🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_101 #مُهَنّا احسانی: خب خانم عباسی، میشه لطف کنید از خودتون برام بگید؟ فاطمه: از خودم بگم! چ
#پارت_102
#مُهَنّا
بهار: نظرت چیه فاطمه جون؟ رنگش خوبه؟
فاطمه: جهازت چه رنگیه؟ همش گلبهیه؟
بهار: یه چیزی تو همین مایههاست، نه خیلی صورتیه، نه این رنگی، طیف رنگیش ما بین این دوتاست.
فاطمه: خوبه پس، میشه این رنگی هم برداشت.
بهار: آقا سرویس کامل این قابلمهها رو برمیدارم.
مرتضی: خریدتون این قسمت تموم شد؟
بهار: آره، بی زحمت بیا حساب کن، این سرویس رو هم ببر تو ماشین.
مرتضی: چشم عزیزم.
بهار پشت ویلچر رفت و از مغازه که پر از بوی رنگ و وسایل نو بود بیرون رفتیم.
مرتضی وسایل رو برداشت تو ماشین گذاشت و خودش رو به ما رسوند.
راستش خیلی داشت بهم خوش میگذشت، ولی از این وضعیت خودم خجالت میکشیدم، چادرم رو تا کفشهام انداخته بودم، نگاههای مردم بعضا ترحم آمیزانه بود و این نگاه منو اذیت میکرد.
بخاطر بهار و مرتضی تحمل کردم و سعی کردم از این گردش لذت ببرم.
علیرضا: خبر داری دخترت فلج و علیل افتاده گوشه تخت؟
علیرضا این سوال رو پرسید ولی جوابی نگرفت.
علیرضا: چرا جواب نمیدی مامان؟ تا کی میخوای این قضیه رو مخفی نگه داری؟ بریم بهش بگیم تو دختر این خانوادهای.
خمرتضوی: علیرضا تو دختر نیستی، دخترها احساسات و عواطف لطیفی دارند، اون ۲۲سال با اون خانواده بوده، با اون سه تا خواهرش و عمه و خاله و دایی، برم بهش بگم تو دختر منی، بعد بگه چرا منو دادی؟ مثل تو به عشق و محبتم نسبت به خودش شک میکنه، نمیدونه من از سر عشق این کار و کردم و ۲۰ سال سوختم در فراقش.
اون الان داره زندگیش رو میکنه، برم قلبش رو چندپاره کنم که چی بشه؟
به بهونه مادر علیرضا مرتضوی که خواستگار قلبیش بوده راحتتر میتونم ببینمش تا اینکه برم بگم تو دخترمی و اون رو نسبت به خودم رنجور کنم.
قیافه علیرضا داد میزد که خیلی اینحرفهای مادرش رو قبول نکرده، دلش میخواست برای خواهراش برادرانه دل بسوزاند و از جان مایه بگذارد، میخواست محبتهای برادرانهاش را نثار فاطمه کند.
مهنا: خسته نباشید مادر، خوش گذشت.
مرتضی: باید از فاطمه خانم این سوال رو بپرسید.
فاطمه نگاهی ملیح به اطراف کرد و گفت:
فاطمه: آره، خیلی خوب بود، بازار ترشی که رد شدیم آقا مرتضی یه شیشه هم برام گرفت، اصلا بهترین قسمت بازار همون قسمت بود، پر از بوی ادویه و ترشی و سبزیجات مختلف بود.
مهنا: آه، خدا رو شکر الحمدلله.
بهار: بابا کجاست؟
مهنا: رفته یکی از همکاراش و ببینه، فردا امتحان دارن بچههای کلاسش، میخواد نمونه سوالها رو یکی کنه.
هدی: سلام آقا مرتضی.
مرتضی: سلام علیکم، خدا قوت هدی خانم.
امالبنین: سلام، خسته نباشید.
این بار مرتضی و بهار و فاطمه سه تایی باهم جواب سلام دادن، با این صحنه همه زدن زیر خنده، این اولین خنده بود بعد از چندماه که روی لب خانواده اومده بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_101 #آبرو سمانه: پارسال دوست امسال آشنا زهره خانم. زهره: شرمنده خواهر خیلی درگیری داشتم تو ا
#پارت_102
#آبرو
محمدحسین: ما فهمیدیم نازنین اسمش رو تغییر داده، بگو اسمی که نازنین داره باهاش تو ترکیه زندگی میکنه چیه؟
مریم: تا اینجا که خوب پیش رفتید، مطمئنم اونو هم پیدا میکنید.
محمدحسین: از آدمهایی که سعی دارن منو بازی بدن بدم میاد، بهتره با زبون خوش بگی نازنین کجا و باکی و با چه اسمی داره اونجا فعالیت میکنه؟
مریم: کاش میدونستم، حتما کمکتون میکردم، ولی خب، چه کنم که من از خواهرتون خبر ندارم.
محمدحسین: خیلی خب، اعتراف نکن ببینم به کجا میرسی.
مجتبی: ما تحقیق کردیم، طبق یافتههامون اون دختر بخاطر فرار از پدر خوانده ومادرش اسمش رو تغییر داده، تو ترکیه با پسری به اسم آرشام زندگی میکنه.
محمدحسین: هیچ سوسابقهای این دختره یا همون پسره نداشتن؟
مجتبی: نه، تنها جرمش استفاده از اسم و هویت جعلی بوده، نهایتا یک ماه دیگه راحت آزاد میشه.
محمدحسین: من مطمئنم اون چیزی میدونه، نباید اینطوری آزاد بشه.
.................
هاکان: معلومه حسابی بهت خوش گذشته.
نازنینزهرا: حسابی، دستت درد نکنه، تا حالا اینقدر تو زندگی کیف نکرده بودم، آزادانه بچرخم و بخورم و بخرم و.... واااای خیلی کیف داد.
خستگی شش ماه رو شست و برد.
هاکان: بعد از اتمام درسها و امتحانات باهم میریم آلمان.
نازنینزهرا: خوبه، البته کنکور رو از قلم ننداز.
هاکان: حواسم هست عشقم، قشنگ که از درسها فارغ شدی میریم گردش.
نازنینزهرا: فردا بلیط برگشت داریم؟
هاکان: آره.
نازنین حس میکرد حالا مثل پرندهای است که از قفس رها شده، میتونه آزادانه بخونه و چهچه بزنه.
چرخ دنیا حسابی باب میل نازنین میچرخید.
بعد از برگشت هم طبق روال قبل مشغول درسخوندن شد.
توی دفتر کارش هم محبوب بود، همزمان پروژه درسش رو هم پیش میبرد.
.............
محمدحسین: آزادی، ولی ممنوع الخروجی.
مریم: چرا؟
محمدحسین: چون تو با هویت جعلی تردد میکنی، برای تردد باید گذرنامه حقیقی و هویت واقعی داشته باشی.
مریم: باشه، امیدوارم خواهرت رو پیدا کنی
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_101 #پشت_لنزهای_حقیقت آتش بس فقط یک حرف بود، بعد از یک هفته باز هم غزه بمباران شد، شورشیان
#پارت_102
#پشت_لنزهای_حقیقت
من و حسین به همراه علیاکبر و تیمشان به سوریه رسیدیم.
اوضاع در دمشق به شدت متشنج بود و هر لحظه امکان درگیری وجود داشت. من با دوربینم در حال ضبط تصاویر بودم که ناگهان صدای انفجاری مهیب در نزدیکی ما شنیده شد. حسین با سرعت به سمت من دوید و من را به زمین انداخت تا از ترکشها در امان بمانم.
حسین: سارا، حالت خوبه؟ سارا: بله، فقط کمی ترسیدم. باید بفهمیم این انفجار از کجا بود.
علیاکبر: باید سریعتر به یک مکان امن بریم. اینجا موندن خطرناکه.
در همین حین، گروهی از شورشیان مسلح به سمت ما نزدیک شدند. حسین و علیاکبر سعی کردند من را به سمت یک ساختمان متروکه هدایت کنند، اما شورشیان ما را محاصره کردند. یکی از شورشیان با صدای بلند گفت: “شما کی هستید و اینجا چه میکنید؟”
سارا: “ما خبرنگاریم و برای پوشش اخبار اینجا هستیم.”
شورشی: خبرنگار؟! اینجا جای خبرنگارها نیست. باید شما رو به فرماندهمون ببریم.
حسین: سارا، نگران نباش. هر اتفاقی بیفته، من کنارت هستم.
ما را به سمت مقر شورشیان بردند. در آنجا، فرمانده شورشیان با نگاهی تیزبین به ما خیره شدو گفت: “شما باید اطلاعات مهمی داشته باشید. اگر میخواهید زنده بمونید، همه چیز رو بگید.”
ما در موقعیتی بسیار خطرناک قرار گرفته بودیم و باید تصمیم میگرفتیم که چطوری از این وضعیت نجات پیدا کنیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~