。☆✼★━━━━━。☆✼★━━━━━
𝓔𝓿𝓮𝓻𝔂 𝓷𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓫𝓮𝓰𝓲𝓷𝓷𝓲𝓷𝓰.*•.¸♡ ♡¸.•*
𝓨𝓸𝓾 𝓪𝓵𝔀𝓪𝔂𝓼 𝓱𝓪𝓿𝓮 𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓹𝓹𝓸𝓻𝓽𝓾𝓷𝓲𝓽𝔂 𝓽𝓸 𝓼𝓽𝓲𝓬𝓴 𝓽𝓸 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓰𝓸𝓪𝓵𝓼 𝓪𝓷𝓭 𝓽𝓪𝓴𝓮 𝓪𝓷𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓽𝓮𝓹 𝓽𝓸𝔀𝓪𝓻𝓭𝓼 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓭𝓻𝓮𝓪𝓶.꧁࿇♥
𝓜𝓸𝓽𝓲𝓿𝓪𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓪𝓷𝓭 𝓲𝓷𝓼𝓹𝓲𝓻𝓪𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓯𝓻𝓸𝓶 𝓽𝓱𝓮 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓷𝓲𝓰𝓱𝓽 𝔀𝓲𝓵𝓵 𝓱𝓮𝓵𝓹 𝔂𝓸𝓾 𝓮𝔁𝓹𝓮𝓬𝓽 𝓶𝓸𝓻𝓮 𝓸𝓯 𝔂𝓸𝓾𝓻𝓼𝓮𝓵𝓯 𝓪𝓷𝓭 𝓱𝓪𝓿𝓮 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓻𝓮𝓷𝓰𝓽𝓱 𝓽𝓸 𝓯𝓪𝓬𝓮 𝔀𝓱𝓪𝓽𝓮𝓿𝓮𝓻 𝓬𝓱𝓪𝓵𝓵𝓮𝓷𝓰𝓮𝓼 𝓬𝓸𝓶𝓮 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝔀𝓪𝔂.꧁࿐༵
。☆✼★━━━━━。☆✼★━━━━━
━━━━━。☆✼★━━━━━。☆✼★
هر شب میتواند یک شروع دوباره باشد.꧁❤•༆$
شما همیشه فرصت دارید تا به اهدافتان پایبند باشید و به رویایتان رسیدن یک قدم دیگر بردارید.*•.¸♡ ♡¸.•*
انگیزه و الهام از دل شب به شما کمک میکند تا بیشتر از خودتان انتظار داشته باشید و قدرت داشته باشید برای هرچالشی که در راهتان قرار میدهد.∞༺♥༻✧
━━━☆━━━☆━━━☆
شب بخیر🦋
امروز اصلا با اینترنت حال نمیکنم/:
اینترنت شما هم ضعیفه؟:/
#ادمین
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_28 #مُهَنّا دخترا به سنی رسیده بودن که میشد بهشون گفت مستقلاند، حداقل تو زمینه درسی دیگه خی
#پارت_29
#مُهَنّا
سال اولی که برف اومد یزد رو خوب یادم هست، دخترا تاحالا آسمون برفی و برف ندیده بودن، یادمه یه صبح تا شب برف زد.
احمدرضا همراه دخترا دم در خونه رفتندبرف بازی کردند؛ اون روز بخاطر شدت سرما مدارس تعطیل شد.
ظاهرا این اولین برف بعد از هفت سال خشکسالی تو یزد بود، طبق گفتههای قدیمیهای یزد.
حیاط خونمون بزرگ بود، خونه جنوبی حیاطهاش پشته، فاطمه و بهار رفتند هرکدوم یه آدم برفی درست کردند، کلی عکس باهاش انداختند.
منم رفته بودم کمکشون، اما بعد از تموم شدن درست کردن آدم برفی متوجه شدم دستام یخ زده، دستام بشدت میسوخت.
بدون دستکش آدم برفی درست کردیم.
نه گرما رو تحمل میکردم نه سرما، دستام سرخ شده بودند، یه لیوان آب گرم رو دستم گرفتم و باهاش بازی بازی کردم تا کم کم سرما از دستم رفت.
بعد از دوماه انتظار نتایج کنکور اومد، دل تو دل منو و احمدرضا نبود.
من که دلش رو نداشتم ببینم، احمدرضا وارد سیستم شد و رفت نتیجه رو دید.
در عین ناباوری من قبول شده بودم، به جز فرهنگیان مابقی دانشگاهها و مجاز بودم.
باورم نمیشد من قبول شده باشم، اشکهام ناخودآگاه جاری شد.
در نهایت دانشگاه پیامنور رشته آموزش ابتدایی رو انتخاب کردم.
ام البنین سه سالش بود، همراه خودم میبردمش سرکلاسها؛ لقب دانشجو کوچلو بهش داده بودن.
در هفته سه روز کلاس داشتم، روزهایی که کلاس داشتم از شب قبلش نهار رو آماده میکردم، لباسهای بچهها و تغذیههاشون رو میگذاشتم کنار که صبح سرگردون نباشن.
با این حال هدی که کلاس دومی بود رو هم کنار حواسم بهش بود، کارهای مدرسهو تکالیفش رو تنظیم میکردم.
همسایههای خوبی داشتیم، یکی از همکارهای احمدرضا که اهل بروجن بودند هم تو تفت زندگیمیکردند، سال سوم شب شهادت حضرت معصومه همه در همسایه اومدن کمکمون.
زن همسایه دوتا خواهر داشت که سن ازدواجشون گذشته بود، نذر کرد اگر خواهراش ازدواج کردند سال بعد چند کیلو شکر و چندتا دونه مرغ برا مراسم بیاره.
برخلاف دوسال اول که مراسم ما کم جمعیت بود، سال سوم مراسم پرشوری شد.
بخاطر همین زنها رو فرستادم خونه همسایه و مردها رو خونه خودمون گذاشتیم.
فاطمه و بهار رو هم فرستادم خونه همسایه، آخر مراسم که رفتم منم تشکر کنم از مهمونها و کم و کاستیها رو ببینم؛ یه خانمی اومد گفت: همه این غذاها رو خودت درست کردی؟
مهنا: بله
زن: از کسی هم کمک نگرفتی؟
مهنا: نه من عادت دارم تنها کار کنم.
زن: چندتا بچه داری؟
مهنا: چهارتا دختر
فاطمه و بهار رو هم که کنارم ایستاده بودن نشونش دادم.
زن: الکی میگی!! من فکر کردم این دوتا خواهرات هستند، بهت نمیاد این قدر بزرگ باشی.
مهنا: من که سنی ندارم، ۳۵سالمه.
زن: کمتر میزنی.
مدام تو دلم سلام و صلوات میفرستادم، نه ماشااللهی نه لاحول ولا قوه الابالله، هیچی نگفت.
فورا بعد مراسم اسپند دود کردم و تو خونه و بالاسر بچهها چرخوندم.
صبح روز بعد آماده شدم، بچهها رو فرستادم مدرسه و احمدرضا رو هم فرستادم مدرسه، خودم تو یه روستایی که حدودا ۴۰دقیقه تا تفت راه بود کلاس نهضت سواد آموزی داشتم، همراه ام البنین رفتم.
کلاس که تموم شد تو راه برگشت هوا بارون گرفت، رادیو داشت اعلام میکرد رانندگان مراقب لغزندگی جادهها باشند، ام البنین تازگیا چهارتا آیه از سوره بقره رو حفظ کرده بود، بهش گفتم برو عقب بشین و کمربندت رو ببند.
وقتی ام البنین رفت عقب، کیفم افتاد کف ماشین.
خم شدم که کیف رو بردارم، نفهمیدم چی شد، ماشین دیگه دست من نبود، حس میکردم دارم میچرخم.
بعد از دوبار غلط خوردن ماشین آروم گرفت.
خودم رو از پنجره جلویی ماشین بیرون کشیدم، دنبال ام البنین میگشتم، صداش ضعیف بود، صندلیهای عقب کنده شده بودند و بچه اون زیر گیر کرده بود.
به هر زحمتی بود ام البنین رو بیرون کشیدم.
نه زخمی برداشته بودیم نه دردی داشتیم، مات و مبهوت به ماشین نگاه میکردم.
ماشین دقیقا لب یه چاه خیلی بزرگ بود، اگر ماشین داخل این چاه چند متری میافتاد شاید اتفاقهای بدتری میافتاد.
رفتم لب جاده ایستادم و کمک خواستم، هرچی دست تکون دادم کسی نگه نمیداشت، اونجا بود که حس کردم ما مُردیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#داستانک #شکوفه_امید مقداری پولی رو که از پسانداز فروش شیر بزم، نگه داشته بودم رو برای مدتی با مدی
#داستانک
#شکوفه_امید
شب و روزم یکی بود، حساب و ماه و سال را از دست داده بودم.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت، اطرافیانم هر کدام به دلیلی به زندان افتاده بودند، برایم تعجب آور بود که چطور اینجا را تحمل میکنند؟ میخندند و شاد هستند، هر هفته هم ملاقاتی دارند، اما من...
از خودم میپرسیدم چرا من باید خانوادهام را از دست بدهم؟ چرا باید پدرم عاشق دختری بشود که خانوادهاش او را نمیخواهند؟ چرا باید اون تصادف رخ بده همه بمیرند جز من؟
سوالهای تکراری که هیچگاه جوابشان را نتوانستم بیابم.
ایام فاطمیه بود، برخی سلولهایشان را سیاه پوش کرده بودند، یک جوانی را هم که به قتل عمد متهم شده بود به عنوان مداح گرفته بودند.
برایم سوال بود این رفتارهایشان، زندان همینجوری دلگیر است، برپایی عزا دیگر چه معنایی دارد؟
پسر روی تخت مقابل جمعیت نشست و شروع کرد به خواندن.
_آه مادرم، یارالی، یارالی مادرم.
خیلی با سوز میخوند، خودم را به نزدیک سلول رسوندم، سرم را به میلهها تکیه دادم و آرام آرام اشک ریختم.
دلم برای مادرم تنگ شد، شاید اگر بود من اینجا نبودم، اگر بود من به این حال و روزنمیافتادم، کاش مادرم بود.
مراسم تمام شد، پسر مداح نگاهش به من افتاد، سمت من آمد و پرسید:
_ تو خیلی جوونی، چندسالته؟
+دوازده سالمه
_ اینجا چیکار میکنی؟
+ متهم شدم به دزدی، من دزد نیستم، اما نمیتونم اثبات کنم.
_ خانوادهات نمیتونن برات کاری کنن؟
+ من، ... من پدر و مادر ندارم.
_ اه، خب عمه و عمو... اونا چی؟
+ هیچ کدوم. تو اینجا چیکار میکنی؟
_ منم متهم به قتل شدم، حکم اعدامم هم اومده.
+چه بیخیالی! واقعا حکم اعدامت اومده؟
_ آره اومده، اما من میدونم بیگناهم،سر بی گناه تا پای دار میره، بالای دار نمیره.
+ مادر هم داری؟
_ من شش ساله زندانم، مادرم همون سال اول دق کرد و مرد، نتونستم حتی تشییع جنازهاش برم، هنوز هم سرخاکش نرفتم.
+ چطوری اینجا رو تحمل کردی؟
_ ما صاحب داریم، متوسل شدم به مادرم حضرت زهرا، اون تاحالا کسی رو نا امید نکرده.
نمیدونم چرا با این حرفش امیدوار شدم، انگار که نور امیدی دوباره تو دلم ایجاد شد، با این پسر مداح دوست شدم و هر روز یه چیز جدید ازش یاد میگرفتم.
صبحها با امید اینکه امروز روز آخری هست که تو زندانم بیدار میشدم.
مداحی رو هم از این پسر یاد گرفتم، روزهای آخر فاطمیه رو من هم مداحی کردم و پابه پای همه پیش رفتم.
صبح فردا مسئول زندان اومد و حامد رو صدا زد.
تازه فهمیدم مداحمون اسمش حامد.
حامد رو برای اجرای حکم میبردن، وقتی فهمیدم تمام تنم لرزید، از خودم پرسیدم پس چی شد؟ اون که اعتماد داشت و میگفت حضرت زهرا نجاتش میده؟ داره برا اجرای حکم میره؟
باز هم نور امیدی که تو دلم بود خاموش شد و مثل قبل نشستم و با خودم دَر افتادم.
این داستان ادامه دارد
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_29 #مُهَنّا سال اولی که برف اومد یزد رو خوب یادم هست، دخترا تاحالا آسمون برفی و برف ندیده بو
#پارت_30
#مُهَنّا
یه نگاه به ام البنین انداختم، بچهام هیچی نمیگفت.
مهنا: ام البنین ما مُردیم، کسی ما رو نمیبینه، هرچی دست تکون میدم، کسی نمیایسته.
بیچاره بچهام نمیدونست چی بگه، نشستم مقابل ماشین و به فکر فرو رفتم.
چه بلایی قراره سر دخترام بیاد؟ اونا بدون مادر چیکار میکنن؟ خانواده احمدرضا حتما از مرگ من خوشحال میشن؟ احمدرضا چیکار میکنه بعد من؟ میره زن بگیره؟ نامادری بیاد برا دخترام.
این فکرها داشت دیوونهام میکرد، به حال خودم گریه کردم، هرچی میگشتم بدن بی جون خودم رو نمیتونستم پیدا کنم، واقعا باور کرده بودم که مُردم.
یه بار دیگه تلاش کردم کمک بگیرم، این بار یه ماشین که چهارتا مرد توش بودن برامون ایستاد، اینجا بود که فهمیدم ما زندهایم، تا چند دقیقه پیش بخاطر یتیمی بچههام گریه میکردم، حالا که فهمیدم زندهایم از شرم و خجالت زدم زیر گریه.
نمیدونستم جواب احمدرضا رو چی بدم، این ماشین کل دار و ندارمون بود، بدون ماشین خیلی از کارهامون لنگ میمونه، اگر خانواده احمدرضا بفهمن من با ماشین چپ کردم حتما ملامتم میکنن، میگن بردی بچمون رو به کشتن بدی.
با صدای مرد به خودم اومدم.
فرهادی: خانم، خانم، شما حالتون خوبه؟
مهنا: بله من خوبم
فرهادی: جاییتون درد نمیکنه؟ احساس سر درد یا سر گیجه ندارید؟
مهنا: نه، فقط بچهام، بچهام چی شد؟
فرهادی: اونم خوبه، فقط سرش درد میکنه، احتمالا ضربهای به سرش خورده.
کسی رو دارید بهش اطلاع بدیم؟
مهنا: ما اینجا غریبیم، فقط همسر هست، اونم الان سر کاره.
فرهادی: خب شمارهاش رو بده بهش خبر بدم.
شماره احمدرضا رو از من گرفت، به مدرسه زنگ زدن که همسر آقای عباسی تصادف کرده، بهش بگید بیاد نصرآباد.
آقای ابراهیمیان همسایمون، با خودش گفته حتما زن و بچهاش چیزیشون شده، اول خودم مطمئن میشم بعد به آقای عباسی خبر میدم.
اومد اونجا، مطمئن شد که حالمون خوبه، دوباره خودش زنگ زد و به احمدرضا خبر داد.
نمیتونم تصور کنم احمدرضا چطور خودش رو رسوند، اما یه ترس عجیبی تو چشماش بود.
ماشین اینقدر داغون شده بود که هیچکس باور نمیکرد سرنشینهای این ماشین سالم مونده باشن.
سوار پراید آقای ابراهیمیان شدیم، ماشین رو با جرثقیل بردن.
من تمام مسیر سکوت کردم، حرفی برا گفتن نداشتم.
نمیتونستم تو چشمهای احمدرضا نگاه کنم.
این تصادف ما نتیجه حرفی بود که اون زن دیروز زده بود، عجب چشمی داشت.
هرچند من کلی صدقه دادم و آیه و سوره خوندم، اما آخرش چشمش ما رو مبتلا کرد.
زن همسایه هم که از این ماجرا باخبر شد، تایید کرد چشم زخم بوده.
بر خلاف تصورم احمدرضا اصلا منو سرزنش نکرد، فقط بهم نگاه میکرد و میگفت: خدا رو شکر زندهاید.
خیلی سوختم، دوسال بود که خوزستان نرفته بودیم، قرار بود امسال بریم عروسی دختر برادر احمدرضا، منم برم مادر و خواهرام رو ببینم.
حالا که ماشین اینطور شده بود همه چی بهم ریخت.
احمدرضا به هیچ کس نگفت که ما چه بلایی سرمون اومده، گفت ماشین خراب شده و بدرد سفر نمیخوره، نمیتونیم بیایم اهواز.
از خانواده من هم فقط خواهرم محنا فهمید، اونم کلی پاپیچم شد و منم نتونستم بهش دروغ بگم، اما قسمش دادم که به کسی نگه و این راز رو پیش خودش نگه داره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب شیرین از جولیا تا زهرا شارژ شد😍😍😍
دارم سفارش جدید ثبت میکنم🦋
عجله کن تا دیر نشده🏃♀
ایام فاطمیه حیفه این کتاب رو نخونی🦋
قیمتش دیگه تکرار نمیشه
کجا کتاب گیر میاری150تومن💝
در ضمن برا کتاب خوندن هرچقدر هزینه کنی ضرر نکردی😉
نویسنده: فاطمه پورعباس
جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید
@bentalhasan
🦋