طنزک نیوز
َ🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_11 با کمک خدا تا قبل غروب تونسته بودیم عملیاتو
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_12
صدای تیک که با شنیدنش فهمیدم داعشیه شلیک کرده ولی تفنگش گلوله نداره
با پشت تفنگم یکی زدم از سمت راست صورتش که نقش بر زمین شد و قبل از اینکه به زمین بیوفته پدرام اسلحشو ازش گرفت...
دست و پاهاش به لرزه در اومد و پدرام با یه حس غروری بهش گفت. : جوووون... قناری گورخیدی؟
دست و پاهاشو با بند کفشش بستم
سوار ماشین بودیم و با کلی هیجان داشتیم بر می گشتیم به محل استقرار نیرو ها...
داعشیه تو مسیر داشت بهم پول پیشنهاد می داد...
_ من مرد ثروتمندیم و اگه منو آزاد کنی از مال دنیا بی نیازت می کنم....
_ ساکت شو.. پولاتو نگه دار واسه خرج کفن و دفنت
_ اهل کجایی؟
من لهجه های سوری و لبنانی رو خوب بلد بودم و نمی تونست از لهجم تشخیص بده ایرانیم
_ از عراقیای بی غرتی یا از رافضیای ایران
_ من یه ابرانی عرب زبانم
به سمت زمین تف کرد و با عصبانیت گفت :سوریه و عراق رو تصرف می کنیم و شما با چشمای خودتون می بینید که لشکریان خدا چطور سرزمین کفرآلود شما رو با خاک یکسان می کنند...
عصبانیت رو می شد از صداش فهمید و اون قدر تو وجودش پر ار بغض و نفرت بود که چشماش مثل کاسه ی خون قرمز شده بود...
واقعا اگه تو همسایگی ما یه کشور به اسم داعش وجود داشت... داعشی که حتی نسبت به بچه های بی گناه کشور خودشم رحمی نداشت، چه فاجعه های بزرگی قرار بود اتفاق بیوفته...
_ جواب من بهت همین حالیه که داری و اسیر منی
عصبانی تر شد بلند داد می زد
_ منو بکش... منو بکش ولی اینو بدون با کشتنم نمی میرم و شهید میشم. و فرزندان من به آرزوی پدرشون که له کردن اجساد ایرانیای رافضیه تو خاک ایران می رسن...
پدرام می خواست با پاش یکی بزنه تو صورتش که نذاشتم، چون اون اسیر ما بود
بالاخره رسیدیم و بچه ها با دبدن داعشیه اومدن سمتمون
_ سوغاتی اوردم واستون
مرتضی : مرد حسابی سوغاتی یه ظرف گلاب کاشونی، قالی کرمون، چاقوی زنجانی بابا لاقل یه گرم زعفرون مشهد میوردی... این بی ریخت چیه اوردی واسمون...
_ محسن : راست می گه والا کی می خواد پول سلمونیشو بده... هر کی بخواد مایه بذاره کمرش خم می شه
_ دندون اسب پیش کشو نمیشمورن بردارین ببرین
پدرام : دندوناشم زرده و کثیفه
_ مثل اینکه مال بد بیخ ریش صاحابشه....
فرمانده تا ما رو دید اومد سمتمون
_ فعلا خوب ببندینش، هماهنگ می کنم بفرستنش عقب...
بچه ها یه جا جمع شدن و بساط بگو و بخند بود که یهو تشنم شد و بلند شدم رفتم آب بخورم که دیدم محمد از نیروهایی که تازه اضافه شده بودن بهمون، با ناراحتی یه گوشه نشسته بود
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷