🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_103 #مُهَنّا «زلفا اندکی به طرف دعبل چرخید، از گوشه چشم نگاهش کرد. انگار زلفا زیباتراز همیش
#پارت_104
#مُهَنّا
از اینکه دعبل به عشقش زلفا رسیده بود خوشحال بودم، برای اولین بار بود که بعد از هفت بار خواندن این کتاب تونستم بفهمم قضیه از چه قرار است و داستان این کتاب چیست.
مهنا: خسته نشدی این همه کتاب خوندی؟
فاطمه: کتاب قشنگیه، هم عشق و غم داره هم بیان فضایل امام موسیالکاظم(علیهالسلام) است.
مهنا: امروز دکتر احسانی میاد، اومدم کمکت کنم بریم حموم.
فاطمه: اووووف، حال و روز من مثل زلفای این کتاب است که در قصر محبوس است.
وقتی اون میاد یاد ابن سیار طبیب زلفا میافتم که شیفته بیمارش شده بود.
مهنا: لجوج نباش، بذار این دفعه معاینه کنه پات رو، شاید چیزی دستگیرش شد و راه درمانی پیدا کرد.
فاطمه: ما مگه چندتا دکتر نرفتیم، درسته همه زن بودن ولی تو کار خودشون خبره بودن، اونا گفتن مشکلی نیست، به حرفشون گوش دادیم، از فیزیوتراپیها هم چیزی حاصل نشد، دیگه معاینه مجدد چه فایدهای داره؟
مهنا: کاش حریف این زبونت میشدم.
بابام من رو بغل کرد و برد حموم، خودش رفت و مادرم کمک کرد که بتونم کارهام رو راحت انجام بدم.
مهنا: تموم کردی مادر؟ لباسهات رو بیارم؟
فاطمه: آره مامان تموم شد.
حوله رو دور خودم پیچیدم، یه حوله بزرگتر رو انداختم سرم که تا پاهام رو پوشوند، پدرم اومد و منو برد اتاق، مادرم با سشوار و اومد و موهام رو خشک کرد.
داشت پیرهنم رو تنم میکرد که متوجه شدم مادرم داره گریه میکنه.
فاطمه: مامان! چرا گریه میکنی؟
مهنا: چیزی نیست مادر.
فاطمه: از اینکه داری اینجوری برام کار میکنی خسته شدی؟
مهنا: این چه حرفیه؟ آدم از جگر گوشهاش خسته میشه؟
فاطمه: چرا اینجور گریه میکنی؟
مهنا: جای زخمت رو دیدم و داغ دلم تازه شد، بشکنه دسشون که این بلا رو سرت آوردن.
فاطمه: خوب میشه مامان، شاید باورت نشه ولی من از این جای زخم خیلی خوشم میاد. هروقت درد میکشم یاد حضرت زهرا( سلام الله علیه) میافتم. تازه میفهمم خانم چه دردی میکشیده.
مهنا: از خود خانم میخوام سلامتی کامل و بهت عطا کنه.
لباسهام رو پوشیدم و روسری سرمهای منجق دوزی شده رو انداختم سرم و منتظر دکتر احسانی موندم.
مادرم یه تنگ شربت و یه بشقاب شیرینیتر آورد و گذاشت رو میز بغل تخت.
مهنا: چیزی نمیخوای برات بیارم؟
فاطمه: نه مادر ممنون.
مهنا: دکتر پایین منتظر بگم بیاد؟
فاطمه: مشکلی نیست بذارید بیاد.
مهنا: پس فعلا، آها راستی من و پدرت هم ممکنه بریم جایی و برگردیم اما بهار و مرتضی اینجان.
فاطمه: باشه مادر، مشکلی نیست.
مهنا: پس فعلا.
احسانی: اجازه هست خانم دکتر؟
فاطمه: بله بفرمایید.
احسانی: حالتون خوبه ان شاالله.
فاطمه: الحمدلله، خوبم.
احسانی: من امروز جواب تمام آزمایشهای قبلی شما رو بررسی کردم، الحمدلله هیچ مشکلی نبود.
اما متحیرم مشکل کجاست که شما نمیتونید پاتون رو تکان بدید.
فاطمه: اگر با این کارها و حرفها میخوایید که منو متقاعد کنید که اجازه بدم دوباره معاینه کنید، سخت در اشتباهید.
دکتر احسانی قهقهای زد و گفت:
احسانی: تا حالا بیماری به سرسختی شما ندیده بودم.
من اومدم کاری کنم که حال روحیتون تغییر بدم، من امیدی به این ندارم که بتونم معاینتون کنم.
فاطمه: خب خدا رو شکر منصرف شدید.
احسانی: من باید یه قرصی رو بخورم، لطف میکنید یه لیوان به من بدید.
فاطمه: بفرمایید.
احسانی: متشکرم.
بطری آبش رو از کیف سیاه چرمیش بیرون کشید، نصف لیوان دور طلا رو آب ریخت و قرص رو گذاشت دهانش و آب رو بلافاصله پست سرش، یه نفس سر کشید.
فاطمه: ان شاالله بهتر باشید، اگر اینقدر حالتون نامساعد بود جلسه امروز رو کنسل میکردید.
احسانی: یه سرگیجه بی موقع گاهی سراغم میاد، خودم هم دلیلش رو نمیدونم، راستش من بر خلاف شما خیلی امید دارم که شما از رو این تخت بلند میشید، بخاطر همین با هر حال و روزی شده خودم رو اینجا می رسونم.
حرفش به اینجا که میرسه دست به سرش میگیره.
فاطمه:آقای دکتر حالتون خوبه؟
احسانی: خیلی دلم میخواست بیشتر باهم صحبت کنیم، اگر اجازه بدید از محضرتون مرخص بشم، ان شاالله جلسه بعد جبران کنم.
فاطمه: بله حتما، بفرمایید.
وسایلش رو با سختی توی کیف سیاهش گذاشت و درش رو بست.
دستش را به لبه تخت گرفت و بلند شد، به در اتاق نرسیده بود که به صورت زمین خورد.
فاطمه: آقای دکتر، آقای دکتر احسانی، آقای دکتر صدام رو میشنوید؟
بهار، مرتضی کجایید؟ مرتضی، بهااار.
هیچ کس جواب نداد، آقای دکتر تکون نمیخورد، موبایلم هم روی گل میز بود که مقداری با من فاصله داشت.
هر کاری کردم که بتونم برش دارم نتونستم.
قصد کردم خودم رو از تخت بندازم و برسونم بالا سر دکتر.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_103 #آبرو محمدحسین: سلام بر اهل خانه. خانم!؟ کجایی ملکا جان؟ عجب! احتمالا رفته خونه پدرش.
#پارت_104
#آبرو
نازنینزهرا: هاکان من ازت خیلی ممنونم، این موفقیتم رو مدیون تو هستم.
هاکان: منم خوشحالم عشقم، الان دیگه رسما خانم مهندس شدی.
نازنینزهرا: نمیدونی چقدر ذوق دارم کلاه زرد مهندسی سرم کنم و برم بازدید سر ساختمونها، به خونه برا خودم در نظر گرفتم، دوست دارم اونو هم بسازم، واااای هاکان کلی کار دارم باید انجام بدم.
هاکان: منم تا هر جا بخوای کنارت هستم.
.............
زهره: محمدحسین جان مادر بیاید اینجا همین اتاق پایینی، ما خودمون میریم بالا، اینجوری من بیشتر حواسم به ملکا هست.
محمدحسین: خیلی ممنون مادر، نه، ما خونه خودمون راحتتریم، من هم با فرمانده صحبت کردم ماموریتهای درون کشوری گرفتم، خیلی ملکا رو هم تنها نمیذارم.
ملکا: ممنون مامان جونم، اینجا اتاق شخصی نازنین جون، خوب نیست دکور اتاقش بهم بزنیم.
محمدعلی: نازنین! اون که یک سال ازش خبری نیست.
ملکا: بالاخره که برمیگرده.
................
مریم: آرشام چرا غلطی نمیکنی؟ این دوستت که ایرانه، رو بگو کار منو راه بندازه.
آرشام: باور کن پیگیرم عزیزم، یکم کارهاش طول میکشه، برداشتن ممنوع الخروجی به همین سادگی نیست.
مریم: هرکاری میکنی زودتر، من دیگه نمیتونم اینجا بمونم.
آرشام: یکم دیگه دندون رو جیگر بذار خانمی، همه رو انجام میدم و میارمت پیش خودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_103 #پشت_لنزهای_حقیقت برای اینکه به ما فرصت اعتراف بدن، من و حسین رو به یه زندان انداختن، شان
#پارت_104
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: سارا منظورت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟ اینا گرگ تو لباس میش هستن.
سارا: خودم میدونم، فقط بهم اعتماد داشته باشید.
علیاکبر: خانم علوی اینا ظاهرشون اتو کشیده و جینگولمینگول، ولی همون داعشیهای کثیفن.
سارا: فکر کردید من نمیدونم؟ یکم بهم اعتماد کنید.
هرچند براشون سخت بود ولی سکوت کردن و حرفی نزدن و تن به خواسته من دادن.
جولانی: شنیدم خواستی با من حرف بزنی؟
سارا: بله، همین طوره.
جولانی: چی میخواستی بگی؟
سارا: اون دوربینی که مقابلتون هست حتما محتواهاش رو دیدید، اینا همش کار من، شما الان یه دولت نوپا هستید، همون طور که میدونید هر دولتی که رسانهاش قویتر باشه پیروز این معرکهاست.
جولانی: یعنی میخوای برا دولت ما کار کنی؟
سارا: بله، من اینجا میمونم و برا شما کار رسانه میکنم اما به شرط این که همکارانم رو آزاد کنی از اینجا برن.
جولانی: در مورد اونا من تصمیم میگیرم.
سارا: اصلا شرط کار کردن من با شما آزادی اوناست.
جولانی: من هنوز نگفتم که قبول میکنم با من همکاری کنی یا نه. خط و نشون کشیدنت فایدهای نداره، تو باید تلاش کنی خودت رو زنده نگه داری، جرمت سنگینه.
سارا: جرمم شیعه بودن؟
جولانی: جرم کمیه مگه؟
سارا: نه اصلا.
جولانی: در مورد پیشنهادت فکر میکنم.
دوباره به سلولم برگشتم، نگاههای پر سوال حسین و علیاکبر و حسام به من دوخته شده بود.
سارا: چیه چرا اینطوری نگاه میکنید؟
حسین: خوبی؟ چیشد؟ چی بهشون گفتی؟
سارا: باید صبر کنید، قطعا خبرهای خوبی میشنوید.
حسین: سارا چی کار کردی؟
سارا: نگران نباش حسین، فقط خوب بشنوید، این در اگر به روی ما باز شد، هر اتفاقی افتاد شما پشت سرتون نگاه هم نکنید، برید ایران یا هرجای دیگه.
علیاکبر: منظورتون چیه؟
سارا: منظورم رو به زودی میفهمید ولی این حرفهام رو به خوبی گوش کنید و به یاد داشته باشید.
حسین: قرار نیست ما از هم جدا بشیم، هر چی بشه ما کنار هم میمونیم.
سارا: من حرف از جدایی نزدم، تو خوب میدونی جدایی من از تو برا خود من هم عذابه.
حسین: درست بگو چی بهشون گفتی و قراره چیکار کنی؟
سارا: صبر کنید فقط صبر.
نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت جولانی پیشنهاد من رو قبول میکنه.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو با آرامش روی هم گذاشتم.
داشتم قدم در مسیری میگذاشتم که سرنوشت خودم هم توش معلوم نبود، تو این مسیر باید حزبالله مقاوم بمونه، حسین یکی از فرماندهان اگر از دست بره ضربات جبران ناپذیری به حزبالله وارد میشه. خودم رو موظف میدونستم که حسین رو به دامن حزبالله برگردونم حتی اگر شده به قیمت از دست رفتن آبروم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~