eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
691 ویدیو
6 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_100 #مُهَنّا خلق و خوی تندی که پاهای علیلم باعث آن شده بودند را با نوشتن و خط‌خطی کنترل می‌ک
احسانی: خب خانم عباسی، میشه لطف کنید از خودتون برام بگید؟ فاطمه: از خودم بگم! چی بگم؟ احسانی: فکر کنید اصلا هیچ آشنایی باهم نداریم، همه چی رو کنار بگذارید، از اسم و فامیلتون شروع کنید. حس می‌کردم دارن فقط وقتم رو پر می‌کنن که حوصلم سر نره و خودشون به کارهاشون برسن. بعد از دو ساعت حرف زدن بالاخره این آقا تصمیم گرفت بره. احسانی: خب خانم فاطمه عباسی، من خیلی از آشناییتون خوشحال شدم، همچنین از این موفقیت‌هایی که کسب کردید. برا امروز فکر می‌کنم کافی باشه، شما رو تنها می‌زارم. فاطمه: خیلی ممنون. فکر کنم خودش فهمید باهاش حال نکردم، یه روزومه کامل از من گرفت، واقعا این چطور می‌خواد کمکم کنه که من دوباره راه بیافتم؟ از اتاق بیرون رفت و در رو خیلی با آرامش و طمأنینه پشت سرش بست. مهنا: خسته نباشید آقای دکتر، چی شد؟ احسانی: ممنون، روحیه‌شون خیلی بدتر از چیزیه که فکر می‌کردم، اون حتی یه درصد هم احتمال اینو نمیده که بتونه دوباره راه بره، اصلا از خودش هم خسته شده، وقتی داشت خودش رو معرفی می‌کرد، انگار داشت از یه غریبه صحبت می‌کرد. من سعی کردم باهاش گرم بگیرم، اما اون اصلا اجازه نمیداد. ولی خب به یه جلسه نمیشه اکتفا کرد، باید ببینم جلسات بعد چطور پیش می‌ره. البته تا جلسه بعد شما هم تنهاش نذارید، ببریدش بیرون، رستوران و کافه و... هرجا که پر از آدم باشه، محدود به جمع خانواده نباشه. فعلا همین توصیه رو داشته باشید تا جلسه بعد. احمدرضا: خیلی ممنون آقای دکتر، ببخشید اگر امروز وقتتون رو گرفتیم. احسانی: خواهش می‌کنم، من که وظیفه‌ام بود بیام، امیدوارم که این جلسات نتیجه بخش باشه. هدی: هییی، من دم کنکورم هست، ولی آرامش خونه بخاطر فاطمه بهم خورده. مهنا: این چه حرفیه هدی؟ تو مگه چه فشاری روت هست؟ درس‌ات رو بخون. هدی: خب رفت و آمد دکتر، این که همتون تو اضطراب هستید، من چطوری درس بخونم؟ احمدرضا: مثل بچه آدم بخون، ماهم بی سروصدا رفت و آمد می‌کنیم تا به شما فشار نیاد خانم. هدی: من خسته شدم، همش درگیر فاطمه‌اید، یکم ما رو هم تحویل بگیرید. بهار: مامان اگر با من کاری ندارید من با مرتضی برم که به چندتا خرید دیگه هم برسم قبل تعطیلی بازار. مهنا: برو مادر، ببخش که نمی‌تونم باهات باشم. مرتضی: صبر کنید ببینم، مگه همین الان دکتر نگفت ایشون رو ببرید تو اجتماع؟ بهار: یعنی... مرتضی: به عنوان خواهر بزرگ عروس ایشون بیاد تو خرید همراهمون نظر بده، ویلچر هم که هست. احمدرضا: فاطمه از اینکه تو این وضع با ویلچر بره بیرون بدش میاد، نمیخواد کسی اونو اینطور ببینه. مرتضی: بالاخره از یه جایی باید شروع کنیم. مهنا: برید امتحان کنید ببینید قبول می‌کنه بیاد بیرون. بهار: فاطمه جان، من و مرتضی داریم می‌ریم خرید، میای باهم بریم؟ فاطمه: شوخیت گرفته بهار!؟ اومدی نمک رو زخمم بپاشی؟ بهار: نه، فقط تو تا همیشه نمی‌تونی اینجا باشی و خودت رو حبس کنی که. فاطمه: میخوای بری خرید، منو چطور میخوای باخودت ببری؟ منم نمیخوام کسی منو رو ویلچر ببینه. مرتضی: یا الله، ببخشید فاطمه خانم، ویلچرتون رو ما قراره راه ببریم. من یک سال و خورده‌ای هست که داماد این خانواده‌ام متاسفانه اولین دیدارم با شما به عنوان خواهر بزرگ بهار دیدار خوبی نداشتم، دوست ندارم که تو لحظات خرید جای شما خالی باشه. فاطمه: آقا مرتضی ممنونم از لطفتون، منم ناراحتم بخاطر این وضعیت، ولی شرایط پیش اومده رو نمی‌شه تغییر داد، من اینجا راحت‌ترم. مرتضی: میشه این بار روی منو زمین نزنید و بیاید؟ اگر خیلی بهتون بد گذشت قول میدم برتون گردونم، دیگه هم اصرار نمی‌کنم دفعات بعد. خیلی اصرار‌هاش ملتمسانه بود، دلم سوخت هرچند برا خودم سخت بود، ولی قبول کردم و همراهشون رفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_100 #آبرو محمدحسین: ملکا، رنگ و روت پریده؛ خوبی؟ ملکا: خوبم. محمد‌حسین: الکی نگو، تو مریضی،
سمانه: پارسال دوست امسال آشنا زهره خانم. زهره: شرمنده خواهر خیلی درگیری داشتم تو این چند ماه، اما جویای احوالتون از ملکا جون بودم. سمانه: ان شاالله هر مشکلی هست با دست با کفایت صاحب الزمان از این خونه رخت ببنده و بره. زهره: ممنون خواهر. محمد‌علی: سلام، خوش اومدید حاج آقا. رضا: موی سفید تو محاسنت می‌بینم. محمد‌علی: دنیا همینه، راه فراری ازش نداریم. سمانه: زهره جون غصه دنیا رو نخور، کم و بیش شنیدم چی شده، خیلی ناراحت شدم. زهره: روم نمیشه پام رو از خونه بیرون بزارم، همین که نمردم باید خدا رو شکر کنم. سمانه: دور از جون، اما زهره جون فکر نمی‌کنی یکم شما هم سخت گرفتید به اون بنده خدا؟ چه اجباری بود بره حوزه؟ کاش باهاش مدارا می‌کردید. زهره: هی خواهر، مدارا!؟ محمد‌حسین طفلی همه زندگیش رو گذاشت پای اون دختر، همه کار کرد، اما جواب خوبیای برادرش رو چطور داد؟ سمانه: کار مدیر مدرسه اصلا خوب نبود پرونده به دروغ درست کرد. البته جزای کارش رو هم دید، اخراج شد، شنیدم این اواخر تصادف بدی کرده، دختر ماهرخ خانم همسایمون تو همون مدرسه درس می‌خونه. زهره: نفهمید ما خیرش رو می‌خوایم، همش پسرونه رفتار می‌کرد، یه ذره وقار و متانت نداشت. سمانه: خدا ان شاالله همه جوون‌هامون رو هدایت کنه، شما بسپار به خدا. ................. ملکا: خیلی عجیبه تو مدارسی که ایرانی‌ها درس می‌خونن اصلا نازنین‌زهرا معالی ندارن. محمد‌حسین: منم رستوران‌ها رو دونه دونه گشتم، حتی مراکز آموزش زبان ترکی، خبری نبود. ملکا: چی بگم والا، دیگه مغزم قد نمیده. محمدحسین: شاید.... ملکا: شاید چی!؟ محمدحسین: شاید اونم با کمک مریم اسمش رو تغییر داده. ملکا: خب، ما که نمی‌دونیم به چی تغییر داده. محمد‌حسین: باید برگردیم ایران، اون دختر می‌دونه، هر طور شده به حرفش میارم. ملکا: چطوری؟ محمدحسین: راهش رو پیدا کردیم، جمع کن که برگردیم. ...................... هاکان: پاریس هم جای قشنگیه. نازنین‌زهرا: آره واقعا، داشتم خفه می‌شدم تو ایران از بس مرده‌ها رو زیارت کردم، جز مشهد و قم جایی رو بلد نبودن ملت آخوندی. هاکان: جالبه، مشهد و قم برای توریست‌ها خیلی جذابه. نازنین‌زهرا: خریت شاخ و دم نداره، رئوف، امام رضا، چنان بزرگش می‌کنن انگار چه خبره. هاکان: جالبه بدونی بعضی اهالی پاریس از معابد خودشون خوششون نمیاد، مسیحی‌هاشون از کلیساها متنفر هستن بعضا، ولی وقتی میرن مشهد و قم انگار تازه خودشون رو پیدا کردن. نازنین‌زهرا: از نماز و روزه چه خیری به ما رسیده؟ همون خدایی که بعضی وقت‌ها بهش اعتقاد داری، همون خدا تبعیض جنسیتی قائل شده بعد ادعاش میشه زن‌ها رو دوست داره و کلی حدیث و چرندیات گفته که دختره اینه و اونه. همه عزت‌ها برا مرداست، ما دخترا از وقتی دنیا میایم، زیر نظر پدریم، شوهر می‌کنیم بدون اجازه‌اش حق نداریم بادگلو بزنیم، رسما نوکر گیر آوردن، بعد اسمش رو گذاشتن جهاد زنانه و از این جور حرف‌ها. هاکان: منم مخالف اینم که دخترها برای کارهاشون از مثلا سن ۱۸ سالگی به بعد بخوان از پدر و مادر اجازه بگیرن، با حتی اگر ازدواج کردن، باید برا کارهاشون منتظر اجازه شوهر باشن، ولی خب دختر بودن واقعا خیلی قشنگه، ما مردها باید سنگین کار کنیم ولی اینا برا زنا نیست، ما باید مهریه بدیم، منت دختر بکشیم ولی دخترا نه. نازنین‌زهرا: مهریه یعنی قیمت گذاشتن رو دختر. مهریه دختر باید عشقی باشه که بین خودش و همسرش هست، اگر ما دخترا واقعا انسان هستیم نباید قیمتی داشته باشیم، یعنی انسان قیمتش چند سکه و چند دنگ خونه و ایناست؟ هاکان: راستش منم فلسفه اینا رو نمی‌دونم. ولی دیدم اونایی که مهریه دادن واقعا جوری با زنشون رفتار کردن که انگار یه فرشته دارن، علاوه بر مهریه هم کلی چیز پاشون می‌ریزن. نازنین‌زهرا: من که تو این دین جز اسارت و نوکری برا زنا چیزی ندیدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_100 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: کجا داریم می‌ریم حسین؟ حسین: داریم می‌ریم دیدن یه نفر. سارا: کی؟
آتش بس فقط یک حرف بود، بعد از یک هفته باز هم غزه بمباران شد، شورشیان و مخالفان بشار اسد هم از فرصت استفاده کردند و باز هم با قیافه اتو کشیده و کت‌شلواری در سوریه جولان دادن. حق با حسین بود سرعت اتفاقاتی که داشت رخ میداد خیلی بالا بود، ما عقب نبودیم. فضای مجازی پر شده بود از اخبار ضد و نقیض از سوریه، از فرار بشاراسد تا کشته شدنش. تو ایتا سوریه مقاوم بود و بشار اسد زنده، تو اینستا و تلگرام سوریه سقوط کرده بود و پشت بندش مناطقی از ایران فتح شده بود. اوضاع اصلا قابل پیش بینی نبود. حسین: برگردیم ایران؟ سارا: نه، بریم سوریه می‌خوام از اونجا خبر جمع کنم. حسین: آخه اوضاع خیلی نامعلوم اونجا، نمی‌خوام اتفاقی برات بیافته، بریم ایران، هر خبری نیاز داشته باشی دوستان خبرنگارت بهت میرسونن. سارا: اگر این جنگ و وقایع واقعا نشونه آخر الزمان و ظهور باشه، دوست ندارم ازشون فرار کنم و نسبت بهشون بی‌تفاوت باشم. حسین: این بی‌تفاوتی نیست، یکم مثل زن‌ها رفتار کن و احساس خطر کن، اینایی که علیه اسد شورش کردن همون داعشی‌ها هستن که ناموس سرشون نمی‌شد، با سر جنینی که تو شکم مادر بود فوتبال بازی کردن، فکر کردی الان تو اونجا گیر بیفتی چه اتفاقی برات میافته، بدتر از بلایی که گالانت سرت آورد میارن. سارا: من ترس هم تو وجودم دارم، احساس خطر کنم کنار می‌کشم، اما من تو رو کنار خودم دارم، چرا باید بترسم؟ قرار نیست که تنها برم. حسین با این حرف من لبخند معنا داری زد و گفت: امان از دست تو سارا. با هماهنگی دوستانمون در ایران و لبنان زمینی مجدد به سمت سوریه راه افتادیم. علی‌اکبر: سارا خانم یه چیزی گفتن تو چرا قبول کردی؟ حسین: شما هم خوب می‌دونید هیچی و هیچ کس جلودار سارا خانم نیست. علی‌اکبر: مثلا تو شوهرشی، یه حرکتی میزدی حرفی چیزی. حسین: به هیچ وجه زیر بار نرفت، ما فقط دو روز اینجاییم، قرار نیست زیاد بمونیم. علی‌اکبر: تضمین می‌کنی تو این دو روز اتفاقی نیافته؟ حسین: سعی خودم رو می‌کنم، از جلو چشمام دورش نمی‌کنم. علی‌اکبر: امیدوارم به خیر بگذره. بیشتر از خودم حسین و تیمش نگران من بودن، می‌تونستم تصور کنم چقدر از دست من حرصشون گرفته بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~