همکاری
- شَتَرَرَرَرَق!
+ چی شد؟
- چیزی نیست باباجون من خوبم.
+ کی حال تو رو پرسید میگم صدای چی بود؟
- هیچی اون آینه قَدّیه بود جهازی مامان که رو میزتوالت بود...
+ خب؟!!!
- حسابی با رایت تمیزش کردم.
+ خب؟
- بعد از رو میز ورش داشتم و زیرشم حسابی تمیز کردم.
+ خب بعدش؟
- هیچی دیگه وقت جا به جاکردنش رو میز پام لیز خورد و آینه از دستم افتاد و خورد و خاکشیر شد. اولش یه خورده نگران شدم ولی الان خوبم.
+ پسر تو کِی می خوای یاد بگیری درست کار کنی؟ کِی می خوای بزرگ بشی؟ اصلا کی ازت خواسته کار که چه عرض کنم خرابکاری کنی؟
- خود شما دیگه. گفتین تا کار نکنی کار یاد نمی گیری.
+ من گفتم؟ من بیخود گفتم. پروردگارا! به پدران جامعه ما یاد بده هر نصیحتی را به هر کسی نکنند و بر فرزندان بی عرضه یا تازه کارشان نظارت کافی داشته باشند.
- الهی آمین!
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#کرونا
#سبک_زندگی
#خانه_تکانی
@tanzac
در راستگویی نجات است
شنیده بودم که نجات در راستگویی است. واسه همین تصمیم گرفتم واقعیتش رو به بابا بگم. گفتم «بابا جون راستش پولی که داده بودید باهاش کلاس زبان ثبت نام کنم با رفقا رفتیم پارک جوجه زدیم. ببخشید ...» چند ثانیه سکوت کرد و فقط خیره شد. همین طور خیره نگاهم کرد. بعد لبخند ملیحی زد و گفت: «عیب نداره پسرم. همین که راستش رو گفتی یک دنیا ارزش داره. حالا بیا جلو» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «بیا بهت میگم» با خودم گفتم: «احتمالا میخواد بزنه زیر گوشم.» تو دلم خیلی بدم اومد ازش. آخه چرا میخوای بزنی وقتی راستش رو بهت گفتم؟ رفتم جلو. سرم رو گرفت تو آغوش و پیشونیم رو بوسید و گفت: «افتخار میکنم که یه همچین پسر راستگویی دارم.» خجالت کشیدم از قضاوت زودهنگامی که دربارهاش کرده بودم. خدایا منو ببخش. من همیشه درباره دیگران بد قضاوت میکنم. با خیالی آسوده و خوشحال، یک لحظه چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. داشتم بازدم رو بیرون میدادم که سیلی بابا پخش زمینم کرد. دست سنگینی داشت و این بار هم سنگ تموم گذاشت. گفتم: «اون بوس چی بود و این چک چیه؟»
با لحن محمد کاسبی گفت: « اون بوسه واسه صداقت بود و این چک مال بیشعوری. تا یاد بگیری دیگه شهریه کلاس زبان رو جوجه نکنی تو شکم رفقای کوفتخوردت!» همونجا فهمیدم: «گاهی دروغ واقعا به مصلحته!»
#علی_بهاری
@tanzac
امامِ مُنجی!!
یارو میگه سید یمانیام و با فیسبوک جواب طرفدارا رو میده!
مثلا بهش پیام میدی میگی: «سلام من فیلتر شکنم جواب نمیده میشه بیای واتساپ؟» بعد جواب میده: «من به اعمالت ناظرم اگه فیلترشکن نداری الان چطور داری به من پیام میدی اسکول!»
بعد بهش میگی: «خب منظورم اینه که سرعتش کمه! همه که مثل شما خارج نشین نیستن!»
یارو هم میگه: «نه هر شیعه باید یک فیلترشکن خوب داشته باشه!»
لابد کرامتش هم اینه که با هات اسپات از یوتیوب، "ارباب حلقهها" دانلود کنی کمتر از بارگذاری تصویر تو ایتا حجم مصرف میشه!
خلاصه یارو اندازه نخود چرخ نشده فلافل شعور نداره ادعای نجات جهان رو میکنه!😂
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#مهدویت #آخرالزمان #انتظار
@tanzac
همبند حجت خدا!
یکی از دوستانم چند سال پیش به خاطر پخش شبنامه علیه رئیس مجلس وقت، به زندان افتاد. بگذریم از این که یک ماه در حبس بود و وقتی برگشت دو سال خاطره تعریف میکرد. بقیه ماجرا را از زبان خودش بشنوید:
در زندان با یک امام زمان همبند بودیم! با او در حیاط والیبال بازی میکردیم و در بوفه ساندویچ میخوردیم. یک روز سر ادعای امامتش شرطبندی کردیم. تصمیم گرفتیم یک کار خارق العاده در نظر بگیریم که اگر توانست انجام دهد به او ایمان بیاورم و برایش یک سوسیسبندری از بوفه بگیرم و اگر نتوانست او برایم یک همبرگر دستی بگیرد و بیخیال ادعاهایش شود. گفت: «من میتونم پیشبینی کنم غذای امروز چیه؟» گفتم: «خوب چیه؟» گفت: «ماهی سرخکرده با خرما و نون محلی.» گفتم: «داداش اون غذای زندان زاویرا بود و یوسف پیغمبر هم زندانیش بود. اینجا لنگرود قمه و تو داری آب خنک میخوری!» گفت: «تو کاری نداشته باش به این کارها. امشب غذا ماهی و خرما و نون محلیه.» گفتم: «خدا کنه. من که خسته شدم از سیبزمینی آبپز و تخممرغ آشغال» نفس عمیقی کشید و گوشه زندان افتاد به خاک. سر به سجده گذاشت و شروع کرد به مناجات. اشک میریخت و ضجه میزد ...
میشنیدم چه میگوید: «خدایا تو رو به حرمت اجداد طاهرینم، تو رو به قداست نبی مکرم اجازه نده این نامردها که من رو مظلومانه زندانی کردن جلوی بیدار شدن این جوون رو بگیرن. خدایا نور هدایتت رو بر قلب پاک این جوون بتابون و این کمترین رو سربلند کن. برحمتک یا ارحم الراحمین» از سجده بلند شد تمام صورتش خیس اشک بود. تحت تاثیر قرار گرفتم. لحظهای در دلم گفتم: «نکنه حق با این باشه. نکنه تا الان دربارهاش خطا میکردم.» متوجه تردید من شد. شال سبزش رو بست به دور کمر و گفت: «نگران نباش. ما اهل بیت بخشندهایم. کسی خطا بکنه دستش رو میگیریم و به روش نمیاریم.» گفتم: «خدا حفظتون کنه و به من بصیرت بده.»
تا موقع شام، در استرس بودم و نگرانی. نکند در این ایام حرمت حجت خدا را زیر پا گذاشته باشم. بالاخره استرس تمام شد و چشم بصیرتم باز. شام را آوردند: املت گوجه با پیاز!
#علی_بهاری
#مهدویت #آخرالزمان #انتظار
@tanzac
این دیگه اسمش انتظار نیست!
یک رفیقی داشتیم که یک تعریف متفاوتی از مقوله انتظار داشت. چند سال پیش که روز نیمه شعبان افتاده بود جمعه، مطمئن میگفت که نیمه شعبان حتما آقا ظهور میکنه. انقدر مطمئن بود که رفته بود کلی چک کشیده بود برای تاریخ شانزده شعبان. هر چی میگفتیم بابا نکن، میگفت: «آقا که بیاد دیگه هیچکی بدهکار نیست.»
بهش جواب میدادم: «اولا از انتظار که نمیشه سوءاستفاده مالی کرد؛ ثانیا اگه واقعا تاریخ ظهور آقا رو بدونی که دیگه اسمش انتظار نیست.» ولی گوش نمیکرد که نمیکرد. البته بعد از نیمه شعبان که چکهاش برگشت خورد و یک مدت بیخیال قضیه انتظار شد ولی سال بعد که عاشورا افتاد جمعه، دوباره گفت که قطعا آقا میاید. هرچی آیه و روایت میخوندیم که تاریخ برای ظهور تعیین نکنید ولکن قضیه نبود. حتی سر این قضیه شرط بست که اگه آقا نیامد، عَلَمِ صد کیلویی هیئت را برمیدارد... .
آقا نیامد و او ساکت شد. البته نه از شرمندگی، بلکه از کمردرد زیاد. بعد از یک ماه دوباره شروع کرد. بعدا فهمیدیم که چون آن یک ماه تقویم دمِ دستش نبود چیزی نگفت.
دیگر کارش شده بود گشتن دنبال جمعه های مناسبت دار تا رسید به سالی که جمعه هیچ مناسبتی نداشت. از آن سالها که تمام تعطیلات وسط هفته هستند و بعضیها هم کلا در بین التعطیلین به سر میبرند. بنده خدا رفت انواع و اقسام تقویمهای مناسبتی گرفت. مناسبتها اسلامی پیدا نکرد. رفت سراغ مناسبتها ایران و مصر و هند و چین باستان. آنجا هم چیزی گیرش نیامد رفت سراغ مناسبتهای غربی. چند وقت فقط برایش داشتیم توضیح میدادیم که هالوین ربطی به ظهور ندارد. میگفت: «نه. اینکه ظالمین جهان به وحشت بیافتن خودش ربطه دیگه.» یک چیزی گفت که خودش هم فهمید حرف مزخرف هم حدی دارد.
#محمدحسین_علیان
#مهدویت #آخرالزمان #انتظار
@tanzac
شتر فاسق
سامان در رو یکهو باز کرد و هیجان زده اومد داخل و داد زد: هومن! هومن پا شو امام اومد! هومن خواب آلود چشماش رو مالید و خمیازه کشید و گفت: ها؟ چی شده؟ اذون گفتن؟ سامان گفت: امام زمان ظهور کرده! تو هنوز خوابی؟
هومن خمیازه کشان با یه دست شکمش رو میخواروند و با دست دیگه موهاش رو ناخن میکشید و گفت: خب مگه جرمه؟ خوابم دیگه!
سامان با عجله گفت: خب خب خب زودتر پا شو امام مهدی ظهور کرده!
+جدی؟ یعنی تو همین دو ساعت که من خواب بودم سفیانی خروج کرد و تو آسمون داد زدن و نفس زکیه رو کشتن و زمینِ بیدا لشکر سفیانی رو بلعید و تموم شد رفت؟
- نه دیگه در اون حد! اصلا امام زمان رو نمیگم!
+کو همون فیلمشو بده ببینم آقا کنار کعبه چی گفتن من نمیدونم تو چی میگی!
- نه اصلا صبر نمیکنی من بگم که! امام مهدی، اولین مهدی از 12 مهدی رو میگم!
+خب بگو دیگه صبح جمعه ای آدمو از خواب و زندگی انداختی!
-آقا ظهور کردن ولی برا این که کشته نشن خودشونو به کسی نشون نمیدن!
هومن خندش گرفت خنده خنده گفت: وای خدا، یه لحظه صبر کن! یعنی حضرت از غیبت کبری اومدن بیرون دوباره رفتن تو غیبت صغری! تا بعدا ظهور کنن؟
-تقریبا دیگه آره!
+آها، لابد نائبشونم الان احمد الحسن الیمانیه!
-آفرین! پس تو هم میدونی!
+برو بابا گرفتی ما رو! این یارو تا دیروز که میگفت من سید یمانی ام، بعدشم که گفت من نوه امام زمانم، بعد گفته بود من امامِ بعد از امام زمانم، حالا گفته من ظهور کردم؟لابد فردام عین بهاءالدین میگه من خدام! ول کن بابا این یارو اصلا نسبش تو عراق به سادات نمیخوره! مرغ پخته تو یخچالم میفهمه سید یمانی باید یمن باشه.
طنزک
شتر فاسق سامان در رو یکهو باز کرد و هیجان زده اومد داخل و داد زد: هومن! هومن پا شو امام اومد! هوم
-خب چه عیبی داره! مردم باید کم کم آماده بشن حقیقت رو بدونن! واسه همه اینا هم حدیث و آیه دارن! اصلا چرا میگی احمد الحسن سید یمانی نیست؟
+تو خودت به عقلت نرسید بگی یمانی از یمن خروج میکنه این چرا عراقه؟
-همون اول که نمیشه همه چی رو گفت! شاید حدیثش اشتباهه!
+عیبش اینه که دروغ گو کم حافظست! یه بار میگه من اهل بصره هستم یه بار میگه اهل یمنم، یه بار میگه علم خدایی دارم یه بار میگه دانشگاه درس خوندم... فرض کن مثلا تو دانشگاه به استاده میگفته من امام زمانتم منو تجدید میکنی؟
-حالا چه عیبی داره امام زمان بچه دار بشن؟ مگه خودت نمیگفتی امام زمان مثل ما زندگی میکنن و ازدواج کردن؟
+هنوزم میگم ولی این یارو دیوونست اصلا! میگه من یه زمانی شتر حضرت صالح بودم الان آدم شدم! این شتر آدم بشه یعنی تناسخ! شتر... بفهم شتر امام نیست...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#مهدویت #آخرالزمان #انتظار
@tanzac
وقت ندارم کتابتو بخونم
سامان با لحن طلبکارانه گفت: اصلا چرا علما نمیان با احمد الحسن مناظره کنن که تکلیف ما هم روشن شه!
هومن هم که دیگه خواب از سرش پریده بود با طمانینه پتو رو جمع میکرد و گفت: بحث میکنن، بحث کردن، کوتاه نمیاد که!
-عه کی بحث کرده؟
+مثلا آیت الله روحانی...
-رئیسجمهورو میگی!
+نخیر، آیت الله سید محمدصادق روحانی گفتن بیا قم بحث کنیم! یارو گفته بود نه شما میخواید منو بکشید! فکر کن یارو نمیتونه طی الاض کنه زود برگرده! بعد آقای روحانی...
-رئیسجمهور؟
+عه! نه دیگه آیت الله سیدمحمدصادق روحانی گفتن خب آدرس بده من بیام صحبت کنیم! گفته بود نه میخواید بریزید اینجا منو بکشید! آقای روحانی...
- این بار رئیسجمهور دیگه؟
+یه بار دیگه وسط حرف من بپری میگیرم میخوابم دیگم نمیتونی بیدارم کنیا!
-خیله خب بابا شوخی کردم! بگو
+آره، خلاصه آیتالله سیدمحمدصادق روحانی گفته بودن خب یه کشور دیگه تعین کن بریم اونجا بحث کنیم! گفته بود نه شما کلا میخواید منو بکشید!
-ای بابا یکی هم نیست بگه اینا اگه میخواستن تو رو بکشن که الان تو سلول روحالله زم چهرت نورانی شده بود که!
+آره داشتم میگفتم، بعدش آقای روحانی...
-این بار دیگه رئیسجمهور؟... نه!... آره؟....
+من خوابیدم... خُر پُفففففف
-اه پا شو دیگه خودتو لوس نکن!
+ کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما...
سامان پارچ آب رو روی سر هومن ریخت.
هومن هول هولکی پاشد و گفت: چی کار میکنی دیوونه تختو خیس کردی!
-خواستم ثابت کنم میشه!
+چی میشه؟
-میشه کسی که خودشو به خواب زده هم بیدار کرد!
+مسخره صبر میکردی حرفم تموم شه شاید میگفتم کسی که خودشو به خواب زده هم میشه بیدار کرد!
-حالا جمله رو بعدا درست میکنی بگو ببینم ته بحث آقای روحانی چی شد؟
+رئیسجمهور؟ خخخخخ
هیچی دیگه آیتالله روحانی گفتن خب من 10 جلد کتاب فقه دارم، شما ایرادات منو همینجوری بدون این که بیای یا جات رو به ما بگی، بگو؟ یارو هم گفته بود من وقت ندارم کتابای شما رو بخونم!
-خب ایرادش چیه؟ لابد وقت نداشته دیگه!
+اون حوله رو از پشت سرت بده من!
-بفرما!
+ داریم راجع به امام زمان حرف میزنیما... امامی که ندونه تو کتاب چی نوشته، نتونه به همه ی زبون ها صحبت کنه، نتونه امامتش رو به یه مرجع اثبات کنه امامه؟
-خب نه، اگه پسر امام بود چی!
+خدا بگم چیکارت کنه لباس تمیز ندارم! چی گفتی تو؟
-میگم اگه هنوز امام نشده باشه چی! خودش میگه من امام بعد از امام زمانم دیگه!
+دیگه داری میری رو اعصاب منا! خب یه زنگ بزنه از از بابایی بپرسه دیگه! چطور تو میتونی از این طرف سالن به اون طرف سالن تقلب برسونی، امام نمیتونه به پسرش یه ندا بده؟
-راست میگیا بهش میگم اگه زبونی که خودم برا تقلب ساختم رو فهمید امامه!
+از دست تو... پا شو پا شو سر این رو تختی رو بگیر دست گلت رو بندازیم رو تراس خشک شه! بعدم بیا یه کتاب بهت میدم بشین تاریخ بخون ببن بابیت و بهائیت و وهابیت چطو به وجود اومده...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#مهدویت #آخرالزمان #انتظار
@tanzac
طلاقباز!
یه رفیق داشتم سابقه شیش تا ازدواج موفق داشت! یعنی ایشون به محض این که در عنفوان جوونی احساس نیاز به ازدواج پیدا کرد متاهل شد. اولین خانمش هم دختر همسایهشون بود. اومده بود در خونهشون آش بیاره رفیق ما باهاش پیوند زناشویی بست! کلا عادت داشت بعد عقد طرف مقابلش رو بشناسه. تفاهم واسش در این حد مهم بود که اگه تو خواستگاری از جنس خیارشون خوشش میومد میگفت «معلومه با اصل و کمالاتند. کسی که واسه خیارش خرج کنه معلومه دخترش رو هم خوب تربیت کرده.» این سبک استدلال که برگهای گوزن صحرایی و شقایق فراهانی رو با هم میریزوند (1) مبنای تشکیل زندگی مشترک بود.
اعتقاد داشت دل که پاک باشه خدا خودش مورد مناسب رو مثل در و تخته با هم جور میکنه که البته واسه این رفیق ما بیشتر ام دی اف و آلومینیوم بود.
سر زن آخرش یه خورده عاقلتر شده بود. میگفت: «من تا خانواده دختر رو نشناسم تن به عقد نمیدم.» واسه آشنایی بیشتر دختره رو برد رستوران. وقتی برگشت گفتم: «چه خبر؟ گرگی یا گراز؟» گفت: «اولا اون شیر و روباهه نکبت. خوب به بهانه ندونستن مَثَل، اسم وحوش رو من میذاری. ثانیا شیر شیرم. دختره عالیه.» گفتم: «از کجا فهمیدی؟»
جواب داد: «من جوجه با استخوان سفارش دادم اون جوجه بیاستخوان.» گفتم: «خوب چه ربطی داره؟» گفت: «همین دیگه. یعنی میخواد مکمل من باشه.» گفتم: «پس اگه چای نبات سفارش میدادی الان تو کمپ بودی!» یه بار بهش گفتم: «خداوکیلی وسواسی که تو در انتخاب همسر داری حسن روحانی اگه تو انتخاب وزیر داشت ما الان اقتصاد اول آسیا بودیم.» خلاصه اینقدر تیکهام عمیق بود که تا چند وقت اخبار رو دنبال نمیکرد. بگذریم. بنده خدا از با استخوان و بیاستخوان شروع کرد و الان داره سرِ با مهریه و بیمهریه بحث میکنه. غرض اون که مراقب انتخابهاتون باشید.
(1) میریزوند: فعل ماضی استمراری از مصدر ریزاندن. گذرا به مفعول.
#علی_بهاری
#طلاق
#ازدواج
#تفاهم
@tanzac