eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
778 عکس
491 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمیہ‌یعنے پای‌ولایت‌بمانیم‌تاشهادت... مثل‌حضرت‌فاطمہ‌سلام‌الله‌علیها 🥀
تا خـــدا هست، هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمي شود که نشود تحملش ڪرد! شدني ها را انجام بده و تمام نشدني هایت را به خدا بسپار شبتون بخیر✨🌙
نامه امروز 💌 : «وَ انْ یُردكَ بخَیْرِ فَلَا رَادَّ لِفَضْله✨» اگر خدا برایت خیری بخواهد، هیچکس جلودارش نیست🧡 صبحتون‌بخیر ☕🍁
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گر تو را خوانم بی شک حاجتم روا می‌شود💔 تو مادری، سروری، تاج سری قلب مهربانت درد ما را طاقت نمی‌آورد🥺 مادرم فاطمه💔😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_86 #پشت_لنزهای_حقیقت حانیه: سارا جان مادر، نگران نباشی‌ها دکتر گفت زود خوب میشی. هادی: دختر م
حسین: خیلی سخت ولی بالاخره پیدا کردم، برا فردا ظهر. سارا: ظهر!؟ چطوری از اینجا بیرون بریم!؟ حسین: همون که به دلت انداخته تو رو بکشونه حرم راهش رو باز می‌کنه. این حرف حسین خیلی برام آرامش بخش بود، کلا حسین دیدش نسبت به همه اتفاقات با ما فرق داشت. دکتر: یکم التهاب بدنتون که بخوابه فورا برای تعویض خون اقدام می‌کنیم. هادی: چقدر طول می‌کشه دکتر؟ دکتر: بستگی به خودشون داره، خوب غذا بخورن، بدنشون که قوی بشه نسبت به داروها زودتر واکنش نشون میده و درمان سریع‌تر پیش میره. سارا: اشکال نداره من یکم قدم بزنم؟ خوابیدن خیلی اذیتم کرده. دکتر: با کمک پرستار اشکال نداره. حسین: من هستم، کمکشون می‌کنم. دکتر: مشکلی نداره. حسین پشت دکتر قرار گرفت و چشمکی زد، یعنی همه چی حل شد. حانیه: آقا حسین شما دیشب هم اینجا بودید، برید خونه استراحت من پیش سارا می‌مونم. حسین: نه، من خسته نیستم، می‌تونم پیشش باشم، نهایتش بعد از اینکه باهم قدم زدیم مزاحمتون میشم. هادی: چه مزاحمتی پسرم، تو دیگه عضوی از این خانواده هستی. ببخش اگر اولش با تو گرم رفتار نکردیم، وضعیت سارا ذهن ما رو بهم ریخته بود. حانیه: ما رو ببخشید آقا حسین، شما خیلی برا دخترم زحمت کشیدید ولی ما فقط به فکر سارا بودیم و رفتار خوبی با شما نداشتیم. حسین: این چه حرفیه، اصلا اینطور نیست. سارا: مامان جون خیلی وقته دست پختت رو نخوردم، این زهر‌ماری‌ها بدن منو قوی نمی‌کنه، شما زحمت بکشید نهار من رو درست کنید، حسین هم از دستپختتون بخوره، بفهمه مادر زن داره. حانیه: تو جون بخواه عزیز دلم. پدر و مادرم از اتاق خارج شدن، ولی خیلی ناراحت بودم که اونا رو پی نخود سیاه فرستادم. حسین: من الان برمی‌گردم، تو تکون نخور. هادی: آقا حسین. بله بفرما پسرم. حسین: از بیمارستان خارج شدید؟ هادی: نه هنوز، تازه به حیاط رسیدیم. حسین: من یه کاری با شما دارم، چند لحظه لطفا همون‌جا باشید. حانیه: چی می‌گفت؟ هادی: میگه کارمون داره. حسین: ببخشید، معطل شدید. هادی: خواهش می‌کنم. حسین: من یه چیزی رو خیلی فوری باید به شما بگم، خیلی هم وقت ندارم. هادی: بفرمایید. حسین: سه ساعت دیگه من و سارا پرواز داریم برا مشهد. حانیه: چی!؟ مشهد!؟ الان، تو این وضعیت!؟ حسین: خواسته من نبود، خیلی به من التماس کرد، من رو قسم داد، من نتونستم روش زمین بزنم، گفته بود به کسی نگم، ولی خواستم بگم اون شما رو فرستاد خونه غذا بپزید که راحت از اینجا بریم، من بلیط گرفتم، فقط هم یک روز اونجاییم، پس فردا برمی‌گردیم. هادی: دکترش چی!؟ حسین: هیچ کس نمی‌دونه، اگر التماس نکرده بود و قسمم نداده بود این کار نمی‌کردم، گفتم ببرمش شاید دلش آروم بگیره. حانیه: شما که شنیدید دکتر چی گفت؟ حتی اگر اصرار کرده بود شما نباید قبول می‌کردید. حسین: شکوندن دل سارا برام سخته، من به اون مدیونم، اگر زنده‌ام، اگر دارم باز هم می‌خندم و فعالیت می‌کنم تو کارم همه رو مدیون سارا هستم. هادی: واقعا جا خوردم از شنیدنش، نمی‌دونم چی بگم، نه می‌تونم موافقت کنم نه مخالفت. حسین: می‌خوام خیالتون رو راحت کنم که من اجازه نمیدم براش اتفاقی بیافته، هر تدبیری نیاز باشه انجام میدم و به کار می‌گیرم تا این یک روز به سلامتی بگذره و برگردیم برا درمان. هادی: پس بی‌خبر ما رو نذار، در ضمن سارا نخواهد فهمید که تو این حرف به ما زدی. حسین: ممنونم، من خواستم که شما نگران نشید، گناه نگه نداشتن راز رو به جون می‌خرم. حانیه: خدا حفظت کنه پسرم، خدا برا هم نگهتون داره، رفتید اونجا برا هم دیگه دعا کنید. حسین: چشم. حسین هیچ وقت به من نگفت که اون روز قضیه رو به پدر و مادرم گفته، همون طور که خواستیم نقشه پیش رفت و به سمت مشهد الرضا راه افتادیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
• اولین نامه امام زمان(علیه السلام )برای شیخ مفید...
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿