eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.6هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
336 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مه همه جا را گرفته بود چشم‌هایم جایی را به ‌درستی نمی‌دید ... دستانم را بی‌هدف در هوا چرخاندم و با تمام وجود فریاد کشیدم : کسی نیست ... آهای کسی نیست... از میان مه غلیظ پیکر مردی را دیدم که به سمتم می‌آمد خوشحال شدم و به طرفش دویدم دستانش را دراز کرد به دستان مردانه‌اش نگاه می‌کردم برایم آشنا بودند اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم که دستان چه کسی است. پشت سرم را نگاه کردم هیچ چیزی جز مه نبود رو به مرد گفتم : داشتم از ترس غش می‌کردم ممنون اومدید کی هستید شما ؟ حرفی نزد فقط دست‌هایش را به نشانه‌ی این‌ که دستش را بگیرم حرکت داد هیجان‌ زده دستان لرزانم را به طرفش بردم یک‌صدایی در گوشم فریاد می‌زد دستش را بگیر و خودت را نجات بده و یک ندایی در قلبم می‌گفت او یک غریبه است و نامحرم ، نگاهم به دست‌های لرزان خودم و دستان محکم او خیره بود ... صدای بی‌امان زنگ تلفن از سمتی دور به گوشم رسید مثل مسخ شده‌ها بی‌اختیار به سمت صدا حرکت کردم در حال دور شدن برگشتم تا هیبت مردانه‌اش را برای آخرین‌بار ببینم ، تصویر عجیبی بود مه غلیظ و مردی ناشناس با دست‌هایی که در هوا منتظر بود... دلم می‌خواست برگردم مه را کنار بزنم دست‌هایش را بگیرم... صدای زنگ هشدار تلفن قطع نمی‌شد قدم‌هایم بی‌اختیار مرا به سمت صدا برد. چشم‌هایم را به‌سختی باز و بسته کردم هنوز خواب‌ و بیدار بودم یک‌باره مثل برق گرفته‌ها روی تخت نشستم هراسان زنگ هشدار تلفن را قطع کردم و با دیدن ساعت محکم روی سرم زدم : خااااک تو سرت ده دقیقه دیگه نمازت قضا می‌شه بدبخت تو آدم نمی‌شی ... از تخت شیرجه زدم پایین و به دست‌شویی رفتم به‌ در و دیوار می‌خوردم وضو گرفتم و چادر نمازم را کج‌وکوله سر کردم ، یک مهر از روی میز شلوغ برداشتم: الله‌اکبر... السلام‌علیکم و رحمت‌الله و برکاته ... با یک حرکت از روی تخت گوشیم را قاپیدم و با نگاه به ساعت آهی از سر آسودگی کشیدم حال کسی را داشتم که انتهای مسابقه دو و میدانی از روبان قرمز رد شده لبخندی از سر رضایت زدم که : بععله بالاخره در دقایق آخر نماز رسیده بودم پیروزمندانه همان‌طور که نفس‌نفس می‌زدم به اتاق شلوغ نگاهی انداختم و برنامه امروزم را در ذهنم مرور کردم از هیجان کار امروزم لرزه شیرین بر بدنم نشست ... تا ظهر به کارهای عقب افتاده ام رسیدم و مثل همیشه وقت رفتن فرصتی برای کمک به مادرم نداشتم با شرمندگی به او و ظرف‌های نشسته‌ی نهار نگاه کردم. گوشیم زنگ خورد به تأکیدات آقای رضوی عادت داشتم لب‌ و لوچه ام آویزان بود اما سعی می‌کردم لو نروم پس با لحنی مؤدب گفتم : _سلام روزتون بخیر +سلام خانم ابراهیمی دیر نکنی ها _چشم چشم خیالتون راحت دارم حرکت می‌کنم +رکوردر باتری رم همه‌چی رو برداشتی _بله بله خیالتون راحت +خانم ابراهیمی دیگه توصیه نکنم همه‌چیز و ضبط کنید سوال‌های خوب بپرسید توی این یک ماه ببینم چه می‌کنید دیگه _بله حتما + از اون‌جا دراومدید بهم خبر بدید ببینم چی شد _چشم امری ندارید +برید به خدا می‌سپارمتون _خدانگهدار +با خودم گفتم: یه چیز و چند بار می‌گی بچه نیستم که ... اما ته دل خودم هم شور میزد : _خدایا الهی فدات بشم دوهزار تومن نذر امامزاده حسن می‌کنم خودت همه چیزو ختم بخیر کن. سه سالی هست که در کنار تحصیل با این نشریه همکاری می‌کنم هم کارم و هم محیط کارم را خیلی دوست دارم اما این‌بار و این ماموریت برای همه ما فرق می‌کرد. هوای سرد اواخر پاییز وادارم کرد تا پیچ بخاری پراید را تا آخر بپیچانم طبق معمول صدای ضبط ماشینم زیاد بود و با ریتم مداحی سرعت رانندگی من هم تغییر می‌کرد در حال زمزمه کردن مداحی بودم که یاد خواب دم صبح افتادم و آه کشیدم، هرچقدر در خواب گیج بودم و او را نمی‌شناختم در بیداری برایم آشنا بود بی‌اختیار قطرات اشک گرم بر گونه‌هایم می‌ریخت از دور گنبد امامزاده حسن را دیدم و دست بر سینه عرض سلام کردم همان‌طور که در حال رانندگی بودم گوشی را برداشتم و فایل صوتی ضبط کردم سلام نسرین جان خوبی خوشی دختر خوب من بالاخره دارم میرم پیش استاد مقدم دعا کن دیگه خواهر جان راستی دیشب خواب آقا رسولو دیدم. بعد با هیجان ادامه دادم : نسرین اونننقدر از خودم خوشم اومد تو خواب هم می‌دونستم نامحرمه و دستشو نگرفتم ، درسته جوابم منفیه اما لطفاً برام ازش خبر بگیر خوابشو دیدم نگرانش شدم جوون مردم ببین در چه حاله من دیگه رسیدم دفتر خانوم مقدم دو سه ساعت دیگه زنگ می‌زنم . ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏴🌹@tanhamasirearamesh
www.iranseda.irPart01_من دیگر ما ج 10.mp3
زمان: حجم: 11.81M
📗کتاب صوتی من دیگر ما جلد ۱۰ تربیت بچه های زلال و آزادی استقلال👌 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
VID_20220929_211749_150.mp3.mp3
زمان: حجم: 5.53M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مه همه جا را گرفته بود چشم‌هایم جایی را به ‌درستی نمی‌دیدند ... دستانم را بی‌هدف در هوا چرخاندم و با تمام وجود فریاد کشیدم : کسی نیست ... آهای کسی نیست... از میان مه غلیظ پیکر مردی را دیدم که به سمتم می‌آمد خوشحال شدم و به طرفش دویدم دستانش را دراز کرد به دستان مردانه‌اش نگاه می‌کردم برایم آشنا بودند اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم که دستان چه کسی است. پشت سرم را نگاه کردم هیچ چیزی جز مه نبود رو به مرد گفتم : داشتم از ترس غش می‌کردم ممنون اومدید کی هستید شما ؟ حرفی نزد فقط دست‌هایش را به نشانه‌ی این‌ که دستش را بگیرم حرکت داد هیجان‌ زده دستان لرزانم را به طرفش بردم یک‌صدایی در گوشم فریاد می‌زد دستش را بگیر و خودت را نجات بده و یک ندایی در قلبم می‌گفت او یک غریبه است و نامحرم ، نگاهم به دست‌های لرزان خودم و دستان محکم او خیره بود ... صدای بی‌امان زنگ تلفن از سمتی دور به گوشم رسید مثل مسخ شده‌ها بی‌اختیار به سمت صدا حرکت کردم در حال دور شدن برگشتم تا هیبت مردانه‌اش را برای آخرین‌بار ببینم ، تصویر عجیبی بود مه غلیظ و مردی ناشناس با دست‌هایی که در هوا منتظر بود... دلم می‌خواست برگردم مه را کنار بزنم دست‌هایش را بگیرم... صدای زنگ هشدار تلفن قطع نمی‌شد قدم‌هایم بی‌اختیار مرا به سمت صدا برد. چشم‌هایم را به‌سختی باز و بسته کردم هنوز خواب‌ و بیدار بودم یک‌باره مثل برق گرفته‌ها روی تخت نشستم هراسان زنگ هشدار تلفن را قطع کردم و با دیدن ساعت محکم روی سرم زدم : خااااک تو سرت ده دقیقه دیگه نمازت قضا می‌شه بدبخت تو آدم نمی‌شی ... از تخت شیرجه زدم پایین و به دست‌شویی رفتم به‌ در و دیوار می‌خوردم وضو گرفتم و چادر نمازم را کج‌وکوله سر کردم ، یک مهر از روی میز شلوغ برداشتم: الله‌اکبر... السلام‌علیکم و رحمت‌الله و برکاته ... با یک حرکت از روی تخت گوشیم را قاپیدم و با نگاه به ساعت آهی از سر آسودگی کشیدم حال کسی را داشتم که انتهای مسابقه دو و میدانی از روبان قرمز رد شده لبخندی از سر رضایت زدم که : بععله بالاخره در دقایق آخر نماز رسیده بودم پیروزمندانه همان‌طور که نفس‌نفس می‌زدم به اتاق شلوغ نگاهی انداختم و برنامه امروزم را در ذهنم مرور کردم از هیجان کار امروزم لرزه شیرین بر بدنم نشست ... تا ظهر به کارهای عقب افتاده ام رسیدم و مثل همیشه وقت رفتن فرصتی برای کمک به مادرم نداشتم با شرمندگی به او و ظرف‌های نشسته‌ی نهار نگاه کردم. گوشیم زنگ خورد به تأکیدات آقای رضوی عادت داشتم لب‌ و لوچه ام آویزان بود اما سعی می‌کردم لو نروم پس با لحنی مؤدب گفتم : _سلام روزتون بخیر +سلام خانم ابراهیمی دیر نکنی ها _چشم چشم خیالتون راحت دارم حرکت می‌کنم +رکوردر باتری رم همه‌چی رو برداشتی _بله بله خیالتون راحت +خانم ابراهیمی دیگه توصیه نکنم همه‌چیز و ضبط کنید سوال‌های خوب بپرسید توی این یک ماه ببینم چه می‌کنید دیگه _بله حتما + از اون‌جا دراومدید بهم خبر بدید ببینم چی شد _چشم امری ندارید +برید به خدا می‌سپارمتون _خدانگهدار +با خودم گفتم: یه چیز و چند بار می‌گی بچه نیستم که ... اما ته دل خودم هم شور میزد : _خدایا الهی فدات بشم دوهزار تومن نذر امامزاده حسن می‌کنم خودت همه چیزو ختم بخیر کن. سه سالی هست که در کنار تحصیل با این نشریه همکاری می‌کنم هم کارم و هم محیط کارم را خیلی دوست دارم اما این‌بار و این ماموریت برای همه ما فرق می‌کرد. هوای سرد اواخر پاییز وادارم کرد تا پیچ بخاری پراید را تا آخر بپیچانم طبق معمول صدای ضبط ماشینم زیاد بود و با ریتم مداحی سرعت رانندگی من هم تغییر می‌کرد در حال زمزمه کردن مداحی بودم که یاد خواب دم صبح افتادم و آه کشیدم، هرچقدر در خواب گیج بودم و او را نمی‌شناختم در بیداری برایم آشنا بود بی‌اختیار قطرات اشک گرم بر گونه‌هایم می‌ریخت از دور گنبد امامزاده حسن را دیدم و دست بر سینه عرض سلام کردم همان‌طور که در حال رانندگی بودم گوشی را برداشتم و فایل صوتی ضبط کردم: سلام نسرین جان خوبی خوشی دختر خوب من بالاخره دارم میرم پیش استاد مقدم دعا کن دیگه خواهر جان راستی دیشب خواب آقا رسولو دیدم. بعد با هیجان ادامه دادم : نسرین اونننقدر از خودم خوشم اومد تو خواب هم می‌دونستم نامحرمه و دستشو نگرفتم ، درسته جوابم منفیه اما لطفاً برام ازش خبر بگیر خوابشو دیدم نگرانش شدم جوون مردم ببین در چه حاله من دیگه رسیدم دفتر خانوم مقدم دو سه ساعت دیگه زنگ می‌زنم . ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
معین‌الدینیInShot_۲۰۲۴۰۳۱۱_۲۱۱۱۴۸۰۴۰_۱۱۰۳۲۰۲۴.mp3
زمان: حجم: 6.35M
. مامان مامان خدا کیه؟ ♥️ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشجویانم در حال رفتن بودند ته دلم می گفتم کاش امروز جلسه مشاوره ام برقرار نشود تا سریعتر به کرج برگردم ، این شلوغی اتوبان تهران تا کرج همیشه اذیتم می کرد. مشغول چک کردن گوشی بودم که ناگهان صدایی سکوت فضا را شکست ... "سلام خانم کشاورز دیر که نکردم " سرم را بلند کردم و برای بار اول ایشون رو دیدم ، زنی حدود ۳۰_۳۵ ساله با قدی متوسط که موهای بلوند خوشرنگی داشت و با تیپ اسپرت و آرایشی که کرده بود حسابی به چشمم و بروز می آمد. مثل همیشه در برخورد اول دنبال شناخت شخصیت مراجعم بودم ، 👈 به طرز لباس پوشیدن 👈 نوع دست دادن 👈 لبخند و به عمق نگاهش توجه کردم. مثل یک از بالا تا پایین بدنبال نشانه ها بودم ... 👈 اتوی شلوار 👈 رنگ کیفش 👈حتی انتخاب رنگ رژ لبش همه و همه در ذهنم کنار هم چیده می شدند و مرا به شناخت شخصیت مخاطبم نزدیک تر می کردند. دست خودم نیست همیشه در برخورد اول حریصم تا تشخیصم را بزنم و از اینکه معمولا تشخیصم درست است ته دلم لذت شیرینی دارم.😊 دستش را به گرمی فشردم "سلام به موقع آمدید بفرمایید " نشست رو به رویم و اولین ما آغاز شد. با شروع جلسه همه چیز از خاطرم محو شد ، دیگه نه شلوغی جاده یادم بود و نه دنیای کاری ای که داشتم به خاطرم آمد. همیشه همینطور هستم وقتی مشاوره ای را شروع می کنم دیگر همه چیز را به فراموشی می سپارم ، انگار دنیا می ایستد و من با صحبت های مراجعم به داخل داستان زندگی او کشیده می شوم تا زندگیش را پیدا کنم و زمانی که مشکل و را پیدا نکرده ام پشت سر هم سوال می پرسم و مبحث را به سمتی که باید می کشانم تا به دلخواهم برسم. اسمش شیرین بود ... ۳۸ساله کارشناس مترجمی زبان داشت خانه دار پریشان ... پریشان ... پریشان ... چند دقیقه فقط می کرد و نمی توانست صحبت کند و من مثل همیشه که به مراجع پریشانم جعبه دستمال کاغذی تعارف می کنم به سمتش رفتم و با جملاتم آرامش لازم را به او دادم ، تا کم کم شروع به صحبت کند. آن روز نمی دانستم که داستان زندگی شیرین هم مثل بیشتر مراجعینم جزئی از وجود من خواهد شد. ۹۰ درصد مشاوره هایم دارند جلسه اول مشاوره هم دارند اما جلسه آخر ندارند ... و باید بگم که ای هم در کار نیست. بعد از اولین گفتگو به هم می شویم و رابطه ی ما در بیشتر مواقع عمیق می شود و این گفتگو ها ادامه دارد تا زندگیش به ساحل امن و آرامی برسد ؛ وقتی حال زندگیشان خوب می شود فاصله ما هم کمی بیشتر می شود تا وقتی که دست اندازی در زندگیشان ایجاد شود و در آن زمان اولین عکس العمل آنها پیام دادن به من است و گرفتن راهکار جدید ... شیرین هم خیلی زود به این چرخه اضافه شد. دو جلسه طول کشید تا داستان زندگیش را در پس اشک و لرزش صدا و دست برایم تعریف کند و تا جلسه سوم هنوز در حال پرسیدن سوال بودم. به عنوان اولین داستان از مجموعه خاطرات یک مشاور داستان و زندگی پر از درس شیرین را برایتان انتخاب کردم ؛ می دانم شما هم مثل من با زندگی او خواهید کرد پس این شبها با من همراه شوید. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
VID_20220929_211749_150.mp3.mp3
زمان: حجم: 5.53M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مه همه جا را گرفته بود چشم‌هایم جایی را به ‌درستی نمی‌دیدند ... دستانم را بی‌هدف در هوا چرخاندم و با تمام وجود فریاد کشیدم : کسی نیست ... آهای کسی نیست... از میان مه غلیظ پیکر مردی را دیدم که به سمتم می‌آمد خوشحال شدم و به طرفش دویدم دستانش را دراز کرد به دستان مردانه‌اش نگاه می‌کردم برایم آشنا بودند اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم که دستان چه کسی است. پشت سرم را نگاه کردم هیچ چیزی جز مه نبود رو به مرد گفتم : داشتم از ترس غش می‌کردم ممنون اومدید کی هستید شما ؟ حرفی نزد فقط دست‌هایش را به نشانه‌ی این‌ که دستش را بگیرم حرکت داد هیجان‌ زده دستان لرزانم را به طرفش بردم یک‌صدایی در گوشم فریاد می‌زد دستش را بگیر و خودت را نجات بده و یک ندایی در قلبم می‌گفت او یک غریبه است و نامحرم ، نگاهم به دست‌های لرزان خودم و دستان محکم او خیره بود ... صدای بی‌امان زنگ تلفن از سمتی دور به گوشم رسید مثل مسخ شده‌ها بی‌اختیار به سمت صدا حرکت کردم در حال دور شدن برگشتم تا هیبت مردانه‌اش را برای آخرین‌بار ببینم ، تصویر عجیبی بود مه غلیظ و مردی ناشناس با دست‌هایی که در هوا منتظر بود... دلم می‌خواست برگردم مه را کنار بزنم دست‌هایش را بگیرم... صدای زنگ هشدار تلفن قطع نمی‌شد قدم‌هایم بی‌اختیار مرا به سمت صدا برد. چشم‌هایم را به‌سختی باز و بسته کردم هنوز خواب‌ و بیدار بودم یک‌باره مثل برق گرفته‌ها روی تخت نشستم هراسان زنگ هشدار تلفن را قطع کردم و با دیدن ساعت محکم روی سرم زدم : خااااک تو سرت ده دقیقه دیگه نمازت قضا می‌شه بدبخت تو آدم نمی‌شی ... از تخت شیرجه زدم پایین و به دست‌شویی رفتم به‌ در و دیوار می‌خوردم وضو گرفتم و چادر نمازم را کج‌وکوله سر کردم ، یک مهر از روی میز شلوغ برداشتم: الله‌اکبر... السلام‌علیکم و رحمت‌الله و برکاته ... با یک حرکت از روی تخت گوشیم را قاپیدم و با نگاه به ساعت آهی از سر آسودگی کشیدم حال کسی را داشتم که انتهای مسابقه دو و میدانی از روبان قرمز رد شده لبخندی از سر رضایت زدم که : بععله بالاخره در دقایق آخر نماز رسیده بودم پیروزمندانه همان‌طور که نفس‌نفس می‌زدم به اتاق شلوغ نگاهی انداختم و برنامه امروزم را در ذهنم مرور کردم از هیجان کار امروزم لرزه شیرین بر بدنم نشست ... تا ظهر به کارهای عقب افتاده ام رسیدم و مثل همیشه وقت رفتن فرصتی برای کمک به مادرم نداشتم با شرمندگی به او و ظرف‌های نشسته‌ی نهار نگاه کردم. گوشیم زنگ خورد به تأکیدات آقای رضوی عادت داشتم لب‌ و لوچه ام آویزان بود اما سعی می‌کردم لو نروم پس با لحنی مؤدب گفتم : _سلام روزتون بخیر +سلام خانم ابراهیمی دیر نکنی ها _چشم چشم خیالتون راحت دارم حرکت می‌کنم +رکوردر باتری رم همه‌چی رو برداشتی _بله بله خیالتون راحت +خانم ابراهیمی دیگه توصیه نکنم همه‌چیز و ضبط کنید سوال‌های خوب بپرسید توی این یک ماه ببینم چه می‌کنید دیگه _بله حتما + از اون‌جا دراومدید بهم خبر بدید ببینم چی شد _چشم امری ندارید +برید به خدا می‌سپارمتون _خدانگهدار +با خودم گفتم: یه چیز و چند بار می‌گی بچه نیستم که ... اما ته دل خودم هم شور میزد : _خدایا الهی فدات بشم دوهزار تومن نذر امامزاده حسن می‌کنم خودت همه چیزو ختم بخیر کن. سه سالی هست که در کنار تحصیل با این نشریه همکاری می‌کنم هم کارم و هم محیط کارم را خیلی دوست دارم اما این‌بار و این ماموریت برای همه ما فرق می‌کرد. هوای سرد اواخر پاییز وادارم کرد تا پیچ بخاری پراید را تا آخر بپیچانم طبق معمول صدای ضبط ماشینم زیاد بود و با ریتم مداحی سرعت رانندگی من هم تغییر می‌کرد در حال زمزمه کردن مداحی بودم که یاد خواب دم صبح افتادم و آه کشیدم، هرچقدر در خواب گیج بودم و او را نمی‌شناختم در بیداری برایم آشنا بود بی‌اختیار قطرات اشک گرم بر گونه‌هایم می‌ریخت از دور گنبد امامزاده حسن را دیدم و دست بر سینه عرض سلام کردم همان‌طور که در حال رانندگی بودم گوشی را برداشتم و فایل صوتی ضبط کردم: سلام نسرین جان خوبی خوشی دختر خوب من بالاخره دارم میرم پیش استاد مقدم دعا کن دیگه خواهر جان راستی دیشب خواب آقا رسولو دیدم. بعد با هیجان ادامه دادم : نسرین اونننقدر از خودم خوشم اومد تو خواب هم می‌دونستم نامحرمه و دستشو نگرفتم ، درسته جوابم منفیه اما لطفاً برام ازش خبر بگیر خوابشو دیدم نگرانش شدم جوون مردم ببین در چه حاله من دیگه رسیدم دفتر خانوم مقدم دو سه ساعت دیگه زنگ می‌زنم . ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشجویانم در حال رفتن بودند ته دلم می گفتم کاش امروز جلسه مشاوره ام برقرار نشود تا سریعتر به کرج برگردم ، این شلوغی اتوبان تهران تا کرج همیشه اذیتم می کرد. مشغول چک کردن گوشی بودم که ناگهان صدایی سکوت فضا را شکست ... "سلام خانم کشاورز دیر که نکردم " سرم را بلند کردم و برای بار اول ایشون رو دیدم ، زنی حدود ۳۰_۳۵ ساله با قدی متوسط که موهای بلوند خوشرنگی داشت و با تیپ اسپرت و آرایشی که کرده بود حسابی به چشمم و بروز می آمد. مثل همیشه در برخورد اول دنبال شناخت شخصیت مراجعم بودم ، 👈 به طرز لباس پوشیدن 👈 نوع دست دادن 👈 لبخند و به عمق نگاهش توجه کردم. مثل یک از بالا تا پایین بدنبال نشانه ها بودم ... 👈 اتوی شلوار 👈 رنگ کیفش 👈حتی انتخاب رنگ رژ لبش همه و همه در ذهنم کنار هم چیده می شدند و مرا به شناخت شخصیت مخاطبم نزدیک تر می کردند. دست خودم نیست همیشه در برخورد اول حریصم تا تشخیصم را بزنم و از اینکه معمولا تشخیصم درست است ته دلم لذت شیرینی دارم.😊 دستش را به گرمی فشردم "سلام به موقع آمدید بفرمایید " نشست رو به رویم و اولین ما آغاز شد. با شروع جلسه همه چیز از خاطرم محو شد ، دیگه نه شلوغی جاده یادم بود و نه دنیای کاری ای که داشتم به خاطرم آمد. همیشه همینطور هستم وقتی مشاوره ای را شروع می کنم دیگر همه چیز را به فراموشی می سپارم ، انگار دنیا می ایستد و من با صحبت های مراجعم به داخل داستان زندگی او کشیده می شوم تا زندگیش را پیدا کنم و زمانی که مشکل و را پیدا نکرده ام پشت سر هم سوال می پرسم و مبحث را به سمتی که باید می کشانم تا به دلخواهم برسم. اسمش شیرین بود ... ۳۸ساله کارشناس مترجمی زبان داشت خانه دار پریشان ... پریشان ... پریشان ... چند دقیقه فقط می کرد و نمی توانست صحبت کند و من مثل همیشه که به مراجع پریشانم جعبه دستمال کاغذی تعارف می کنم به سمتش رفتم و با جملاتم آرامش لازم را به او دادم ، تا کم کم شروع به صحبت کند. آن روز نمی دانستم که داستان زندگی شیرین هم مثل بیشتر مراجعینم جزئی از وجود من خواهد شد. ۹۰ درصد مشاوره هایم دارند جلسه اول مشاوره هم دارند اما جلسه آخر ندارند ... و باید بگم که ای هم در کار نیست. بعد از اولین گفتگو به هم می شویم و رابطه ی ما در بیشتر مواقع عمیق می شود و این گفتگو ها ادامه دارد تا زندگیش به ساحل امن و آرامی برسد ؛ وقتی حال زندگیشان خوب می شود فاصله ما هم کمی بیشتر می شود تا وقتی که دست اندازی در زندگیشان ایجاد شود و در آن زمان اولین عکس العمل آنها پیام دادن به من است و گرفتن راهکار جدید ... شیرین هم خیلی زود به این چرخه اضافه شد. دو جلسه طول کشید تا داستان زندگیش را در پس اشک و لرزش صدا و دست برایم تعریف کند و تا جلسه سوم هنوز در حال پرسیدن سوال بودم. به عنوان اولین داستان از مجموعه خاطرات یک مشاور داستان و زندگی پر از درس شیرین را برایتان انتخاب کردم ؛ می دانم شما هم مثل من با زندگی او خواهید کرد پس این شبها با من همراه شوید. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨شبکه نفوذ و فرزندآوری در ایران 🔶 قسمت اول: طرحی که کمر جمعیت ایران را شکست. 🎥 در ۱۴ قسمت و برای اولین بار افراد نفوذی و موثر در ضربه سهمگین جمعیتی بر پیکر ایرانی اسلامی معرفی می‌گردند! 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh