشانی و
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_پانزدهم ۲
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
+ می خوام بدونم چقد به من و ریحانه وابسته هستی؟
_معلومه...خیییلی ...یعنی چی این سوال؟
+یعنی طاقت جدایی من و ریحانه رو برای چند وقت داری؟
ذهنم #آلارم می داد اما توجه نمی کردم.
_شاید برای چند ساعت بتونم دوریتو تحمل کنم..
+اووووه،خیلی کمه که ...
یکم جدی شد و گفت : بشین ...
تپش قلب گرفته بودم...نشستم...
+شیرین جان اگر به خاطر پیشرفت زندگیمون و شرکت شرایط یه جوری بشه که یه مدت از هم دور بشیم ، تو قبول می کنی؟
از همانی که می ترسیدم سرم آمده
بود.
چهره ی عاطفه جلوی چشمانم بود.
عاطفه می خواهد مسعود را از من #جدا کند .
اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم ، اشک هایم مثل سیل سرازیر شد.
مسعود با دست های مهربان مردانه اشسعی می کرد آرامم کند :
+وا شیرین چرا اینجوری میکنی...یواش...الان صدات میره بیرون کارمند ها چی می گن ...
با همان حالت گریه و با عصبانیت گفتم:
_مسعود یک بار برای همیشه میگم ، خیال این که ما رو بذاری و بری هلند برای همیشه از سرت بیرون کن ...
مسعود درحالی که می خندید گفت :
+خنگ خدا...کی گفته من می خوام برم هلند؟ جمع کن خودتو بذار یه چیزی بهت بگم.
کنجکاو شدم و اشک هایم را پاک کردم
_ خب اگه هلند نمیری پس کجا می خوای بری؟
+هیچ جا... #من جایی نمی رم فقط می خواستم ببینم تو طاقت دوری داری یا نه؟
_اه مسعود خل شدم ، درست بگو ببینم حرفت چیه ؟؟؟
+خب پس خوب گوش بده ، آخرین باری که با عاطفه جلسه داشتم ، برام توضیح داد و من رو توجیه کرد که طرح بیزینس عاطفه می تونه برای شرکت مفید باشه. بعدش من هم حسابی تحقیق کردم و با طرحش موافقم. حالا نتیجه ی همه ی تحقیقات و کل طرحو برات توضیح میدم بعد نظرت رو بهم بگو...هیچ اجباری هم در کار نیست.چون اگر موافقت کنی ، اونی که باید بره هلند #من نیستم ، بلکه این #تویی که باید زحمت رفتن رو بکشی ، چون هم زبانت از من بهتره ، هم این کار کار خودته...
متعجب نگاهش می کردم...
از طرح و نقشه اش سر در نمی آوردم
با تمام آن چه در ذهن من بود #فرق می کرد.
گنگ و مبهوت فقط گفتم:
_باید فکر کنم...باید حرف بزنیم ...
مسعود مهربان و با لبخند شیطنت آمیزی نگاهم کرد و گفت :
+باشه ...اما می دونم موافقت می کنی
تو از پول نمی تونی بگذری...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
#سلام_علی_آل_یاسین
دلبَــــرا... ؛
قیمتِوصلِتُــوڪنوندانستم ،
ڪھفَراوانطلبتڪردمونتوانستم...!
✍🏼اوحدۍمراغہاۍ
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
❤️ @saritanhamasir
#سلاممولایمهربانم❤
خدا کند تو بیایی و صبح سر بزند،
جهان روشن شود و نور،
دل هایمان را پر کند ...
خدا کند تو بیایی
و چشمانمان به جمال خورشید،
نور گیرد ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤