eitaa logo
طنزک
364 دنبال‌کننده
377 عکس
124 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
جواب داد: «من جوجه با استخوان سفارش دادم اون جوجه بی‌استخوان.» گفتم: «خوب چه ربطی داره؟» گفت: «همین دیگه. یعنی می‌خواد مکمل من باشه.» گفتم: «پس اگه چای نبات سفارش می‌دادی الان تو کمپ بودی!» یه بار بهش گفتم: «خداوکیلی وسواسی که تو در انتخاب همسر داری حسن روحانی اگه تو انتخاب وزیر داشت ما الان اقتصاد اول آسیا بودیم.» خلاصه اینقدر تیکه‌ام عمیق بود که تا چند وقت اخبار رو دنبال نمی‌کرد. بگذریم. بنده خدا از با استخوان و بی‌استخوان شروع کرد و الان داره سرِ با مهریه و بی‌مهریه بحث می‌کنه. غرض اون که مراقب انتخاب‌هاتون باشید. (1) می‌ریزوند: فعل ماضی استمراری از مصدر ریزاندن. گذرا به مفعول. @tanzac
‏پیج مشکلات زن و شوهری: هر کار می‌کنم نمی‌تونم این شوهرم رو از مامانش اینا بکنم. هردفعه میره پیش مامانش پرش می‌کنه میاد بهم میگه که مامانم اینا رو دعوتشون کنیم. هرچی هم منصرفش می‌کنم دوباره میره خونه مامانش خنثی میشه. شما بگید چه کار کنم نیان. معاونت امور زنان مستقل: جلو درتون بنویسید ساعت کار: همه روزه به از ساعت 7 تا 7:40دقیقه صبح.(ر.ک: کتاب چگونه با مادرشوهر خود مهربان باشیم، ج12، ص223) BANOOYE MANTEGHEI: فقط 40 دقیقه؟ می‌ترسی سرطان مادرشوهر بگیری؟ از صبح تا شبش کن ولی بزن برای نهار و شام تعطیل می‌باشد. خانوما پرچما بالا MONA MANKAN: شام دعوتشون کن نون پنیر بذار جلوشون بگو ما شام سبک می‌خوریم. ABJI JOON: نون پنیر که خوبه. من میگم دست پخت خودتو بخورند میرند دیگه نمیان. Koohe tajrobe: این حرفها چیه؟ اتفاقا بهترین غذاها رو جلوشون بذار تا تو رودروایستی بیافتن. اگه باهاشون خودمونی باشی میشی عضو خونواده ولی وقتی که خیلی رسمی باهاشون بودی میشن مهمون سالی یک بار. Elnaz: هر موقع شوهرت خواست یک نفر از خونوادشو دعوت کنه تو ده نفر از خونواده‌ات رو بکش وسط. انقدر زیاد کن چیزی نگه. البته اینو علم ثابت نکرده فعلا در حد فرضیه است. Davood: باور کن مادرشوهر فقط واسه چزوندن نیستا، آپشنهای دیگه‌ای هم داره. Ramal tomam: یک معجون درست کن با پوست پیاز نشسته، بال مگس ترانسیلوانیایی، پشکل گوزن برازجان، بعد قرمه سبزی درست کن توی قل چهل و سوم معجون رو بریز توش. بعد مادرشوهرت رو در شبی که ماه کامله دعوت کن بده بخوره دیگه نمیاد. Oskol tamam: آخه این بیچاره پوست پیاز از کجا پیدا کنه توی این گرونی پیاز؟ در جستجوي عشق: تو شوهر پیدا کردی؟ شوهر واقعی؟ کجا؟ شوهرت: نگاه کن تو رو خدا. من میگم تو این چیزا رو از کجا یاد می‌گیری؟ نگو اتاق فکر داری ... @tanzac
نامه‌ای به خُدِ خودا خودایا من خیلی شما را دوست دارم. مامانم می‌گوید فقط خُد خودا می‌تواند مشکل ما را حل کنه. خودایا توروخودا مشکل ما رو حل کن. باشه؟ توروخودا! آها راستی صبر کن اول مشکلم رو همش رو بگم. چون یه بار دعا کردم دیگه خواهرم پی‌پی نکنه تو شلوارش ولی اون شب خونه رو به گند کشید. مامانم میگه خدا واسش مهم نیس ما چی می‌خوایم! ولی مامانم واسش مهم نیس من چی می‌خوام. حالا اون گذشته الان مامان و بابای من می‌خوان از هم اُلاق بگیرن. البته خاله جون میگه اُلاغ نه! نمیدونم چی! حالا مهم نیست اُلاغ یا چُلاغ یا هرچی، همونی که یعنی هرکدوم بره یه خونه برا خودش زندگی کنه. من نمیخام اینا از هم اُلاغ بگیرن. تازه نمی‌خوام هم هی با هم دعوا کنن. خودا جون، جون مامانت نامه من رو بخون. من هم عوضش قول میدم دیگه وقتی مامان‌ جون نماز می‌خونه از اون کارا که هی میگه الله‌اکبر نکنم. دوستت دارم البته اگه دعام رو مسجواب کنی. #ابراهیم_کاظمی_مقدم #طلاق #ازدواج #تفاهم @tanzac
من یه لبخند زدم و گفتم: «البته دور از جون مادرشون. منظور شوهر عمه‌ام اینه که یکم گرون نیست؟» پدر دختره یه سیب برداشت و گفت: «اولا که سیب هم میوه خداست شما چه اصراری داری موز بخوری؟ شمردم تا حالا سه تا موز خوردی دله. ثانیا من خانمم رو تو بارداری خیلی تقویت کردم. یعنی اینقدر که من شیردهی خانمم رو تقویت کردم ... » یکهو شوهر عمه‌ام ادامه داد: «اگر ایران گاوهاش رو تقویت می‌کرد الان اقتصاد لبنیات دنیا دستش بود.» که اینجا دیگه بابای دختره عصبانی شد و همه‌مون رو به شکل نیمه محترمانه بیرون کرد. درسته شوهرعمم با مفهومی به نام "شعور" آشنا نیست ولی خوب شد به هم خورد. خیلی سخت‌گیر بودن. والا. @tanzac
نیمه ی دوم بحث در مورد من بود. انتظار خونه و ماشین نداشتن، میگفتن همین که یه بیمه عمر که حداقل ده سال ازش گذشته باشه و اگه بمیری برسه به دختر ما داشته باشی، یه حقوق کارمندی بخور و نمیر که بعد از مرگ برای همسرت بمونه و دو دانگ از خونه ی بابات که اگه مُردی دخترمون یه جا داشته باشه و این هفت تا سکه و شیربها به صورت نقدی بدی که ما باهاش جهاز رو بخریم کافیه... بعد از صرف چای بین دو نیمه و در همون لحظات اول نیمه ی دوم، ما حال و هوای تیم مالدیو بعد از مسابقه با ایران رو داشتیم. سه تا گل ابتدایی هم توی ویدئوچک آفساید اعلام شده بود. برای همین با دستانی به درازای بهتاش فریبا برگشتیم خونه و انگار نه انگار که اون شب رفتیم خواستگاری. @tanzac
من بی اختیار منفجر شدم از خنده! زنه گفت: وا! من کی گفتم پوستم کدر میشه؟ گفتم پوستم خراب میشه. شوهره گفت: چه فرقی می کنه؟ حالا کِی پوستتون خراب نمیشه خانوم؟ زنه گفت: نمی دونم شاید 6-5 سال دیگه. باید با دکتر پوستم مشورت کنم. من دوباره بی اختیار زدم زیر خنده! شوهره بهم گفت: می بینی تو رو خدا؟ شااااید پنج شیش سال دیگه اونم تازه باید با دکتر پوستش مشورت کنه! خلاصه دیدم این زنه از خر شیطون پایین بیا نیست که نیست. زنگ زدم به دوستم گفتم: حاجی زودتر برگرد این مرده معطله. اگه شاهدم خواستی خودم هستم چون عاقل و عادل و به شدت بالغم! @tanzac
اخلاص - 1 ماشین وارد کوچه شد. آرام پیاده شدیم. در را کمی محکم بستم که با واکنش لفظی رکیک راننده مواجه شد. به سمت خانه‌ای که قرار بود برویم حرکت کردیم. در سبز و بزرگی بود. گوشه سمت چپش، کاغذ سفید بزرگی چسبانده بودند. رویش بزرگ نوشته بود: «نگویید دیگران نمی‌بینند. کافی است خدا ببیند» در زدیم. با کمی تاخیر در را باز کردند. خانمی میانسال با چادر رنگی در هال را باز کرد و خوش آمد گفت. لاغر اندام، کوتاه‌قد و عینکی. دست راستش تسبیحی داشت و مدام لبش می‌جنبید. از خجالت، سرم را پایین انداخته بودم. مادر را تعارف کردم. من بعد از او وارد شدم. پدر خانواده روی مبل در پذیرایی نشسته بود. پیراهن چهارخانه، شلوار پارچه‌ای مشکی و جوراب سفید پوشیده بود. دست راستش تسبیح بود و دست چپش صلوات‌شمار. بعد از تکه‌پاره کردن تعارف‌های معمول نشستیم. پدر گاهی با دست چپ، دکمه صلوات‌شمار را می‌زد و گاهی با دست راست دانه تسبیح می‌انداخت. بعد از چند دقیقه گفتن کلماتی که من فقط "سین"ش رو می‌شنیدم سرش را بالا آورد و گفت: «من روزم ولی شما بفرمایید» بفرمایید را که گفت آماده شدم پرتقال بردارم ولی بعد پشیمان شدم و موز برداشتم. دوباره گفت: «چند ساله روزه می‌گیرم. پنج‌شنبه‌ها» همین طور که موز را داخل بشقابم می‌گذاشتم گفتم: «خدا قبول کنه» و شروع کردم کندن پوستش. آمدم با چاقو نصفش کنم که صدای حاجی من را متوجه خودش کرد: «خدا توفیق انجام مستحبات رو نصیب هر کسی نمی‌کنه. باید توفیق داشته باشی» بعد رو کرد به مادرم و پرسید: «آقاپسر اهل مستحبات هستند؟» مادر گفت: «راستش حاج آقا من اطلاعی ندارم» نفس عمیقی کشید. چند ثانیه به من خیره شد و گفت: «سعی کنید جایی نگید کارهاتون رو. همین که خدا بدونه کافیه» تصمیم گرفتم داخل بحث بشوم که بیش از این ما را معطل خودش نکند. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم ... «حاج آقا توقع‌ شما از داماد آینده‌تون چیه؟» گفت: «والا من میگم فقر و نداری مال همه هست. واسه همین توقع زیادی از شما ندارم. فقط مخلص باشید. هر کاری کردید مزدش رو از خدا بخواید. همین» با این حرف حاجی، نفس راحتی کشیدم. همین لحظه بود که مادر دختر خانم با سینی چایی از آشپرخانه به طرف هال راه افتاد. همین طور که می‌آمد گفت: «به‌به ماشالا پدر زن و داماد خوب با هم گرم گرفتیدها» حاجی در یک لحظه مثل خروسی که سرش را از روی زمین بالا می‌آورد چونان نگاه بدی بهش کرد که بنده خدا با لکنت گفت: «معذرت می‌خوام. یه لحظه ناخواسته یاد ثریا قاسمی افتادم» مادرم که تا آن لحظه فقط یک شیرینی کوچک برداشته بود اعتماد به نفس پیدا کرد و یک موز هم برداشت. همین طور که داشت موز را پوست می‌کند گفت: «حاج آقا اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن با هم یه صحبتی بکنن. پسر من خیلی شوخ‎طبعه، مطمئنم دل دختر خانمتون رو می‌بره» حاجی هم سرش را به نشانه تایید آورد پایین و با یک سبحان الله دوباره سر جای خودش برگرداند. من یک لحظه فکر کردم پشیمان شده. راستش یاد رونالیدینیو افتادم که به چپ نگاه می‌کرد و به راست پاس می‌داد. با دختر خانم رفتیم داخل اتاق. ادامه دارد... @tanzac
من: «منم فوق لیسانس شالی کاری تو کویر دارم. پاشو بریم مامان. ما به توافق نمی‌رسیم. دو تا موز خوردیم که شماره کارت بدید شب کارت به کارت می‌کنم» این را گفتم و از خانه آمدیم بیرون. @tanzac
تحصیل کرده - 2 مامان گوشه اتاق با خانمش گرم گرفته بود. دقت کردم دیدم دارند درباره بالا رفتن قیمت جهیزیه صحبت می‌کنند. وقتی دید صحبتم با حاجی تمام شده گفت: «اگر اجازه بدید پسرم با دختر خانم‌تون دو کلمه‌ای صحبت کنند.» حاجی دوباره کنترل تلویزیون را برداشت و زد شبکه نسیم. رامبد داشت وسط استدیو بالا و پایین می‌پرید و می‌گفت: «دُوَّه دُوَّه دُوَّه دُوَّه دو دو دو ...» وسط سر و صدای رامبد، جوابی داد که درست نشنیدم ولی از زبان بدنش پیدا بود که موافقت کرده. دختر خانم با اشاره مادرش سینی چای را آورد. اولین بار بود می‌دیدمش. قبلا مادرش تلفنی گفته بود: «دختر ما گاهی تو صورتش دست می‌بره. به پسرتون بگید در جریان باشه» که مامان هم گفته بود: «پسرم روشنفکره.» قسم می‌خورم دختر خانم بیش از من سیبیل داشت. یعنی اگر بنا بود نقش حشمت فردوس را بازی کند چهره‌پرداز کار زیادی نداشت. ابروها چون جنگل‌های ماسال گیلان انباشته و تو در تو. چنان اخمی به چهره داشت که خشم مختار پیش آن، لبخندی دلبرانه بود. معنی دست بردن را هم فهمیدم! با سینی چای آمد. خدا خدا می‌کردم زبان بدن پدرش را اشتباه فهمیده باشم. کاش مخالف باشد. لبخندی پدرانه زد و گفت: «اشکال نداره.» و دوباره کنترل تلویزیون را برداشت و زد حیاتی. ادامه دارد ... @tanzac
تحصیل‌کرده - 3 آمدیم با دختر خانم به اتاق برویم که پدر یکدفعه گفت: «ما از این رسم‌ها نداریم. تو هال بشینید صحبت کنید» و به سرعت برق دو تا صندلی رنگ و رو رفته از اتاق آورد و گذاشت وسط هال. خودش هم صدای تلویزیون را بست و چهارچشمی به ما خیره شد. با سر پایین گفتم: «می‌خواهید صحبت نکنیم؟» جواب داد: «آینده‌ات واست مهم نیست؟» ترجیح دادم چیزی نگویم. روی صندلی نشستم و دختر خانم هم بعد از من. برای این که گربه را دم حجله بکشد تابی به سیبیلش داشت. خواستم مقابله به مثل کنم، دیدم سیبیل من یک تار پشمک حاج عبدالله است و مال او شانه فرش عظیم زاده تبریز. ناچار دستی به محاسن کشیدم که البته از آن هم بی‌بهره‌ام. مامانم و مامانش هم دیگر صحبت نمی‌کردند و روی گفتگوی ما برج دیده‌بانی زده بودند. برای آن که یخ فضا را بشکنم پرسیدم: «اسم‌تون چیه؟» که ناگهان پدرش با اخمی روی صورت جواب داد: «ما از این رسم‌ها نداریم. تا قبل عقد، خانم متقیان» دختر خانم دوباره تاری به سیبیل داد و پرسید: «شما اسم‌تون چیه؟» بی‌درنگ گفتم: «تا قبل عروسی علی. بعدش هر چی خواستی صدام کن» مادرش یک لبخند تحویل پدرش داد و گفت: «حاج آقا اگه اجازه بدید نوگُل ما هم اسمش رو بگه‌» از کلمه نوگل خنده‌ام گرفت ولی قورت دادم. آن دختر با آن هیبت و سال، بیشتر به پژمرده می‌ماند تا غنچه. پدرش سری به نشانه تایید تکان داد. دختر گفت: «من روم نمیشه اسمم رو بگم. راهنمایی‌تون می‌کنم خودتون بفهمید. اسم من اسم همون پرنده‌ایه که باهوش نیست ولی خیلی جذابه» گفتم: «معذرت می‌خوام اوسکولید؟» پدرش فریاد زد: «خجالت بکش بی‌حیا. جلوی چشمم به دخترم اهانت می‌کنی؟» سریع بلند شدم. کف دو دستم را آرام رو به پدرش گرفتم و گفتم: «حاج‌آقا ناراحت نشید. منظورم اسم‌شون بود. آخه اوسکول خیلی اوسکوله.» خودم خنده‌ام گرفت و پدرش بیشتر گُر گرفت. مامان دید اوضاع پسه دخالت کرد: «حاج آقا اجازه بدید. سوء تفاهم شده. اوسکول پرنده‌ایه که بامزس ولی هوش خوبی نداره» آقای متقیان (دکترای فلسفه از سوریه) کمی آرام شد و گفت: «خیلی خب ادامه بدید» دوباره روی صندلی‌ام نشستم و دختر هم که در این مدت به اتاقش پناه برده بود دوباره برگشت. بی‌حوصله گفتم: «من نمی‌دونم. الان اسم یه جک و جونوری میگم باز پدر ناراحت میشن.» دختر خانم گفت: «یه راهنمایی دیگه می‌کنم. همون پرنده که هیچ کس بهش توجه نمی‌کنه ولی خیلی خواستنیه. من هم اسم اونم.» جواب دادم: «یاکریم؟» دهانش را کج کرد و گفت: «وا! معلومه که نه. اسم من پرستوئه.» این که دختری با آن حجم سیبیل را پرستو صدا کنی مثل این می‌ماند که به کامران تفتی بگویی نازک‌صدا! این را در ذهنم نگفتم. علنی اعلام کردم. همین شد که پدرش دوباره صدای تلویزیون را بلند کرد و هم‌زمان ما را به بیرون از منزل راهنمایی ... @tanzac