eitaa logo
تنها مسیریهای استان هرمزگان
553 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
54 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @Tejareh4437 تنها مسیر جاییست که می تواند هرفردی را باهر تفکر وسلیقه ای را به آرامشی عالمانه برساند. ارائه مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر در کانال زیر⬇️ https://eitaa.com/tanhamasirhormozgan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📛حمایت سلبریتی‌ها از نامزدهای انتخابات ممنوع شود! ♨️♨️♨️عنوان یکی از داغ ترین پویش های مردمی برای محدودکردن حمایت بی قید و شرط سلبریتی ها از نامزدهای انتخاباتی و جلوگیری از سوءاستفاده آرای خود ✅اگر شما هم علاقه مند به مشارکت در این پویش هستید از طریق لینک مستقیم زیر به صفحه پویش در رفته و با ثبت درخواست در سامانه عرصه را برای سوءاستفاده از آرای خود ببندید👇 🌐 https://www.farsnews.ir/my/c/47958 ⚠️🎦اگر نمیدانید چگونه در سامانه ثبت نام و ثبت درخواست کنید، ویدیو بالا را مشاهده کنید.
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود 📝 خلاصه تدریسِ موضوعِ 👤 استاد (قسمت اول) 💢 محبت به امام زمان چه زمانی شکل می‌گیرد؟ اولین گام ایجاد محبت چیست؟ 📎 برگرفته از @tanhamasirhormozgan ◢      ━━━━━✤✤✤━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مسافر کربلا خانم عابد(مادر شهید) صبح زود بود. زنگ خانه به ص
بسم رب الشهداگ و الصدیقین🌷 والفجر یک (رسول سالاری) صبح شانزدهم فروردین ۱۳۶۲ بود. علیرضا رسید دارخوئین. بچه ها داشتند آماده می‌شدند که به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنند. علیرضا به بچه ها ملحق شد. ساعتی بعد سوار اتوبوس‌ها شدیم. توی راه جعبه‌های گز و شیرینی را باز کرد. بین بچه‌ها پخش کرد. ساعتی بعد کنار جاده آسفالته دهلران ایستادیم. از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و سوار کامیون ها شدیم. از آنجا هم به موقعیت لشکر در شمال فک رفتیم. اطراف مقر پر از شقایق و لاله‌های وحشی بود. منظره خیلی زیبایی درست شده بود. نزدیک به سه روز آنجا بودیم. علیرضا در اوقات بیکاری مشغول ساختن مهر با خاک نرم فکه بود. شاید می‌دانست که روزی این خاک سجده‌گاه عاشقان می‌شود‌! عصر روز سوم، یکی از فرماندهان لشکر امام حسین(ع) به اردوگاه آمد. 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 مسئولین گروهان‌ها و دسته‌ها را جمع کردند. من و علیرضا هم بودیم. بعد هم آن فرمانده شروع به صحبت کرد: برادرها، ان شاءالله امشب عملیات والفجر یک راهی منطقه فکه شمالی می‌شیم. از لشکر ما و از این محور دو گردان امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) خط شکن عملیات هستند و دو گردان دیگر پشت سر آن‌ها. برادر خسروی با گردانشون باید خط اول دشمن رو مثل نعل اسب دور بزنه و پس از چندین کیلومتر پیاده‌روی روی به خط دوم دشمن حمله کنه. برادر قربانی¹ هم با گردانشون می‌زنه به خط دشمن و جلو می‌یاد. یکی دیگر از لشکرها هم از سمت چپ شما کار رو شروع می‌کنه. بعد هم در مورد مانع و میادین مین و تجهیزات دشمن صحبت کرد و گفت: عراقی‌ها انواع موانع از قبیل میادین وسیع مین،کانال‌ها، انواع سیم‌های خاردار، تله‌های انفجاری ‌و.... را جلوی راه قرار داده‌اند که ان شاءالله با قدرت ایمان، از همه آن‌ها عبور خواهیم کرد. بعد ادامه داد: تا قبل از تاریکی هوا همه کارهای لازم را انجام بدید، چون باید ساعت یازده شب کار رو شروع کنید. بعد هم مسئولین گردان امیرالمومنین(ع) را جمع کرد و گفت: نیروی شما جوان‌تر از بقیه گردان‌هاست، برای همین سخت‌ترین قسمت کار عملیات به عهده‌ی شماست _________________________________ ۱.عباس قربانی از فرماندهان شجاع لشکر بود شهید خرازی بسیار به او علاقه داشت. عباس قبل از انقلاب در لبنان بود. از دوران درگیری کردستان در منطقه حضور داشت. همیشه آرزو می‌کرد که گمنام باشد. می‌خواست هیچ چیزی از پیکرش باقی نماند تا اینکه در عملیات خیبر گلوله توپ دشمن مستقیم به مقابل او اصابت کرد. یک پوتین و پایی که داخل آن بود جلوی من افتاد و من آن‌ پایی که داخل آن بود جلوی من افتاد و من آن پا را به همراه قطعاتی از پیکرش داخل گونی گذاشتم تا به عقب منتقل کنیم. اما موقع عقب نشینی هرچه گشتم آن گونی را هم پیدا نکردم. (محمد کریمی) 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 بعد نقشه ای را باز کرد و گفت : شما باید از سمت چپ گردان امام حسین علیا السلام از معبر میدان مین عبور کنید. بعد هم از کانال ها رد بشین دقت داشته باشید که بعد از میدان مین، یه جاده شنی عمود بر خط مرزی در این منطقه قرار داره که تصرف اون جاده خیلی مهمه، در کنار این جاده یک دیوار بتونی کوتاه، شبیه یک سیل بند قرار داره ، شما تا اونجا عمل کنید . از پشت سیل بند در اختیار یکی دیگر از لشکر هاست. بعد ادامه داد: اطراف جاده تپه های کوتاهی قرار داره که بالای اکثر اونها سنگر های عراقیه ! از این منطقه که رد بشین به خط دوم عراقی ها میرسید . در این مسیر گردان امام باقر علیه السلام نیز همراه شما خواهد بود . **** پس از پایان جلسه زود تر از علیرضا رفتم پیش بچه های گروهان ، یکی از بچه های محل من را صدا کرد و گفت : تو این چند روز دقت کردی علیرضا چقدر تغییر کرده و چقدر تو خودشه!؟ باتعجب گفتم: منظورت چیه ؟! گفت : دیشب تو چادر خوایش نمیبرد. حرفهای هم میزد که عجیب بود ، من پرسیدم : علیرضا این حرفها یعنی چی؟ گفت : فردا پس فردا خیلی از ما نیستیم ، اون موقع می فهمی !! *** ساعت ده شب بیستم فروردین، حرکت بچه ها شروع شد بعد از مدتی پیاده رویی رسیدیم به یک خاکریز ، از ان عبور کردیم و به یک ستون نشستیم 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 علیرضا مرتب شوخی میکرد و جوک میگفت روحیه بچه ها را تقویت میکند. بعضی از بچا ها بخاطر عدم موفقیت عملیات قبلی نگران بودند . علیرضا هم برای انها جمله حضرت امام را میگفت که ؛ مهم انجام تکلیف است، نه گرفتن نتیجه . صدای تیر اندازی های پراکنده شنیده میشد ولی هنوز دستور حرکت صادر نشده بود ، من هم که در انتهای ستون بودم، رفتم و خوابیدم روی خاکریز . به اسمان پر ستاره نگاه میکردم . دقلیقی بعد یکدفعه یک گلوله خورد کنار پام ! کمی ترسیدم .ولی نمیشد از محل استراحت گذشت .همین طور دراز کش توی حال خودم بودم که یکدفعه یک گلوله امد و خورد توی کلاهم !! نفهمیدم چطوری از روی خاکریز پریدم پایین . بدنم به شدت میلرزید . توی سکدت شب دیدم همه بچه های انتهای ستون میخندند . با تعجب گفتم ؛ چیه !؟ خنده داره؟ ! یکی از بچه ها با خنده گفت : فکر کردی تیر به کلاه اهنیت خورد ؟! تعجب من را که دید ادامه داد: علیرضا با سنگ زد به کلاهت ! گفتم :علی ،خدا خَفَت نکنه ، من که نصفه جون شدم .... هنوز جمله من تموم نشده بود که یک گلوله امد و دقیقا خورد به همان جایی که خوابیده بودم . همه بچه ها با تعجب به من و محل اصابت گلوله نگاه می کردند . علیرضا گفت کار خدا رو می بینی! لحظاتی بعد دستور حرکت داده شد . ما به همراه گردان امام باقر علیه السلام نزدیک به دو کیلو متر به سمت چپ رفتیم و بعد هم حدود شش کیلو متر به سمت دشمن ، ان هم از داخل معبر میدان مین . 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 معبر کامل پاکسازی نشده بود . برای همین چندتا از بچه ها شهید و محروح شدند . با این حال به انتهای معبر رسیدیم . به نزدیک سنگر های دشمن برادر خسروی از پشت بیسیم نحوه حرکت را گفت : گروهان یکم به سمت جلو ، گروهان دوم ( حضرت اباالفضل علیه السلام )به سمت چپ ، و کروهان سوم به سمت راست . موانعع وحشتناکی سر راه بچه ها بود . اما سختی بسیار از انها عبور کردیم . درگیری شروع شد ‌. من هم به دنبال علیرضا به سمت چپ میدویدم . این منطقه پر از تپه های کم ارتفاع بود. بالای هرکدامشان یک سنگر تیربار بود . با شلیک های اولین تیر بار عراقی ،بچه ها روی زمین نشستند . علیرضا داد زد : ار پی جی زن ، وَخی بزنش ! گلوله های اول و دوم ار پی جی از بالای سنگر رد شد ولی گلوله سوم سنگر را منهدم کرد . بچه ها همه بلند شدند و در تاریکی به حرکتشان ادامه دادند . چند سنگر تیر بار را زدیم و پس از عبور از کانال ، رسیدیم به جاده شنی، این جاده مستقیم از سمت عراقی ها به سمت ما می امد . قرار بود ما در همین مسیر به سمت جلو حرکت کنیم. سمت چپ ما در صد متری جاده ،یک دیوار کوتاه طولانی قرار داشت . فهمیدم سیل بند است . در سمت راست ما ارتفاعات و موانع مختلف قرار داشت . تقریبا از روی تمام تپه ها به سمت ما شلیک میشد . علیرضا گفت : اینطوری نمیشه ! بعد هم چند تا نارنجک از ما گرفت و دوید به سمت تپه ها . با پرتاب هر نارنجک یکی از سنگر های تیر بار را خاموش میکرد . 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃علیرضا جلو میرفت ماهم خیلی سریع به حرکتمان ادامه دادیم. حدود پانصد متر حلو تر یکدفعه یک تیر بار عراقی از کنار تپه ای بچه ها را به رگبار بست . چند نفر روی زمین افتادند . بیسیم را دادم به یکی از بچه ها و با شلیک ار پی جی تیر بار را خاموش کردم . همین که امدم حرکت کنم با تعجب دیدم علیرضا روی زمین افتاده ! به هر دو پای علی تیر خورده بود نشستم زخمش را ببندم . در حالی که شدید درد میکشید مرا قسم داد و گفت تو رو خدا حرکت کن و برو. با چفیه زخم پاهاش رو بستم بعد هر سه خشاب و دوتا نارنجک بهش دادم و با ناراحتی راه افتادم. بی اختیار قطرات اش از چشمانم سرازیر شد . من مجبور بودم علی را رها کنم و به دنبال بچه ها بروم. ما باید سریع خودمان را با ستاد فرماندهی عراق در خط دوم میرساندیم . حدود یک کیلومتر جلو تر رسیدیم به مقعر فرماندهی نیرو های عراقی، هر سه گروهان به هم ملحق شدیم. خیلی از بچه ها توی راه مانده بودند. گردان ما نصف شده بود . اما لطف هدا سنگر ها را پاکسازی کردیم و همانجا مستقر شدیم . اللّهمَّ صلِّ عَلی محمّدً وَآلِ محمّد وعَجِّل فرجهم ◣@tanhamasirhormozgan ◢      ━━━━━✤✤✤━━━━ 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیریهای استان هرمزگان
❖ا ﷽ ا❖ #خطبه_فدکیه1⃣1⃣ [فاطمه(س) جایگاه مهاجران و انصار را باز می‏شناساند] آری، شما در آن روز ب
❖ا ﷽ ا❖ 2⃣1⃣ [فاطمه(س) خیانت مهاجران و انصار را در «سقیفه» گوشزد می‏‌کند. ] 🔰 اما هنگامی که خداوند سرای پیامبران را برای پیامبرش برگزید و جایگاه برگزیدگانش را منزلگاه او ساخت، ناگهان کینه‌های درونی و آثار نفاق در میان شما ظاهر گشت و پرده دین کنار رفت.🔥 🔹 گمراهان به صدا درآمدند و گمنامان فراموش شده، سر بلند کردند. نعره‌های باطل برخاست و در صحنه اجتماع شما به حرکت درآمدند. شیطان سرش را از مخفیگاه خود بیرون کرد و شما را به سوی خود دعوت نمود. 😈 و شما را آماده پذیرش دعوتش یافت و منتظر فریبش!❌ سپس شما را دعوت به قیام کرد و سبکبار برای حرکت یافت! ♨️ شعله های خشم و انتقام را در دل های شما برافروخت و آثار غضب در شما نمایان گشت. ⛔️ و همین امر سبب شد بر غیر شتر خود علامت نهید و سرانجام به غصب حکومت پرداختید. در حالی که هنوز چیزی از رحلت پیامبر نگذشته بود، زخم های مصیبت ما وسیع و جراحات قلبی ما التیام نیافته💔 و هنوز پیامبر صلی الله علیه و آله به خاک سپرده نشده بود، بهانه شما این بود که «می‌ترسیم فتنه ای برپا شود»❗️ و چه فتنه‌ای از این بالاتر که در آن افتادید؟ 🔥و همانا دوزخ به کافران احاطه دارد. چه دور است این کارها از شما! ادامه دارد... @tanhamasirhormozgan ◢      ━━━━━✤✤✤━━━━