طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش پارت_16 داشتم انتخاب واحد می کردم که تو اعلان ها دیدم
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_17
امید با دیدنم جا خورد...
_سلام.... کی اومدین ؟
_ سلام... دو ساعتی میشه اتاق نفیسه بودم..، رسیدن به خیر، درو بستم..
_ ممنون خوش اومدین
_ خب چرا پاکتو یه جای بهتری نذاشتین
_ تو کمد بود و کلید داشت، حواسم نبود که کلیداش بهم می خوره
_ هووووف از دست تو نفیسه...
نفیسه رفت جلو امید چهار زانو نشست.. ببین حالا کاریه که شده منو هم باید ببری
امید سرشو تکون داد و ادامه داد
_ دختر اصلا می دونی سوریه چطوریه؟ خیلی از مردم خودشونم خونه زندگیشونو جمع کردن دارن فرار می کنن تو بیای اونجا چی کار.؟
_ آشپزی... ظرفاتونو میشورم
خندم گرفت
_ تو ظرف یکبار مصرف می خورن حتما...
_ خب دیگا رو میشورم
_ نمیشه حرفشم نزن
نفیسه بغضش گرفته بود
_ نغمه شاهد باش ابن ضد خانماست و از اوناییه که مثل عهد بوق فکر می کنه خانما ضعیف و ضعیفن
_ من کی گفتم تو ضعیفه ای؟
_ خب واسه چی نمی بریم؟
_ نفیسه جان، الهی قوربونت بشم. تو یه بار مامان خودت که بهت اخم کنه تا دو روز آبغوره می گیری از بس روحیت حساسه ... من که داداشتم ببرمت بین یه مشت داعشی خدا نشناس که چی بشه... لا اله الا الله.... نغمه خانم شما یه چیزی بهش بگو
_ خب نفیسه جان، راست می گه
_ همین؟
خندم گرفت.،چی بگم خب .... تصمیمم این بود که تو مسائل بین خواهر و برادر دخالت نکنم... چون آخرش باهم آشتی می کردن و آدم بده من میشدم
نفیسه: تو همه ی اینا رو می گی چون اگه منم باهات بیام مامان و بابا شک می کنن که قطر نمی ری... یه طوری صحبت نکن انگار خودت بین داعشیا بزرگ شدی...
آخرشم آب پاکی رو ریخت رو دست امید و بهش گفت یا منم میبری یا به بابا میگم تا نذاره خودتم بری
نمی دونستم تدبیر امید تو این حالت چیه.. که یهو گفت : من الآن فکرم کار نمی کنه بریم ناهار بخوریم بعد ناهار یه فکری واست می کنم...
***
با نفیسه داشتیم ظرفا رو میشستیم...
_ می گم نفیسه خوببت نداره جلو عمه سه تایی بریم اتاق، خب مامانت که نمی دونه قضیه چیه همون می ریم اتاق تو از تو پنجره حرف می زنیم
_ باشه
ضرفا رو آب کشیدم و چادر گل گلیمو سرم کردم و دوتایی رفتیم اتاق نفیسه... نفیسه هم قبل داخل شدن به اتاق به امید اشاره کرد که بره اتاقش و اومد و پنجره رو باز کردیم...
***
نفیسه : خب؟
امید : باشه قبوله.. چاره ی دیگه ای ندارم یه روزه میبرمت و بر می گردونمت فقط اگه دیدی اوضاع بده باید بی حرف و حدیث بر گردی اگه خوشت اومد که اجازه داری بمونی.
از حرفی که زد شوکه شدم.. امکان نداشت به این آسونیا باشه...
_ مامان و بابا چی؟
_ تو کاریت نباشه ... فقط باید قسم بخورید نغمه خانمم باید قسم بخوره برا احتیاط
_باشه به خدا هر چی بگی قبوله
_ نه اینطوری نمیشه.... من می گم شما هم تکرار کنید
به خداوند متعال سوگند یاد می کنم... که اگر امید... ما را به مناطق عملیاتی ببرد... و شرایط لازم... برای حضور ما نباشد... برای همیشه... این راز را... پنهان کنیم... و به هیچ طریقی... برای هیچ کس... فاش نکنیم... در غیر این صورت ان شاء الله... هر روز نیم سانت... دماغمان بزرگ تر شود.. و قدمان 5 سانت کوتاه تر... ( داشتم فکر می کردم اگه دماغم ابن همه رشد می کرد چن وقت دیگه من فقط دماغ می شدم ) و هم چنین در مواقع لزوم از او برای رفتن حمایت کنیم... خداوندا... تو خود. شاهد باش...
خودشم قسم خورد که اگه بخوایم اونجا نگهمون داره
_البته گفته باشما ممکنه موقعی که شما میاین عملیاتی نباشه تازه شرکت کردن یا نکردنتون تو عملیاتم دست من نیس دست فرماندهه
_ می دونیم...
#ادامه_دارد
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷