🌺🌹🌸🌼🌷
✍ #نکات_دعای_عهد 18
«عاشق شهید»💕
🌹قشنگترین درخواست و عهدی که در ادامه دعا هست اینه؛ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ...؛
🌹🌺🌸🌼🌷
✨خدایا هرچند از هم اکنون آماده ی جانفشانی تا رسیدن به شهادت هستیم، ولی امید و آرزوی ما شهادت در حضور حضرت در هنگامه ی ظهور هست
💠شکی در ارزش و مقام شهید نیست ولی، "شهادت" در کنار امام زمان (علیه السلام) بالاترین ارزشی هست که نمونه اش فقط در زمان حضور معصومین علیهم السلام بوده💯
🌹🌺🌸🌼🌷
🔰 یکی از علل بلندی مقام و ارزش شهدای کربلا اینه که در رکاب و مقابل امام زمانشون بشهادت رسیدند
❣← این نوع شهادت در هیچ دوره ای مخصوصا زمان غیبت، تکرار نشده و تنها هنگام ظهور دوباره عملی خواهد شد...
🌀یکی دیگر از عللی که به این شهیدان ارزشی فوق العاده داده و باید گفت اونهارو از همه ی شهدای تاریخ بالاتر برده اینه که؛↓
🌹🌺🌸🌼🌷
💥شهادت یاوران امام از عوامل پیروزی قیام حضرت در سطح وسیع کره ی زمین و شهادت هیچ شهیدی این چنین نبوده است.
@saritanhamasir
🌹 🌷🍁🌼
🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و ادب فراوان محضر مبارکتان
روزتون متبرک به الطاف الهی
ان شاءالله که حالتون خوب ، روزهاتون عالی و بندگی هاتون متعالی باشد .
با قسمتی دیگر از درس #خانواده_متعالی
در خدمتتون هستیم .
🌹🌼🍁🌷
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
#خانواده_متعالی 7
#جلسه_بیست_و_هشت
✨🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺✨
✨افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد✨
من یکی دو تا توصیه اخلاقی بدون خدا عرض بکنم،
👈 مثلا در روایات داریم که اگر میخواهی ذلیل نشی از کسی گدایی نکن.
❌❌❌
شما چه به خدا معتقد باشید چه معتقد نباشید 👉
میدونید که هر کسی از کسی مسئلت بکنه، گدایی و درخواست بکنه کوچیک میشه.
👌👌✅
یا این شعر که هممون از بچگی باهاش آشنا هستیم
و انسان رو ارجاع میده به وجدان .
👈میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است
🐜🐜🐜
یعنی مگه وجدان نداری؟؟؟؟ 😳
آخه چرا میخوای کسی رو آزار بدی؟!؟!؟!
⁉️⁉️⁉️
👈 اما ما میگیم اخلاق باید الهی باشه،اگه اخلاق الهی باشه
👈 آدم اینجوری حرف میزنه
👇👇
میگه ...
آقا ، اگر ظلم کنی تو همین دنیا خدا به تو چوب خواهد زد،
حتی اگر توبه کنی چوب شو باید بخوری و از دنیا بری.
👌👌👌
اینجا دیگه خدا حضور قدرتمندانه خودش رو نشون میده. 👉
اگر ظلم کنی ،
اون دنیا هر کجا بخوای بری ،
هر چی کار کرده باشی ،
👈 تا ظلم تو تسویه نکنی از پل صراط عبور نخواهی کرد.
✅✅
"امام حسین علیه السلام صبح عاشورا فرمود: کسی بین ما بدهکار هست؟؟
یه نفر گفت: آقا من بدهی دارم
آقا فرمود: برو تو...
تو نمیخواد وایستی اینجا کشته بشی
بدهی نیار برای ما 👉
آقا ما بیایم پای رکاب شما شهید بشیم دیگه اون دنیا وضع مون خیلی خوب خواهد بود. 👆👆
نه ⛔️⛔️⛔️
حق الناس اونجا حساب کتاب داره."
خب ببینید این اخلاق با حضور خداست.
باید آدم اعتقاد به معاد داشته باشه.
✅👌✅👌
همه چی رو بدون خدا نمیشه درست کرد.
گاهی ...
آدم باید بره سراغ اخلاق بدون خدا
گاهی ...
آدم باید وجدان خودشو تربیت کنه
گاهی از اوقات ....
آدم باید عقلانی و بر اساس منافع خودش خودشو تربیت بکنه!
گاهی از اوقات ....
ایمان به خدا محجوب میشه،
آدم باید معقول رفتار بکنه برای تامین منافع دنیاییش.
✅✅
اما اساسا هدف، تربیت اخلاقی و زندگی انسان
اعتلای معنوی انسانه و تقرب به خداوند متعال.👌👌
چقدر زیباست آدم همه اخلاقش اخلاق الهی باشه ✅
وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا...(فرقان/۶۳)
مفسرین اینجوری این اشاره خداوند متعال رو در این آیه برای ما بیان میفرمایند 👇👇
بندگان خدای رحمان با مهربانی روی زمین راه میرن. با آرامش و با یه طمانینه و وقار راه میرن، با تکبر راه نمیرن.
✅👌✅👌
چرا فرمود وَ عِبادُالرَّحمن❓❓
میخوادبگه
👈 این آقا میبینید چقدر مهربون زندگی میکنه؟؟؟
چون بنده ی خدای مهربان است ،
👈 مهربان شده است.
مثلا اخلاق الهی رو در قرآن ببینید. میفرماید:
✨إِنَّ اللهَ لَا یُحِّبُ المُسرِفین✨
👈 دوستت ندارما اگه اسراف کنی
این اسراف نکردن چقدر زیباتر از اینه که آدم اسراف نکنه به صورت عقلانی ✅
بگه ،آقا ... خدا هم هیچی ،
قیامتم هیچی،
اسراف کار غلطیه.
خب بله بله معلومه! البته!
آقا شما چرا اینقدر مقیدی به اینکه اسراف نکنی؟!؟!؟؟؟
خب نمیخام کار غیر عقلانی کنم❌
خدا به من عقل داده که ازش استفاده کنم و خودم رو رشد بدم✅
خدا آدمی رو که از عقلش استفاده نکنه دوست نداره❌
ازش سوال میپرسی
شما چرا عقلانی رفتار میکنی❓❓
شما چرا منظم رفتار میکنی❓❓
میگه میخوام مثل ژاپنی ها بشم😐
چیزی از اونا کم نداشته باشم😐
آخه من چی بگم الان😡😡
غصه اش اینه که نسبت به بقیه چیزی کم نداشته باشه
این چیز خیلی بدی نیستا
اما نگاه امیرالمومنین رو ببینید👇👇
میخواستن بفرمایند منظم باش، میگن
رو حساب تقوا و خدا و خداترسی و پرهیزی که خدا ازت میخواد تو زندگیت منظم رفتار کن. 👉
هواپرستانه رفتار نکن.❌
دلم میخاد مثل ژاپنی ها باشم ❌
از اونا چیزی کم نداشته باشم❌
اگر کسی خواست اخلاق داشته باشه ،
👈 چه خوبه اخلاق الهی و معنوی داشته باشه. 👌👌
ان شاالله درجلسه ی بعد بیشتر در این مورد صحبت میکنیم.
🌐 @saritanhamasir
پایدار و برقرار باشید زیر نگاه مهربان پروردگار
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
حاج آقا حسینی
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹
🌷سردار شهید قاسم سلیمانے عزیز:
ما نیاز داریم به یڪ مدیریت جهادی؛ مدیریتے ڪه احساس نگرانے ڪند. خودش را به آب و آتش بزند.
#پای_درس_شهید🌷
#انتخاب_درست✅
@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖#من_یک_تنهامسیری_هستم ۱۷
🔸یه «تنهامسیری»میدونه که؛
برای رونق اقتصادی، توی جاهایی مثل بورس و بانک سرمایه گذاری نمیکنه بلکه پولهارو در کارهای ←تولیدی→ سرمایه گذاری میکنه
@saritanhamasir
رمان دوم
#دختر_شینا 2
🔹من گریه نمی کردم؛ امّا برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم...😔
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهلِ روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. 💞
🔶گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است!»😳
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»!
👧 بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
☺️ زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخلِ تشت چنگ می زدند.
⭕️ تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید....
🔹 مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.😩
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.»
🌷 مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
🔻دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ امّا انگار کارِ دیگری نداشتم.
خواهرهایم به صدا درآمده بودند...
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»😒
💢 با تمامِ توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به دردِ دخترها نمی خورد.»
👨🏫 معلمِ مدرسه مردِ جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند....⚠️
🔹 مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنارِ پسرها بنشینی و مردِ نامحرم به تو درس بدهد.»
امّا من عاشق مدرسه بودم... می دانستم پدرم طاقتِ گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»😭
پدرم طاقتِ دیدنِ گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.»
من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
🌃 آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛
🌅 امّا همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد،
⭕️ پدرم می آمد و با هزار دوز و کَلَک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛امّا فردا حتماً می رویم مدرسه!
آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم......
🔶 نُه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اوّل برایم خیلی سخت بود، امّا روزه گرفتن را دوست داشتم.
🌺 با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
❇️ بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا بُرد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، "قدم" امسال نُه ساله شده و تمامِ روزه هایش را گرفته.»
🎁 پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگِ صورتی داشت از لابه لای پارچه های تهِ مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.😊
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم
پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم، چادر سرت کنی، باشد باباجان.»😊
🏡آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی مَحرم و نامَحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
🔵 بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.☺️
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
ادامه دارد...✒️
🌺 @saritanhamasir
سلام بزرگواران صبحتون بخیر
عذرخواهی میکنم چون دیشب فراموش کردم رمان رو ارسال کنم
#سوژه_سخن_طنز
زن گرفتن دقیقا مثل اینه که با دست خودت یه بازرس بیاری تو خونه...
و مجبور باشی هر روز بهش توضیح بدی پولایی که خودت درآوردی رو کجا خرج کردی...😂
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠فواید ازدواج از نگاه اسلام
❇️ایجاد سکون و آرامش واقعی
❇️افزایش ایمان
❇️تکامل فرد و تکمیل دین
❇️تعاون در اطاعت
❇️ازدیاد روزی
❇️تداوم نسل
————————————————————
@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعری زیبا از علی شیرازی درباره دولت جوان و انقلابی (به صورت عکس نوشته)
#پیشنهاد_دانلود #نشر_حداکثری
#سعید_محمد
#فقط_عمل
#سعید_محمد_تنها_نیست
#انتخابات #جبهه_انقلاب
#مرد_میدان #سعید_محمد #دولت_جوان_حزب_اللهی
#انتخابات1400 #دکتر_سعید_محمد
🇮🇷 @saritanhamasir
بچه انقلابی ها
جسارتا اگر وسط دعواتون سر جلیلی و سعید محمد مزاحم نیستم .......
میخواستم بگم بیایید یه فکری کنیم
لیبرال ها دوباره مملکتو دست نگیرند .
🇮🇷 @saritanhamasir
🔴پای کار دولت جوان حزباللهی ایستادهایم
🔹یاد حاج احمد متوسلیان بخیر که همیشه میگفت : "برای آنچه اعتقاد دارید، ایستادگی کنید؛ حتی اگر هزینهاش، تنها ایستادن باشد!"
🔹ما با دیدن این حجم تخریب آشکار و مغرضانه، در این مسیر سخت، همچنان پای کار دولت جوان حزباللهی ایستادهایم.
🇮 @saritanhamasir
🔴 این همه تخریب و تهدید علیه یک نخبه انقلابی برای چیست؟
ظاهرا حامیان علی لاریجانی هم پیروزی خود را در تخریب دکتر محمد و تهدید حامیان مردمی این نخبه جوان انقلابی جستجو میکنند.
برخورد های چکشی و امنیتی و رسانه ای چپ و راست و اصلاحطلب و اصولگرا علیه یک نخبه انقلابی که در ۳۰ سال گذشته تنها کارش ساختن پالایشگاه و سد و اتوبان و کشتی و....برای مردم بوده است نشانه چیست ؟
🇮🇷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم
جواب کارشناس حدیثی ازجامعه الزهراء درباره روایتی که دراین کلیپ واردشده
چنین روایتی در منابع معتبر یافت نمی شود و صحت ندارد! روایت جعلی هستش و استناد آن به معصوم، جایز نیست.
برکات ماه رمضان به کسانی می رسد که که حقیقت و اهمیت ماه را درک کنندنه فقط اینکه خبر آمدنش را به دیگران بدهند!
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
رمان دوم #دختر_شینا 2 🔹من گریه نمی کردم؛ امّا برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را
رمان دوم
#دختر_شینا 3
🏠 خانه عمویم دیوار به دیوارِ خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
🔹 آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سرِ ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسرِ جوانی رو به رویم ظاهر شد....
جا خوردم... زبانم بند آمد... برای چند لحظه کوتاه، نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد...💘
💥 صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جوابِ سلامش را بدهم...😰
بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاطِ خانه خودمان دویدم...
🔵 زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دَلوِ آب از دستش رها شد و به تهِ چاه افتاد... ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»⁉️ 😥
🌺 کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم...
خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده‼️
پسرندیده!»😊
🔸 پسر دیده بودم.
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی!
❣هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.....
از نظرِ من، پدرم بهترین مردِ دنیا بود.
💖 آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم.....
⚰ گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسمِ ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیرِ گریه...😭
آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم.
همه فکر می کردند من برای مُرده آن ها گریه می کنم.😊
💞 پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
✅ آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم ""صمد"" است.
🌷🌺 از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد...
اوّل عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبتِ زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاطِ خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادرِ صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید.
🔹 پدرم راضی نبود...
می گفت: «"قدم" هنوز بچه است. وقتِ ازدواجش نیست.»
⭕️ خواهرهایم غُر می زدند و می گفتند: «ما از "قدم" کوچک تر بودیم ازدواج
کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!»
🔸 پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطرِ علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ 😌❤️
امّا مگر فامیل ها کوتاه می آمدند...!
🍃 پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایتِ پدرم را جلب کنند....
🔷 یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛
❇️ امّا یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود...
🚪 کمی بعد، پدرم درِ اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند...
🌳 من توی حیاط، زیرِ یکی از درخت های سیب، نشسته بودم.
🌌 حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ امّا من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم.
📝 کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شَستَم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند....»
ادامه دارد...✒️
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
❤️ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
رمان دوم #دختر_شینا 3 🏠 خانه عمویم دیوار به دیوارِ خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می
رمان دوم
#دختر_شینا 4
🌺 آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم "قدم" را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیرِ پسرعمویم بود.
با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، "قدم" را به او می دادی؟! حالا فکر کن "صمد" پسرِ من است.»
🏴 پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود... بعد از گذشتِ این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثرِ او باعث ناراحتی اطرافیان می شد.
🔺حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایتِ پدرم را به دست آورده بود!
🔸 در "قایش" رسم است قبل از مراسمِ نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند.
💰مهریه را مشخص می کنند و خرجِ عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند.📝
این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیرِ کاغذ را امضا می کنند و همراهِ یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند. 🎁
🔷 آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دستِ بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.😊
🌅 فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم، کاغذ را به خانه پدرِ "صمد" برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده.
🌹 پدر و مادرِ "صمد" با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ امّا "صمد" همین که رقمِ مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.»
❇️ اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومانِ دیگر اضافه کرده و زیرِ کاغذ را خودش امضا کرده بود.
🎁 عصرِ آن روز، یک نفر کاغذِ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد.
🔹دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جوابِ مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد....
🎊🎉 چند روز بعد، مراسمِ شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر.
من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. 😭
☢🌱 خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حالِ زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت:
«دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سالِ تو آرزو دارند پسری مثل "صمد" به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند.
مگر "صمد" چه عیبی دارد؟
✅🔸خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادرِ خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از "صمد".
تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از "صمد" گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرفِ دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصرِ رویاها!‼️😕
دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. "صمد" پسرِ خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خرِ شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کُنجِ خانه.»🚫
🌷 با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم.
خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تَشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد...
🔵 از خجالت داشتم می مردم... دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود...
🌺 خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شالِ قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به تُرکی برایم شعر و ترانه خواندند. 👏👏
🔶 امّا من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم....
❣توی دلم خدا خدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غُصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود...💞
🖋ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
🌺 @saritanhamasir