eitaa logo
طنزک
359 دنبال‌کننده
380 عکس
125 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
انقلابی - 2 اتاق، کوچک بود. کفش زیلوی آبی پهن کرده بودند. دو پشتی جگری در سمت راست و چپ اتاق گذاشته بودند. کنار پشتی سمت راست، لپ‌تاپش را گذاشته بود روی یک میز کوتاه. از همان‌ها که ملاهای مکتب‌خانه‌ها جلوی‌شان می‌گذاشتند. از اسپیکر لپ‌تاپ هنوز سلام فرمانده پخش می‌شد. یک پاکت فریز پر از خاک به دیوار چسبانده بود. رویش نوشته بود: «مناطق عملیاتی فکه» کنارش یک نارنجک عمل‌نکرده بود و کنار نارنجک عکسی از جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان. بیشتر یادواره شهدا بود تا اتاق خواب. صدای اسپیکر کامپیوتر را قطع کرد. روسری‌اش، چفیه‌ای مشکی بود. خودش بحث را شروع کرد: «این واسه عمومه. جانبازه. تو خواستگاری‌هام سر می‌کنم» چفیه خیلی نو بود. این نشان می‌داد یا عمویش اخیرا جانباز شده یا من اولین خواستگارم! خودش مدیریت جلسه را به دست گرفت. به خلاف دیگر جلسات خواستگاری که معمولا من می‌پرسیدم و طرف مقابل جواب می‌داد، اینجا او بازجو بود و من متهم! خیلی قاطع گفت: «شروع می‌کنم» کاغذی از لای کتاب نظام سیاسی اسلام مرحوم مصباح یزدی را که روی طاقچه و کنار قرآن بود برداشت. لحظه‌ای به آن نگاه کرد و نخستین سوال را پرسید: «شما مقلد کی هستید؟» خدای من! مرجع تقلید من چه ربطی به تفاهم و عدم تفاهم ما دارد! پرسیدم: «ببخشید میشه سوال‌تون رو تکرار کنید؟» با لحنی شمرده، طوری که انگار دارد با یک گاو نر زبان‌نفهم حرف می‌زند پرسید: «عرض کردم شما مقلد کی هستید؟» معلوم بود مقلد رهبری است اما اگر می‌گفتم مقلد ایشان نیستم احتمالا واکنش تندی نشان می‌داد. از طرفی نجات، در صداقت است. دل را به دریا زدم و صادقانه گفتم: «آیت الله سیستانی» ابروهایش را به نشانه تعجب بالا انداخت. انگشتان دستش را در هم فشار داد. صدای ترق تروقش آمد. به نظر می‌رسید دارد برای اولین سیلی آماده می‌شود! چرا؟ سیستانی که جامع الشرایط است و با انقلاب هم بد نیست. دستانش را از هم باز کرد و ابروهایش سر جای خود برگشت. با لحنی عاقل اندر گاو گفت: «عجب! من فکر کردم شما انقلابی هستید.» فایده‌ای نداشت. توپخانه را روشن کرده بود و می‌زد. بهترین دفاع هم که حمله است. بنابراین با شجاعت گفتم: «از نظر شما کسی مقلد آقای سیستانی باشه ضد انقلابه؟» گفت: «نه ولی معلومه انقلابی نیست. مگه میشه کسی آقا رو ول کنه بره سراغ کس دیگه. بگذریم. سوال بعدی: شما صحبت‌های مقام معظم رهبری رو از چه طریقی دنبال ...» نگذاشتم سوال را کامل کند: «از طریق اینترنت» و بعد پقی زدم زیر خنده. ابروهایش به هم گره خورد. چشم‌هایش ریز شد و دستش را به هم فشرد. گفت: «مگه من با شما شوخی دارم؟» خنده روی لبم خشک شد. خودم را جمع و جور کردم و جدی گفتم: «نه عذر می‌خوام» با ابروی گره‌شده ادامه داد: «بار دیگه حرفی بزنی که بوی توهین به عقاید منو بده از خونه پرتت می‌کنم بیرون. البته بعد از شکستن دست و پات» تا سی ثانیه سکوت معناداری حاکم شد. می‌دانستم حرف بزند عمل می‌کند. کسی که در اتاق خوابش نارنجک ‌دارد لازم باشد دست ضد انقلاب را می‌شکند. اصلا خبری از لطافت دخترانه در او نبود. روی تخت خوابش ملحفه سبز پررنگی پهن بود. از همان رنگ که نیروهای نظامی می‌پوشند. خودش هم شلوار پلنگی پوشیده بود. به نظر می‌آمد آماده است به عملیات خوانده شود. به شمایلش می‌خورد سابقه حضور در سوریه را هم داشته باشد. خدایی با آن هیبت، البغدادی هم باشی زهره می‌ترکانی! در همین فاصله، مادرش دو رانی پرتقال خنک آورد. خیلی لازم بود. داغ کرده بود و باید آرام می‌شد. ادامه دارد ... @tanzac
انقلابی – 3 رانی‌ها را از مادرش گرفت و دوباره نشست روی زمین، روبروی من. یک رانی را باز کرد و دیگری را جلوی من گذاشت. با ابروهایی که مثل شمشیر و غلافش در هم فرو رفته بودند گفت: «اگه خواستید بخورید» و خودش رانی را هورت کشید بالا. من هم منتظر فرصتی بودم تا کار آبمیوه‌ام را تمام کنم. بر اساس راهبرد بهترین دفاع، حمله است گفتم: «ببخشید شما می‌دونستید این رانی‌ها رو عربستان تولید می‌کنه؟ هر قُلُپ شما گلوله‌ میشه تو شکم بچه‌های یمن» قوطی رانی را گذاشت کنار بشقاب. چند ثانیه بهم خیره شد و گفت: «اینها ایرانیه. سوال دیگه؟» گفتم: «هیچی. خوب هستید؟» بی‌درنگ جواب داد: «الحمد لله. بخورید رانی‌تون رو» با هزار ترس و لرز آبمیوه را باز کردم و سوراخ کوچکش را لب دهانم گذاشتم. هنوز چند قطره پایین نرفته بود که یکهو گفت: «پرسیدم صحبت‌های آقا رو چطور دنبال می‌کنین که نمک بی‌جایی ریختید. ولی من فیلم صحبت‌های ایشون رو دانلود می‌کنم، گوش می‌کنم، نکته برمی‌دارم و بعد با دوستام مباحثه می‌کنیم» یکهو بلند شد و رفت سراغ کمد. ترس تمام وجودم را فراگرفت. اگر نانچیکو دربیاورد چه؟ اگر با اسلحه کمری، کارم را بسازد چه؟ قطعه شهدای خواستگاری هم نداریم حداقل شهید به حساب بیایم! ناگهان دفتری سبز درآورد که روی جلدش، عکسی از علی‌اکبر رائفی‌پور چسبانده بود. مقابلم نشست و دفتر را باز کرد و روبرویم گرفت و گفت: «همه جلسات آقا رو یادداشت و مباحثه کردم. آبی‌ها فرمایش آقاست و مدادی‌ها نکاتیه که با دوستام بهش رسیدیم» حجم مدادی‌ها بیش از آبی‌ها بود. مثلا رهبری فرموده بود: باید ساختار اقتصاد مقاوم شود و این‌ها سه نکته از آن بیرون کشیده بودند. با شوخی گفتم: «آقای قرائتی هم تو تفسیرش از یه جمله دو تا برداشت ...» نگذاشت جمله‌ام تمام شود. اخمی بهم کرد که اخم قبلی‌اش لبخندی دلبرانه بود: «درباره توهین به عقایدم هشدار داده بودم. فقط به حرمت مادرتون دست روتون بلند نمی‌کنم» سرم را انداختم پایین. هر واکنشی غیر از این خطر مرگ به همراه داشت. گفتم جو را عوض کنم – اگر چه عوض کردن جو آنجا مثل عوض کردن کانال تلویزیون در زمان اذان بود! – پرسیدم: «شخصیت سیاسی مورد علاقه شما کیه؟» گفت: «سوال خوبیه. به احترام سوال‌ خوب‌تون راهنمایی می‌کنم خودتون بفهمید. شخصیت محبوب من یه آدم به شدت محبوب و منصفه» گفتم: «منظورتون محمدجواد ظریفه؟» با دست راستش چنان قوطی رانی را فشار داد که مچاله شد. مثل پرایدی که به آغوش تریلی رفته. با لحنی فریادگونه گفت: «اسم اون خائن رو تو خونه ما نیارید! عکس شهید به دیواره» ادامه دارد ... @tanzac
انقلابی - 4 (پایانی) دوباره سرم را پایین انداختم. تنها راهِ حفظِ جان بود که شرعا واجب است. فقط می‌خواستم این مراسم احمقانه تمام شود تا فلنگ را ببندم. ادامه داد: «گفتم محبوب و منصف. اسم اون نامرد رو میارید؟» گفتم: «شرمنده. خودتون بفرمایید.» گل از گلش شکفت. با لبخند به بسته خاکی که به دیوار چسبانده بود خیره شد گفت: «حاج سعید قاسمی. حاضرم بمیرم ولی ایشون زنده باشه» زیر لب گفتم: «ان شاء الله» خدا را شکر نشنید و جان به در بردم. سرش را که از روی دیوار به سمت من برگرداند پرسید: «انگیزه شما از ازدواج چیه؟» مِن و مِن کردنم شروع شد. از آن سوال‌های مسخره است! اگر جواب صریح بدهی با لگد به بیرون پرتاب می‌شوی و اگر دروغ بگویی ... راستش اهلش نیستم. تصمیم گرفتم دو پهلو جواب بدهم که خر و خرما را با هم به دست بیاورم. گفتم: «مردها معمولا میگن آرامش ولی کسی به ریشه آرامش اشاره نمی‌کنه. من هم ترجیح میدم نکنم.» احساس کردم اولین بار در این گفتگوی تهدیدآمیز از پاسخم خوشش آمد. لبخندی کم‌رنگ روی لبش نقش بست و البته خیلی زود محو شد. گفت: «ریشه آرامش در معنویته. انگیزه من هم از ازدواج اینه که زن شهید بودن رو تجربه کنم» جمله آخرش جمله نبود. خمپاره بود. نه خمپاره نبود، راکت کاتیوشا بود؛ از همان سنگین‌ها که ارتش بشار روی سر القاعده می‌ریزد. این بابا واقعا مرا دشمن تکفیری فرض کرده بود و داشت وظیفه جهاد را به جا می‌آورد. بی‌توجه به رنگ صورت من و رعشه‌ای که به تنم افتاده بود ادامه داد: «می‌دونید انتظارم از شما چیه؟» دو دستم را از هم باز کردم و کف‌شان را رو به بالا گرفتم و گفتم: «لابد این که برم زیر تانک» لبخندی محو زد. با همان نیمه‌لبخند گفت: «حالا نه به این صراحت. ولی آماده باشید. من قبول نمی‌کنم شوهرم در امنیت باشه و مردم لبنان و فلسطین زیر آتیش اسرائیل. لازم بشه باید برید» دیگر طاقتم تمام شد. بلند شدم. خودم را به خدا سپردم و از او خواستم اگر در این خواستگاری کشته شدم شهید به حساب بیایم. با شجاعتی که نظیرش را قبلا در خودم ندیده بودم و البته بعدا هم ندیدم! به چشمانش نگاه کردم و گفتم: «شما فقط باید با فرمانده‌های مقاومت فلسطین ازدواج کنید و الا حروم می‌شید» این را گفتم و بی‌اعتناء به این که ممکن است در مسیر خروج کشته یا مجروح شوم سریع از اتاق بیرون رفتم و به مادرم اشاره کردم که بلند شود. او هم خداحافظی کرده و نکرده، قوطی رانی‌ نیم‌خورده‌اش را روی بشقاب گذاشت و از منطقه جنگی خارج شدیم. @tanzac
خانواده صمیمی – 1 این بار شماره تلفن را از یکی از همسایگان گرفته بود. خانمی هفتاد ساله که یک دفتر دارد از همان دفترهای حضور و غیاب دوران ابتدایی در مدرسه. تا دلت بخواهد شماره و آدرس نوشته داخلش. البته فقط شماره و آدرس نبود. اطلاعات ظاهری و خانوادگی طرف را هم می‌نوشت. مثلا نوشته بود «فاطمه، تپل، قد متوسط، گندم‌گون، چشم و ابرو مشکی، اهل آرایش خفیف، معمولا هم از لوازم آرایشی ایرانی استفاده می‌کنه.» یکی نبود بگوید لامصب تو از کجا جنس رژ را فهمیدی. شماره را گرفت و راهی شدیم. منزل‌شان در یکی از پایین‌ترین مناطق شهرمان بود. جایی که معمولا هفته‌ای یکی، دو نفر با چاقو کشته می‌شوند. شدیدا به تفکیک میان فقر فرهنگی و اقتصادی قائلم و بارها دیده‌ام خانواده‌های مذهبی شریفی فقط به خاطر مشکلات مالی در این جور مناطق زندگی می‌کنند. به همین خاطر پذیرفتم و رفتیم. آدرس سرراست بود و راحت پیدا کردیم. یک حیاط کوچک داشتند. همان کنار ورودی حیاط، یک راه‌پله مخوف به سوی زیرزمینی که می‌شد کوچک بودنش را حدس زد. چند تا دمپایی از جنس همان‌ها که پیرزن‌های قدیمی می‌پوشند دم در بود. آنها که جلویش بسته بود و روی پا کاملا داخلش پنهان می‌شد و گاهی در دستشویی به خیال این که خشک است پایت را تا ته می‌کردی داخل و تا مچ پایت را آب می‌گرفت و اجداد نفر قبلی را به فحش می‌کشیدی. یک هال کوچک دراز و باریک داشتند و دو اتاق در چپ و راست. آشپزخانه هم دقیقا روبروی ورودی هال بود. یعنی به محض ورود تا ما فیها خالدون پاسماوری‌ها را می‌دیدی. یک گوشه روی زمین و پشت به پشتی‌های سبزی که احتمالا قدمت‌شان از من بیشتر بود تکیه دادم. چند ثانیه از تکیه‌ام گذشت که احساس کردم پشت کت سورمه‌ای‌ام می‌خارد. دست زدم. یک سوسک بزرگ قهوه‌ای داشت روی کتم رژه می‌رفت. از همان‌ها که معمولا از چاه توالت بیرون می‌آیند و زهره آدمِ مشغولِ تخلی را می‌ترکانند. ناخواسته به هوا پریدم و فریاد زدم: «بی‌ناموس!» خدایی زشت است اولین کلمه‌ای که جلوی خانواده همسر احتمالی آینده‌ات می‌گویی فحش به خانواده سوسک توالتی باشد ولی چه کنم. غریزه ترس و از این حرف‌ها. خانواده دختر، خودشان را به نشنیدن زدند. فاصله حداکثری با سوسک را حفظ کردم. ترسی از کشتنش نداشتم ولی دستم خالی بود. نه دمپایی، نه مگس‌کش. خدا هم به اندازه توان، تکلیف می‌خواهد. دیدم مقابله با این موذی، واجب کفایی است و الحمدلله من به الکفایة هست. مادر دختر - بخوانید شیرزن دلاور - با دمپایی چنان روی سوسک کوبید که هویتش غیر قابل شناسایی شد. معمولا گربه را دم حجله می‌کشند، بزرگوار، سوسک را دم پشتی کشت. بابت بازگرداندن آرامش و ثبات به اتاق از او تشکر کردم. در حالی که خاک‌انداز را از جلوی شکمم رد می‌کرد تا سوسک مضروب را داخل چاه توالت بیندازد گفت: «قابل شما رو نداشت. کاری بود که از دستم بر می‌اومد» با جمله آخر شجاعت خودش را به رخ کشید و ترس من را مثل چماق بر سرم کوبید. بوی سوسک له‌شده در خانه پیچیده بود و دل و دماغ خوردن چیزی نداشتیم. البته این که کلا چیزی هم نگذاشته بودند بی‌تاثیر نبود! در کل این مدت، مادرم فقط نظاره‌گر بود. هنوز از بهت سوسک پشت پشتی خارج نشده بود. فکر نمی‌کرد در اولین مواجهه با خانواده عروس آینده‌اش، سوسکی بی‌محل، معادلاتش را به هم بریزد. ادامه دارد ... @tanzac
خانواده صمیمی – 2 بعد از انتقال سوسک متلاشی به توالت حیاط، به سمت آشپزخانه برگشت. با همان دست‌ها! نبات را برداشت و داخل استکان‌ها گذاشت. یک سینی قرمز برداشت و استکان‌های کمرباریک را داخلش گذاشت و به طرف ما آمد. البته قرمز که ... چه عرض کنم. در راه برگشت به خانه، مادرم می‌گفت: «زرشکیِ کم‌رنگ بود» مردها کلا شش رنگ تشخیص می‌دهند. همانطور که بعضا شش کلاس سواد دارند! آبی، قرمز، زرد، قهوه‌ای، سبز و مشکی و البته هر چه سن بالاتر می‌رود قهوه‌ای را بهتر درک می‌کنند. فرض را بر شستن دست‌ها گذاشتم و استکان را برداشتم. مادرم که ادا و اطوارم موقع برداشتن چای را دید، سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت‌: «فکر بد نکن. بنده خدا شست تو توالت» به اطمینان مادرم، اعتماد کردم و هورت کشیدم بالا. چای زعفرانی بود با نبات زعفرانی. طعم دلچسبش، جسد دلخراش سوسک معدوم را از خاطرم برد. هورت دوم را کشیدم که مادر دختر خانم گفت: «ای وای. من یادم رفت دستم رو بشورم» چای در دهانم، زقوم شد. به بهانه شستن دست، راهی توالت شدم. با تمام قوا، محتویات دهانم را تف کردم بیرون. دهانم را شستم و خواستم بیرون بیایم که چشمم به سنگ توالت افتاد. فوق العاده کثیف بود. توالت‌های بین راهی سبزوار - مشهد پیش آن، تالار پذیرایی بود! سوسکی بزرگ روی سنگ خودنمایی می‌کرد. همان سوسک قبلی را در نظر بگیرید. فرض کنید دو سال هم پرورش اندام کار کند. دیگر داشت حالم به هم می‌خورد. تا آن موقع، مشکل بهداشتی با خانواده‌های هدف نداشتیم. هر چه بود عقیده سیاسی و رفتار اجتماعی و طبقه اقتصادی بود. از توالت زدم بیرون و به هال برگشتم. مادر هم ترجیح داده بود لب به چای سوسکی نزند. سرم را پایین انداختم تا مادر طبق کلیشه معمول برود سر اصل مطلب و من و دختر را به اتاق سرنوشت بفرستد. هنوز نگفته بود که مادرش موافقت کرد. گفت: «مریم جان تو اتاقه. روش نشد بیاد.» یا اللهی گفتم و بلند شدم. اتاق‌شان چند متری جایی بود که نشسته بودیم. با نوک انگشت سبابه راست چند تا به در قهوه‌ای سوخته اتاق زدم و وارد شدم. دختر خانم با چادری رنگی نشسته بود کنار یک عروسک پلنگ صورتی. سرش را پایین انداخته بود و حتی در جواب سلام هم فقط یک سین تلفظ کرد که حمل بر سلام کردم! برای آن که کمی یخش را بشکنم پرسیدم: «اسم عروسک‌تون چیه؟» گفت: «زبل خان. غلام شماست» چرا بعضی‌ها فکر می‌کنند حتما باید در جواب تعارفات احمقانه روزمره، کلمات قلمبه و سلمبه بگویند؟ چرا پلنگ صورتی را باید به غلامی قبول کنم؟ من آمده‌ام شما مرا به غلامی بپذیرید، تو دختر نداشته مرا به پلنگ صورتی پیش‌کش می‌کنی؟ اصلا چرا باید پلنگ صورتی را زبل خان صدا کنی؟ زبل خان خودش یک شخصیت مستقل است. چرا زبل‌ها را می‌ریزید توی پلنگ‌ها؟ جمله احمقانه‌اش را نشنیده گرفتم و ادامه دادم: «شما چه توقعی از من دارید؟» هنوز جمله از دهانم خارج نشده بود که صدای سلام و علیک و احوال‌پرسی از هال آمد. از جای بلند شدم و دم در اتاق آمدم تا ببینم چه کسی آمده. خدای من! چرا این بنده خدا این ریختی است؟ ادامه دارد ... @tanzac
خانواده صمیمی - 3 پدر دختر خانم آمده بود. قدی بلند داشت و هیکلی درشت. جای زخم چاقو روی ابروی چپش خودنمایی می‌کرد. در همان نگاه اول، توجهم به انگشتان دستش جلب شد. سبابه دست راستش، ناخن نداشت. یعنی کلا بند اول را نداشت. انگار گذاشته باشی روی اُپن آشپزخانه و با چاقوی گوشت‌بری، کلکش را کنده باشی. شنیده بودم پدرش چندان علیه السلام نیست و ما هم بر اساس تفکیک عملکرد پدر از فرزند و به رسم فرق گذاشتن میان ابوبکر و پسرش، گفتیم خیر است. ولی نبود! داشتم تصور می‌کردم اگر کار جدی شود و به جلسه بله‌برون بکشد و سر جهیزیه و جزئیاتش به تفاهم نرسیم چه بر سرمان خواهد آمد؟ احتمالا فی المجلس چاقو می‌کشد و شکم من و پدرم را سفره می‌کند! آرام سرم را پایین آوردم و سلام کردم. ابروهایش طوری به هم گره خورده بود که گره هنذفری پیش آن خط صاف است. به نظرم از این که با دخترش در اتاق بودم غیرتی شده بود. هر چه در دل می‌گفتم: «لامصب حرف می‌زدیم. در هم باز بود» اما گره ابرو بازشدنی نبود. چند ثانیه به همین منوال گذشت تا آن که کمی گره را باز کرد و با صدای بلند گفت: «و علیکم السلام» اگر مدیر دوبله فیلم محمد رسول الله بودم حتما دوبله شخصیت ابوسفیان را به او می‌سپردم. صدای بم، خشن و عاری از هر گونه مهر و محبت و انسانیت، باب سکانس شلاق زدن بلال و شکنجه تازه‌مسلمانان مکه بود. احتمالا با صدای این لات خشن، وُرّاث مصطفی عقاد دوباره فیلم را از ما می‌خریدند. یعنی تکرار سرنوشت اوشین. البته محتوای فرهنگیِ! اوشین هم در آن تصمیم بی‌اثر نبود. با خودم گفتم حالا که جواب سلام را داده بگذار خودشیرینی کنم و ادامه گپم با دخترش را زیر امضای او ببرم. پرسیدم: «حاج آقا با اجازه ما اومدیم با صبیه صحبت کنیم. البته از حاج خانم هم اجازه گرفتیم» دوباره ابروهایش گره خورد، بدتر از گره‌ای که پیرزن‌ها به نخ می‌بندند؛ موقعی که می‌خواهند یک زگیل قدیمی را بخشکانند! جواب داد: «اینجا صبیحه نداریم. مریم خانوم هستند. حرف بزنید ولی طولانی نه» و بعد نگاهی عاقل اندر مقتول به زنش کرد، طوری که زن بیچاره چند سانت در خودش جمع شد، شبیه همان سوسکی که چند دقیقه قبل، به دست او به هلاکت رسیده بود. اصلا انگار نه انگار که این شیرزن، همان کشنده سوسک است. برابر شوهرش، چون جوجه‌ای بود مقابل عقابی نر که هر آن ممکن است پیش غذایش شود. مرد، مادرم را تعارف کرد سر جایش بنشیند و خودش هم به توالت سوسکی رفت تا دستش را بشوید. ادامه دارد ... @tanzac
خانواده صمیمی – 4 با دختر خانم به اتاق برگشتیم. سوالم را تکرار کردم؛ همان که ورود بی‌هنگام پدر ناعلیه السلامش نیمه‌تمامش گذاشت. «چه توقعی از من دارید؟» آرام لبخند زد و سرش را پایین انداخت. همان طور که به گل‌های قالی نگاه می‌کرد جواب داد: «فقط احترام. تو خونواده ما احترام و صمیمیت خیلی مهمه. بابام به مامانم از گل نازک‌تر نمیگه.» مادرش به طرف حیاط رفت. در باز بود و هال را می‌دیدم. انگار شوهرش صدایش کرده بود. پرسیدم: «منظورتون از احترام، کلامیه یا رفتاری یا مثلا ... » صدای چک مانع ادامه صحبتم شد. کُپ کردم. همان طور که با چشمان گردشده، به صورتش که پایین انداخته بود نگاه می‌کردم، صدای چک دوم آمد و بعد مادرش گفت: «الاهی خیر نبینی» چند ثانیه به سکوت گذشت. پدر و مادرش به هال برگشتند. وقتی مادرش از جلوی در اتاق رد شد دیدم با دست چپ روی گونه همان سمتش را گرفته و با سرعت به طرف آشپزخانه می‌رود. شرط ادب این بود که مادرم به روی‌شان نیاورد اما آورد: «ببخشید حاج آقا طوری شده؟» مرد در حالی که ابروهایش را به هم گره زده بود – کلا دائم‌الگره بود. از این به بعد اگر ابروهایش باز بود اشاره می‌کنم – پاسخ داد: «نه حاج خانوم. یه سوسک روی صورت خانم بود. با دست انداختم» و از هال به سرعت خارج شد. دروغ می‌گفت. آن ضربه، مناسب انداختن سوسک نبود، باب کشتن بزمچه‌ بود. ثانیا سوسک با آن چک، متلاشی می‌شود، در حالی که مادر دختر خانم صورتش را نشست و با دست روی گونه به هال برگشت و بعید است هیچ زنی – تکرار می‌کنم هیچ زنی – از هیچ نژاد و تیره و مرام و کیشی حاضر باشد دست روی بقایای سوسکی بگذارد که روی صورتش جان سپرده. همه این مزخرفات شرلوک هلمزی در کسری از ثانیه از ذهنم گذشت. دخترک کماکان سرش را پایین انداخته بود. با خودم گفتم: «آبروی مومن از کعبه بالاتره. به روش نیارم.» پرسیدم: «مسائل مالی رو چطور می‌بینید؟» سرش را چند سانت از روی گل‌های قالی بالا آورد و به صورتم نگاه کرد. لب‌هایش را جمع و لپ‌هایش را کمی باد کرد. شبیه حالتی که از شگفتی و بیزاری هم‌زمان به انسان دست می‌دهد. نفسی عمیق کشید و گفت: ... «بی‌شرفا. به قرآن بیام بیرون پارتون می‌کنم» صدا از حیاط بود؟ یا از کوچه؟ سکوت کردم و دختر هم چیزی نگفت. «من که میام بیرون بالاخره. ننه‌تون رو به عزاتون می‌شونم» مطمئن شدم صدا از حیاط می‌آید. پرسیدم: «کسی اومده تو خونه؟» پاسخ داد: «نه می‌دونید ... چیزه ...» دست‌هایش را مدام در هوا بالا و پایین می‌کرد و به هم می‌مالید. ادامه دارد ... @tanzac
خانواده صمیمی – 5 (قسمت آخر) با مِن و مِن گفت: «داداشمه ... چیز شده یعنی ... تو تئاتر چیزه ... یعنی آهان، بازیگر. بازیگرِ تئاتره. داره تمرین می‌کنه تو زیرزمین» بنا را بر راست‌گویی گذاشتم و گفتم: «داشتید درباره مسائل مالی می‌گفتید» گل از گلش شکفت. انگار از معرکه نجاتش داده باشم. گفت: ... «بی‌اجازه من کدوم بی‌شرفی رو راه دادید بیاد؟ تخم و ترکه بابام نیستم بذارم اون کثافتو شوهر بدید. باید بمونه حمالیمو بکنه» امکان نداشت موضوع نمایشنامه اینقدر با مراسم ما هماهنگ باشد. توی صورتش نگاه کردم. بی‌تعارف و خجالت. پلک نمی‌زدم. صورتم را با یک من عسل نمی‌شد خورد. پرسیدم: «ماجرا چیه؟» دیگر راه فراری نداشت. انگار بوکسور خسته را در راند آخر گوشه رینگ بیندازی. چاره‌ای جز تحمل مشت‌های سنگین نیست. اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «دروغ گفتم. هروئین می‎کشه. بستیمش به تخت. گاهی قاطی می‌کنه» انگار با پتک بر سرم کوبیده باشند. نفس عمیق کشیدم که کار به کتک‌کاری نکشد. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: «پدر و مادرم هم از گل نازک‌تر به هم میگن. گاهی حتی همدیگه رو می‌زنن. مامانم تا حالا چند بار بستری شده.» خانه نبود، باشگاه رزمی بود. در یک گوشه، معتاد ترک می‌دادند و در طرف دیگر، دو رقیب ناهم‌وزن روی هم کار می‌کردند. تصمیم گرفتم قبل از این که ما را هم حریف تمرینی به حساب بیاورند و مهارت خانوادگی‌شان را روی ما پیاده کنند بیرون بزنیم. هال هم ساکت بود و صدایی نمی‌آمد. کرک و پرشان ریخته بود از آبروداری پسر معتاد خانواده. یاد خواستگاری سمیه در ابد و یک روز افتادم. آنجا حداقل محسن حرمت نگه داشت. وقتی بلند شدم سوسک بزرگی از زیر کمد بیرون آمد. مریم خانم با دیدن سوسک چنان جیغی زد که انگار بار اولش است. لامصب شما با اینها زندگی می‌کنید. هنوز به زیست مسالمت‌آمیز نرسیدید؟ بالش آبی را روی سوسک انداخت و چند ثانیه آرامش به اتاق بازگشت. قبل از آن که حشره یا خزنده دیگری خواستگاری رویایی‌ام! را خراب کند بی‌تعارف گفتم: «شما دروغ میگید. دیگه اینجا نمیام» آمدم از اتاق بیرون بروم که سوسک دیگری از زیر کمد آمد بیرون. بالش را برداشت تا روی آن سوسک بکوبد. غافل از این که با برداشتن بالش، سوسک اولی آزاد می‌شود. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. طوری که هال‌نشینان هم بشنوند گفتم: «اگر هم بیام با مامور بهداشت میام واسه پلمپ» از اتاق زدم بیرون و با اشاره‌ای مادر بلند شد و فلنگ را بستیم. @tanzac
«مادر، مقدس نیست» این جمله‌ای بود که بعضی عزیزان خارج‌نشین تازگی‌ها گفتند. یعنی چی می‌گید مادر، سلطان غم، مادر، کوه صبر یا مادر، پشتوانه ... جمع کنید بساط‌تون رو. این دوستان گویا کودکی سختی داشتند و به خاطر خراب‌کاری‌هاشون زیاد مزه شیرین دمپایی مامان رو می‌چشیدن. مثلا وقتی داشتند دنبال بسته نمک می‌گشتن که نمک‌دون رو پر کنند از مامان سوال می‌کردن: «این نمک‌‌ها کجاست؟» که مامان‌شون هم جواب می‌داد: «همونجا» کلمه همونجا خیلی دقیقه. یعنی مختصّات جغرافیایی رو اگر با محاسبات ریاضی دربیاری ضریب خطا داره ولی «همونجایِ» مامان‌ها نداره. حتی دیده شده بچه‌های موشکی هم می‌خوان سری جدید بالستیک‌های نقطه‌زن رو بر اساس سامانه همونجایابی مامان‌ها طراحی کنند که اگه این اتفاق بیفته نقش مهمی تو بازدارنگی دفاعی کشورمون خواهد داشت. وقتی مامانت میگه همونجا و پیدا نمی‌کنی، این میشه آغاز کار با اشیاء. کار با اشیاء مراتبی داره که از پرتاب دمپایی شروع میشه و به ضربات کاری، موثر و نقطه‌زن کف‌گیر ختم میشه. هرچند دیده شده ضربات کف‌گیر، بازدارندگی لازم رو نداره و به همین خاطر، مامان‌ها بهتره همون راهبرد پرتاب دمپایی رو در پیش بگیرن. البته دمپایی هم انواعی داره که مهم‌ترینش همونیه که مش صُغری، مادر حسین قصاب پاش می‌کنه. همون‌ها که جلوش بسته است و وقتی توش آب جمع بشه نمی‌فهمی و تا ما فیه خالدونت چندش میشه. این نوع دمپایی، فوق العاده موثر و بازدارنده است. واقعا جا داره روان‌شناس‌های کودک درباره‌اش، تحقیق کنند که چطور می‌تونه حسنی که فقط جمعه‌ها می‌رفت مکتب‌خونه رو تا تیم ملی المپیاد ریاضی ارتقا بده. البته این چیزهایی که از روش تربیتی مادرها گفتیم مربوط به دهه شصته. مادرهای 1400، کلا فرق می‌کنند. یعنی بچه‌ای که تو دهه شصت از درخت توت همسایه بی‌اجازه توت برمی‌داشت و به خاطرش، سه روز حصر خانگی می‌شد با یه وعده غذا، الان اگه از گاوصندوق خاله ساناز اینها طلا برداره با جمله "عزیزم به نظرت رفتارت مناسب بود؟" به اتاقش فرستاده میشه تا درباره آثار سوء دزدی بر اخلاق انسانی تحقیق کنه، با اینترنت نسل چهار! اون مجری‌ نسبتا محترمی که میگه مادر، محترم نیست احتمالا از همون‌هاست که تو مهمونی زن‌عمو مریم یه رون مرغ اضافه برداشته و وقتی به خونه برگشتن مامانش با گفتن جمله "تو می‌خواستی من رو جلوی جاریم، سکه یه پول کنی" چنان فلفلی به دهنش مالیده که اگه به دهن دست‌فروش‌های دهلی بریزی تغییر تابعیت میدن. یعنی مورد داشتیم واسه این رون مرغ بلکه بال مرغ اضافه چنان دعواش کردن که مرغه اومده تو خواب مادرش و گفته «حاج خانم، رون منه. راضیم» که تو همون خواب یه جوری سرش جیغ کشیده پرهای مرغه ریخته و مرغ گردون شده! خلاصه داداش! مادر با همه خوبی‌ها یا اشتباهاتش جلوه رحمت خداست. سرت رو بلند کن، کف پاش رو می‌بینی. @tanzac
نامه یک سگ خانگی به مردم ملت شریف ایران! سلام علیکم. نمی‌دانم با چه زبانی بگویم از قلاده انداختن دور گردنم خسته شده‌ام. من می‌خواهم آزاد بگردم، ول بچرخم، با ماده سگ همسایه سر دیت بروم و او را به یک کاسه استخوان دعوت کنم. از همان‌ها که اصغر قصاب، آخر شب در جوی می‌اندازد. ولگردهای منطقه، آنجا را آباد کرده‌اند و من اینجا در ویلایی که یک دهم سگ‌دانی پدرم هم نیست دارم می‌پوسم! صاحبم، ناهار سوپ گوشت چرخ‌کرده می‌دهد. 🔸 لامصب! من از گوشت چرخ‌کرده بدم می‌آید. استخوان‌هایش را می‌اندازد جلوی ولگردها که هر چه ندارند مستقل‌اند و چه نعمت ارزشمندی است استقلال. یک لقمه استخوان گندیده که با استقلال به دست بیاید صد شرف دارد به گوشت بره با ذلت. به من که همین طوری کیوت‌ام – البته حمل بر خودستایی نشود - لباس زنانه می‌پوشاند و آهنگ «یک حلقه طلایی، اسمت را رویش نوشته‌ام» پلی می‌کند و بعد در حالی که دو دستش را به هم می‌کوبد می‌گوید: «آه آه جونم پی‌پی جون» اسمم را پی‌پی گذاشته است. پی‌پی خودتی و آن رفیق‌هایت. همان‌ها که گاهی مرا بهشان قرض می‌دهی. یکی‌شان برایم مژه مصنوعی گذاشته بود. گرد و خاک رفت داخل چشمم. دو تا پلک زدم، نیم‌متر بلند شدم. 🔸 سه روز پیش رفتیم پارک. قلاده‌ام را رها کرد و لگدی به نشیمن‌گاهم زد. البته برای شما نشیمن‌گاه است، برای ما پشتوانه دویدن! مردم ترسیدند و در رفتند. چند توله‌سگ هم نثار من و خودش کردند! در مورد من که فحش نیست، بیان یک واقعیت است. هیچ وقت از هویت خانوادگی‌ام فرار نکردم. تولگی، شناسنامه پرافتخار من است. پدر مرحومم هم ولگردی زحمت‌کش بود که عاقبت عمرش را در راه معاش توله‌هایش داد. رفته بود از آشغال‌های همان اصغر قصاب، استخوان بیاورد. نیسانی آبی ترمز برید و زیرش کرد. پدرم در جا تمام کرد و افتخاری شد برای جامعه سگ‌های ولگرد. راننده هم از معرکه گریخت و هرگز ردی نیافتیم. 🔸 شاید اگر پراید بود الان پدرم زنده بود. پس توله‌سگ، فحش نیست. یادی از مرحوم پدر است. ولی من مانده‌ام صاحبم چرا ناراحت نشد وقتی به پدرش نسبت برادری با پدر من را دادند؟ فردایش دوباره رفتیم دور دور! آن هم در یکی از شلوغ‌ترین پاساژهای شهر. یک لحظه غریزه‌ام غالب شد و انداختم دنبال گربه‌ای نر که از دور فکر کردم ماده‌سگ است. کافی است دو بار دیگر در محیط عمومی، غریزه غلبه کند. حتما راهی «باغ وحش اصلاح و تربیت» می‌شوم. 🔸 دیشب هم دعوت بودیم جشن تولد پِت پانیز جون. ماده است. داشتم مخش را می‌زدم که یکهو توله کامی چنان حمله‌ای بهم کرد که کرک و پر کامی ریخت. نگو با توله کامی این رل‌اند و من بی‌خبر. حیثیت سگ‌سانان رفت. همه پکر و دپرس از جشن تولد زدند بیرون. من هم زخمی شدم. فدای سر پت پانیز جون. خلاصه خانه محل زندگی ما نیست. به طبیعت برمان گردانید و الا به حرفه شریف پدر زباله‌گردم قسم نهضت بازگشت به توحش اصیل راه می‌اندازیم و همه را پاره می‌کنیم. @tanzac
خدا، شاه، میهن - 1 🔸«مسئله‌ای نیست. ما کنار می‌آییم.» این جمله‌ای بود که مادرم پشت تلفن به مادرش گفت. وقتی از او شنید خیلی اعتقادی به نظام ندارند. با من که مسئله را مطرح کرد گفتم: «مشکلی نیست. ضد انقلاب که نیستند.» 🔸منزل‌شان در یکی از خیابان‌های اعیان‌نشینِ قم بود. پشت تلفن تاکید کرده بودند اعتقاد نداریم ولی چندان ضد هم نیستیم. درِ دودهنه قهوه‌ای سوخته خودنمایی می‌کرد. آیفون‌شان تصویری بود. از همان‌ها که ما نداشتیم و نداریم. در را باز کردند. مادر دختر با یک مانتوی بلند سورمه‌ای و روسری آبی نفتی، بالای پله‌ها ایستاده بود و خوشامد گفت. روسری‌اش را کمی عقب داده بود و تارهای طلایی‌اش خودنمایی می‌کرد. آرام از چهار پله‌ای که در را به ورودی هال وصل می‌کرد بالا رفتیم. پله‌ها را با فرش قرمز باریک پوشانده بودند. با تعارفش وارد هال شدیم. سالنی بزرگ که مبل‌های سلطنتی قهوه‌ای‌شان را در گوشه‌ای از آن چیده بودند. پدر دختر، کامل‌مردی بود با کت و شلوار مشکی، موهای سفید و پرپشت، ریش کاملا تراشیده و کراوات سورمه‌ای! در عروسی کراوات می‌زنند ولی در خواستگاری ندیده بودم. یا جوگیر بود یا واقعا به این پوشش اعتقاد داشت. طرفم آمد، به گرمی دستم را فشرد و گفت: «سلام پسرم. خوش آمدی» خوشم آمد. برخورد اول که اینقدر گرم باشد احتمالا تفاهم‌های بیشتری هم داریم. دستم را از دستش خارج کردم و روی مبل دو نفره‌ای که روبروی مبل سه نفره گذاشته بودند نشستم. کف هال، دو فرش گردویی دوازده‌متری پهن بود. همسرش با دمپایی سفید روی فرش راه می‌رفت. ناخن‌های دست و پایش را لاک قرمز زده بود. برای این سن کمی زشت به نظر می‌رسید ولی چه می‌شود کرد. دوست دارد دیگر. 🔸سرم را بالا آوردم تا پدر زن احتمالی‌ام را دوباره برانداز کنم که ناگهان چشمم به عکسی بزرگ افتاد بالای سرش. عکسی قدی و باکیفیت از شاه فقید محمدرضا پهلوی. تازه فهمیدم منظورش از " با انقلاب میانه‌ای نداریم "چه بوده. خدایی این بیشتر از میانه نداشتن بود. بزرگوار رسما سلطنت‌طلب بود و می‌گفت میانه‌ چندانی نداریم. اگر اعتقاد به محمدرضا، میانه نداشتن با انقلاب است پس سعید حجاریان هم فرقی با سعید قاسمی ندارد! چشمم را به طرف همسرش برگرداندم که در آشپزخانه مشغول بود. عکسی کوچک از مردی کچل به دیوار آشپزخانه بود. کنجکاو شدم ببینم کیست. به بهانه خوردن آب از محضر پدر دختر مرخص شدم و تا اوپن آشپزخانه پیش آمدم. از دیدن عکس اپیلاسیون شدم! مگر می‌شود؟ این تناقض را حسین دهباشی هم ببیند هنگ می‌کند. اصلا چرا آنجا؟ @tanzac
خدا، شاه، میهن - 2 🔸عکس مرحوم دکتر محمد مصدق بود. فقط کسی که به اجتماع نقیضین باور دارد می‌تواند به گچ هال، عکس پهلوی را بکوبد و به کاشی آشپزخانه تصویر مصدق را! جا قحط بود؟ البته حق مصدق همین است. کسی که 29 اسفند را به جای خانه‌تکانی و کمک به همسر و شوخی دستی با باجناق وسط جاده شمال، در دادگاه‌های بین المللی بگذرانَد باید هم در آشپزخانه خاک بخورد. 🔸لیوان آب را که خوردم به جای خودم برگشتم. نشستم کنار مادر و زیر گوشش گفتم: «این‌ها خیلی پول‌دارند، به درد ما نمی‌خورند. تازه طرفدار ربع پهلوی‌اند» ابروهایش را بالا انداخت و آرام دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «یه ربع سکه؟ نه بابا قبول نمی‌کنن» با دست روی پیشانی‌ام زدم که پدر دختر گفت: «طوری شده؟» گفتم: «نه پشه بود. رفت» لب‌هایش را جمع کرد و چند بار سرش را بالا و پایین برد. انگار دارد متعجبانه تایید می‌کند. گفت: «با اجازه بریم سر اصل مطلب. خانم تشریف بیارید» همسرش آمد و کنارش نشست. با یک سینی چای استیل. استکان‌های کمرباریک و طلایی‌ِ پُر از چای خون‌خرگوشی خودنمایی می‌کردند. سینی را اول سمت مادرم گرفت و بعد من. برداشتیم و منتظر ماندیم تا پدر سلطنتی بحث را آغاز کند. استکان چایش را برداشت، قلپی خورد و سرجایش گذاشت. صدایش را صاف کرد و گفت: «به نام خدا، شاه و میهن. خوشحالم امشب در خدمت شما هستم. خانواده‌ای مذهبی و مستقل از رژیم آخوندی» 🔸ادامه داد: «برای من فقط یه چیز مهمه. احترام به مرحوم اعلی حضرت همایونی و اعتقاد به والاحضرت رضا پهلوی» این را که گفت کمی از جایش بلند شد و دوباره نشست. پرسید: «شما واسه پیروزی جنبش زن، زندگی چی کار کردید؟» گفتم: «تو مسجد، هیئت گرفتیم و مداح شعر انتقادی خوند.» گفت: «خوبه. نتیجه؟» با کمی مکث جواب دادم: «امام جماعت عوض شد، هیئت امنا رو منحل کردند» لبخندی کم‌رنگ زد. گفت: «مقاومت هزینه داره. بایست» سریع بلند شدم. گفت: «بشین اسکول! منظورم مقاومت مدنی بود.» مادرم خواست بحث را عوض کند، گفت: «حاج آقا اگه ممکنه دختر خانم‌ رو بگید بیاد» مرد سری به نشانه تایید پایین انداخت و گفت: «فرح جان! بیا» نمی‌دانستم غیر از همسر شاه فقید، فرح دیگری هم داریم. چند ثانیه گذشت که صدای باز شدن در اتاقِ پشت پذیرایی آمد و فرح آمد. و چه آمدنی! ادامه دارد ... @tanzac