eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
676 ویدیو
6 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_86 #مُهَنّا استاد: سلام فاطمه جون. فاطمه: سلام استاد، خسته نباشید. استاد: چطور می‌گذره این چ
سرم رو به ضریح تکیه داده بودم، از سفر اولم بهش می‌گفتم، از روزی که چشمام با تاری گنبدش رو دید، رقص پرچم گنبدش رو. از دوری سه ساله می‌گفتم، از دلتنگی، از خنکای آب حرم که ازش محرومم. تو حال و هوای خودم بودم که با صدای زنگ در بیدار شدم. با صدای گرفته و خواب آلود آیفون رو برداشتم. ایلیا: خانم ایلیا هستم، لطفا سریع آماده بشید باید بریم کلینیک. فاطمه: چی شده آقا ایلیا؟ ایلیا: از کلینیک تماس گرفتن ظاهرا شما جواب ندادید، حال بیمارتون خوب نیست ظاهرا. فاطمه: چی!؟ به سرعت آماده شدم، همراه ایلیا رفتیم کلینیک. بوکان: سلام خانم دکتر. فاطمه: سلام، چی شده؟ بوکان: کیسه آب بچه پاره شده، زمان تولد بچه‌است. فاطمه: هنوز سه هفته مونده تا اتمام دوران... بوکان: بله درسته، ایشون در حال رفتن به حمام بودن که پاشون سر می‌خوره و با صورت زمین میخورن. فاطمه: الان کجاس؟ بوکان: اتاق عمل رو آماده کردیم، منتقلش کردیم اونجا. فقط خانم دکتر ایشون الان باید عمل بشن یا زایمان رو بزاریم طبیعی انجام بشه؟ فاطمه: از جهتی که زمان زایمان نبوده نمی‌تونه طبیعی بچه رو دنیا بیاره، فورا برید برای عمل سزارین آماده بشید. منم الان میام حال مادر رو چک می‌کنم. بوکان: چشم خانم دکتر. از هر کسی بیشتر استرس داشتم، هرچی دعا و سوره و آیه بلد بودم می‌خوندم تا این عمل به خوبی پیش بره. با بسم‌الله وارد اتاق عمل شدم. شوهر و مادر این خانم پشت در اتاق عمل دل تو دلشون نبود، درست مثل من. این بچه و مادر اگر سالم از عمل بیان بیرون، سربلندی ایرانم رقم می‌خورد. اجازه ندادم ترس تو وجودم راه پیدا کنه و با توکل عمل رو شروع کردم. صدای گریه بچه که پیچید همه گریه و خنده رو باهم تلفیق کردند. بچه سالم بدنیا اومد، بچه مبتلا به سندروم داون حالا سالم بدنیا اومده بود. بخاطر این که سه هفته زودتر دنیا اومد تو بخش مراقبت‌های ویژه موند تا شرایط جسمیش به حد نرمال برسه. خسته اما پیروز از اتاق عمل زدم بیرون. بریک: چی شد خانم دکتر؟ فاطمه: بچه و مادر هر دو حالشون خوبه. بریک: یعنی... بچه سندروم.... فاطمه: می‌تونید برید بخش مراقبت‌ها نوزاد رو ببینید، بچه سالم سالم. آقای بریک با عجله رفت سمت بچه، منم آروم آروم پشت سرشون رفتم. بریک: خانم دکتر باورم نمیشه، ما چندین ساله داریم کار می‌کنیم ولی همش بی‌فایده بود، خیلی خوشحالم که شما تونستید به نتیجه برسونید این رویای چندین ساله رو. فاطمه: منم خوشحالم. بریک مقابلم زانو زد و گفت: بریک:من اعتراف می‌کنم شما ایرانی‌ها تو همه چی قوی و شکست ناپذیر هستید، به عنوان یه آمریکایی قطعا این حرف من برای من تبعاتی خواهد داشت، ولی من بی هیچ ترسی به این امر اعتراف می‌کنم. فاطمه: بلند شید آقای بریک، اینا همش لطف خدا بوده، من که کاره‌ای نبودم. بریک: خانم دکتر زمان بلیط شما برای سه هفته دیگه تنظیم شده بود، من سر قولم هستم، اگر می‌خواهید می‌تونم اون تاریخ رو جلو بندازم. فاطمه: من ترجیح میدم این سه هفته رو هم تحمل کنم و بمونم بخاطر بچه و مادر. تازه الان برای ارائه جمع بندی و باید جلسه رو هم حضور داشته باشم. بریک: من همین الان میرم زمان جلسه رو تنظیم می‌کنم، حضور مادر و بچه رو... فاطمه: بنظرم زمان جلسه باشه هفته آینده که حداقل مادر و بچه به حالت نرمال برسن، اگر همون تاریخ خودش یعنی سه هفته دیگه باشه هم که عالی میشه. بریک: مشکلی نیست خانم دکتر، چون شما می‌گید من صبر می‌کنم، همون سه هفته دیگه. فاطمه: ممنونم آقای بریک. بریک: ایلیا، خانم دکتر رو تا خونه راهنمایی کنید، چندتا خانم خادم هم بیار امروز در خدمت خانم دکتر باشن. فاطمه: آقای بریک.... بریک: خواهش می‌کنم اینو از من قبول کنید. ایلیا: چشم آقای بریک. همه اون روز خوشحال بودن، اما ایلیا حالش اصلا مناسب نبود، نگرانی تو چشماش موج می‌زد. ایلیا: خانم رسیدیم، من می‌رم چندتا خدمتکار رو بیارم و نهارتون رو هم بیارم. فاطمه: ممنونم آقا ایلیا. آقا ایلیا ببخشید شما حالتون خوبه؟ ایلیا: بله خوبم، چطور؟ فاطمه: هیچی فقط حس کردم یه موردی شما رو اذیت می‌کنه، چند روزه حس می‌کنم آروم قرار ندارید. ایلیا: نه خوبم خانم. فاطمه: خدمتکار‌ها که اومدن و نهار رو آوردی برو خونه استراحت کن، تو این چندماه خیلی زحمت کشیدی و بی خوابی کشیدی. ایلیا: من خوبم خانم نگرانم نباشید. فاطمه:امیدوارم همیشه سالم باشید. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_86 #آبرو حامدی: میشه بگید یه لحظه مریم زاهدی بیاد؟ سلطانی: الان خوابگاه نیست، دیروز خروج زد
نازنین‌زهرا: این لباس برا منه؟ آرشام: بله، برا شماست، امشب مهمونی داریم، این لباس‌ها رو بپوشید و پذیرایی به عهده شماست. نازنین‌زهرا: ممنون. آرشام: راستی یکی اومده می‌خوام ببینیش. نازنین‌زهرا: کی!؟ آرشام: بیا بیرون. مریم: سلام عزیز دلم. نازنین‌زهرا: هاااا مریم، تو کی اومدی؟ مریم: امروز صبح رسیدم، تو رستوران بودی، خدا قوت عزیزم. نازنین‌زهرا: خیلی خوشحالم می‌بینمت. مریم: آرشام گفت که همه کارهات رو سریع انجام دادی، تونستی عادت کنی؟ نازنین‌زهرا: سخته حقیقتش ولی عادت می‌کنم، تازه دارم یجورایی لذت زندگی کردن رو می‌چشم. مریم: خدا رو شکر، آرشام که بهت سخت نگرفته؟ نازنین‌زهرا: آقا آرشام تمام قد من رو کمک کردن و همه کارهام رو انجام دادن. آرشام: بنده در خدمتم بانو. نازنین‌زهرا: برم برا امشب آماده بشم. مریم: راستی نازنین خیلی خوشگل شدی، البته خوشگل بودی، ماه‌تر شدی. نازنین‌زهرا: ممنون نظر لطفته. آرشام: امشب شما رو جمره معرفی می‌کنم، می‌دونم تا حالا همچین مهمون‌هایی نرفتی، شاید یکم خجالت بکشید ولی خیالت راحت بچه‌ها خودمونی‌ هستن، خیلی به خودتون سخت نگیرید. نازنین‌زهرا: چشم. مریم: یه چیز دیگه هم بگم و برو لباست رو عوض کن. نازنین‌زهرا: جانم. مریم: من و آرشام نامزدیم، آرشام عموم نیست. نازنین‌زهرا: چی!؟ خب... پس چرا گفتی عموت؟ مریم: چون اون موقع تو دختر مذهبی بودی، نمی‌تونستم بگم که من دوست پسر دارم، البته دوست پسر که نه، نامزدیم. نازنین‌زهرا: بسلامتی. مریم: امیدوارم از دروغ مصلحتی که گفتم ناراحت نشده باشی. نازنین‌زهرا: درکت می‌کنم، حق داشتی عزیزم. نازنین سعی کرد همه جوره خودش رو با شرایط وفق بده، هر روز مقابل آیینه می‌ایستاد و بلاهایی که سرش اومده بود رو برا خودش تکرار می‌کرد. به حمام رفت، دستی به سر و روش کشید و مقابل آیینه ایستاد و موهاش شونه کرد لباسی که آرشام براش خریده بود رو پوشید، دکولته، اینجا مجبور بود دختر باشد، توی دفترچه‌ای رویایش را نوشته بود بعد از پول دار شدن حتما تغییر جنسیت میدم و مرد میشم، تا کسی جرأت نکنه به من بگه ضعیفه و بهم دستور بده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_86 #پشت_لنزهای_حقیقت حانیه: سارا جان مادر، نگران نباشی‌ها دکتر گفت زود خوب میشی. هادی: دختر م
حسین: خیلی سخت ولی بالاخره پیدا کردم، برا فردا ظهر. سارا: ظهر!؟ چطوری از اینجا بیرون بریم!؟ حسین: همون که به دلت انداخته تو رو بکشونه حرم راهش رو باز می‌کنه. این حرف حسین خیلی برام آرامش بخش بود، کلا حسین دیدش نسبت به همه اتفاقات با ما فرق داشت. دکتر: یکم التهاب بدنتون که بخوابه فورا برای تعویض خون اقدام می‌کنیم. هادی: چقدر طول می‌کشه دکتر؟ دکتر: بستگی به خودشون داره، خوب غذا بخورن، بدنشون که قوی بشه نسبت به داروها زودتر واکنش نشون میده و درمان سریع‌تر پیش میره. سارا: اشکال نداره من یکم قدم بزنم؟ خوابیدن خیلی اذیتم کرده. دکتر: با کمک پرستار اشکال نداره. حسین: من هستم، کمکشون می‌کنم. دکتر: مشکلی نداره. حسین پشت دکتر قرار گرفت و چشمکی زد، یعنی همه چی حل شد. حانیه: آقا حسین شما دیشب هم اینجا بودید، برید خونه استراحت من پیش سارا می‌مونم. حسین: نه، من خسته نیستم، می‌تونم پیشش باشم، نهایتش بعد از اینکه باهم قدم زدیم مزاحمتون میشم. هادی: چه مزاحمتی پسرم، تو دیگه عضوی از این خانواده هستی. ببخش اگر اولش با تو گرم رفتار نکردیم، وضعیت سارا ذهن ما رو بهم ریخته بود. حانیه: ما رو ببخشید آقا حسین، شما خیلی برا دخترم زحمت کشیدید ولی ما فقط به فکر سارا بودیم و رفتار خوبی با شما نداشتیم. حسین: این چه حرفیه، اصلا اینطور نیست. سارا: مامان جون خیلی وقته دست پختت رو نخوردم، این زهر‌ماری‌ها بدن منو قوی نمی‌کنه، شما زحمت بکشید نهار من رو درست کنید، حسین هم از دستپختتون بخوره، بفهمه مادر زن داره. حانیه: تو جون بخواه عزیز دلم. پدر و مادرم از اتاق خارج شدن، ولی خیلی ناراحت بودم که اونا رو پی نخود سیاه فرستادم. حسین: من الان برمی‌گردم، تو تکون نخور. هادی: آقا حسین. بله بفرما پسرم. حسین: از بیمارستان خارج شدید؟ هادی: نه هنوز، تازه به حیاط رسیدیم. حسین: من یه کاری با شما دارم، چند لحظه لطفا همون‌جا باشید. حانیه: چی می‌گفت؟ هادی: میگه کارمون داره. حسین: ببخشید، معطل شدید. هادی: خواهش می‌کنم. حسین: من یه چیزی رو خیلی فوری باید به شما بگم، خیلی هم وقت ندارم. هادی: بفرمایید. حسین: سه ساعت دیگه من و سارا پرواز داریم برا مشهد. حانیه: چی!؟ مشهد!؟ الان، تو این وضعیت!؟ حسین: خواسته من نبود، خیلی به من التماس کرد، من رو قسم داد، من نتونستم روش زمین بزنم، گفته بود به کسی نگم، ولی خواستم بگم اون شما رو فرستاد خونه غذا بپزید که راحت از اینجا بریم، من بلیط گرفتم، فقط هم یک روز اونجاییم، پس فردا برمی‌گردیم. هادی: دکترش چی!؟ حسین: هیچ کس نمی‌دونه، اگر التماس نکرده بود و قسمم نداده بود این کار نمی‌کردم، گفتم ببرمش شاید دلش آروم بگیره. حانیه: شما که شنیدید دکتر چی گفت؟ حتی اگر اصرار کرده بود شما نباید قبول می‌کردید. حسین: شکوندن دل سارا برام سخته، من به اون مدیونم، اگر زنده‌ام، اگر دارم باز هم می‌خندم و فعالیت می‌کنم تو کارم همه رو مدیون سارا هستم. هادی: واقعا جا خوردم از شنیدنش، نمی‌دونم چی بگم، نه می‌تونم موافقت کنم نه مخالفت. حسین: می‌خوام خیالتون رو راحت کنم که من اجازه نمیدم براش اتفاقی بیافته، هر تدبیری نیاز باشه انجام میدم و به کار می‌گیرم تا این یک روز به سلامتی بگذره و برگردیم برا درمان. هادی: پس بی‌خبر ما رو نذار، در ضمن سارا نخواهد فهمید که تو این حرف به ما زدی. حسین: ممنونم، من خواستم که شما نگران نشید، گناه نگه نداشتن راز رو به جون می‌خرم. حانیه: خدا حفظت کنه پسرم، خدا برا هم نگهتون داره، رفتید اونجا برا هم دیگه دعا کنید. حسین: چشم. حسین هیچ وقت به من نگفت که اون روز قضیه رو به پدر و مادرم گفته، همون طور که خواستیم نقشه پیش رفت و به سمت مشهد الرضا راه افتادیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_85 #دوستی_با_سایه‌ها به آرامی احساس می‌کردم که بدنم روز به روز سنگین‌تر می‌شود، گویی تمام در
لئو: اگر بخواید معطل من بشید شما هم کشته می‌شید، محمد خواهش میکنم دست روما رو بگیر و برو، فرار کنید. من اگر تو تقدیرم باشه زنده میمونم، اگر هم نه میرم به جایی که مرضیه هست. روما: چی میگی داداش، بیا ادامه بدیم، باهم فرار می‌کنیم. محمد: تو محرم خواهرتی، من چطور میتونم مراقبش باشم؟ لئو: با من لج نکنید برید، مگه نمی‌شنوید صداشون داره نزدیک میشه، از تاریکی استفاده کنید و فرار کنید از شهر. محمد: مرضیه تو رو بعد از خدا به من سپرده، من تنهات نمیزارم. عصبانی شدم و دست به یقه محمد کردم و گفتم: برو از اینجا، اگر بلایی سر خواهرم بیاد تو رو مقصر میدونم، محمد با روما فرار کن. روما: اونم قبول کنه من نمیرم لئو. لئو: تو میری، همراه محمد هم میری، از این شهر برید. من قول میدم زنده بمونم و برگردم. بعد از کلی جر و بحث تو دل تاریکی محمد و روما رو قانع کردم که دوتایی برن. منم تو تاریکی جنگی با زخم‌های باز و درحال خونریزی از سایه این درخت به سایه درخت دیگه پناه می‌بردم. دیگه گرمای خونی رو تو رگ‌هام حس نمی‌کردم، درست مثل لباسی که چلونده باشند رگ‌هام خالی از خون شده بودند. فقط به خدا التماس می‌کردم که روما و محمد تونسته باشند فرار کرده باشن. روما: لئو‌میخواد چیکار کنه؟ داداشم.... محمد: اون پسر شجاعیه، ده سال پیش با شرایط بدتر از امروز پیداش کردن، هیچ‌کس به زنده بودنش امید نداشت، اما زنده موند و کارهای بزرگی کرد. مطمئنم اون از این شرایط هم عبور میکنه. نگران نباشید. روما: الان کجا میریم؟ محمد: باید بلیط لبنان پیدا کنیم. روما: ممکنه اونجا شناسایی بشیم. محمد: فکر اونجاش کردم، یکم لباس همراهم هست، یه تغییر قیافه جزئی فکر کنم خوب باشه. صدای چکمه‌های عصبانی و روی برگ‌های خشک پاییزی جنگل که کشیده میشد، قلبم می‌ایستاد. هر لحظه منتظر بودم منو پیدا کنن و کارم تموم کنند. از میان درختان سر به فلک کشیده جنگل نور یک ستاره منو به خودش جلب کرد. همیشه گفتن تو جنگل که گم میشید راه ستاره‌ها رو پیش بگیرید. اما این تک‌ستاره یه حس دیگه‌ای بهم میداد، انگار با من حرف میزد، انگار فرشته نگهبانی بود برای من، رابطه قلبی خاصی باهاش برقرار کردم، با یک نگاه بهش سراسر وجودم آرامش پیدا کرد. ناخودآگاه لبخندی زدم و سرم به تنه درخت تکیه دادم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~