eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
691 ویدیو
6 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_106 #مُهَنّا بریک: الان پنج ماه از رفتن اون دختر می‌گذره، میخوام ازش درخواست همکاری کنم، بهت
مرتضی: سلام علیکم، اقای دکتر احسانی. احسانی: تیکه می‌ندازی؟ مرتضی: تیکه برا چی؟ مگه دکتر نیستی؟ احسانی: چه خبر؟ مرتضی: دستمون رو تا مرفق تو حلق مردم می‌کنیم تا دندان‌های مبارکشون رو درست کنیم، بنظرت از اون غار سیاه چه‌خبر دیگه‌ای می‌تونم بهت بدم؟ احسانی: عروسیت چی شد؟ مرتضی: منتظریم خواهر زنم اجازه بده، صدای پدر و مادرم که در اومده، ولی خب چی‌کار کنم؟ بالاخره شرایط اون رو هم مجبوریم در نظر بگیریم. احسانی: خوش‌بحالت، تو داری بخاطر جشن عروسیت غر می‌شنوی، من هرروز بابت اینکه چرا ازدواج نمی‌کنم. مرتضی: خب راست می‌گن، چرا ازدواج نمی‌کنی؟ احسانی: چون.... از جاش بلند شد، سمت یخچال رفت، در یخچال رو باز کرد و یه بطری آب بیرون آورد و سر کشید. مرتضی: حرفت نصفه موند، داشتی دلیل ازدواج نکردنت رو می‌گفتی. احسانی: چون من تازه نیمه گمشده‌ام رو پیدا کردم. مرتضی: خب مبارکه، چرا اقدام نمی‌کنی؟ احسانی: نمی‌دونم اون هم منو دوست داره یا نه. مرتضی: یعنی چی؟ احسانی: خب دختره نمیدونه من .... مرتضی: چرا بهش نمی‌گی؟ احسانی: نمی‌دونم چطوری بهش بگم، می‌ترسم. میخوام از تو کمک بگیرم. مرتضی: از من!؟ احسانی: میخوام تو ازش بپرسی نظرش در مورد من چیه؟ مرتضی: خب.... حالا این دختر خوشبخت کیه؟ احسانی: می‌شناسیش. مرتضی: خبببب... کنجکاو شدم بدونم کیه. آب دهنش و قورت داد، سرش رو انداخت پایین و آروم مثل لب زدن گفت : احسانی: فاطمه خانم. مرتضی: چه اسم زیبایی هم داره، فاطمه خان.... چی!؟ علی تو که نمیخوای بگی ... احسانی: چرا؛ دقیقا همونیه که تو فکرش می‌کنی. مرتضی: نههه، اصلا فکرش رو نمی‌کردم تو عاشق فاطمه بشی. احسانی: چرا؟ مرتضی: با اون اخلاقی که از خودش بهت نشون داده تو روند درمان فکر نمی‌کردم اصلا ادامه درمانش رو قبول کنی، چه برسه به اینکه دلت رو بهش بدی. احسانی: حالا که شده، کمکم می‌کنی؟ مرتضی: نمی‌دونم چی بگم، چون من خودم هنوز نتونستم باهاش خیلی ارتباط بگیرم، خیلی رفتارش سنگین و خاصه، خودت که بهتر میدونی. احسانی: از زنت کمک بگیر. مرتضی: بهار!؟ باهاش صحبت می‌کنم ببینم چی‌می‌گه. لبخند کوتاهی رو لب احسانی نشست، بطری که دستش بود رو به سمت سطل آشغال پرتاب کرد و بعد از به هدف نشستن بطری به نشانه پیروزی خندید. ...... مأمور اطلاعات: خبر دارم که راننده‌ای که برا خانم عباسی کار می‌کرده امروز وارد ایران شده. استاد: ایلیا!؟ مأمور اطلاعات: به همین زودی به فکر این افتادن که برن سراغ خانم عباسی. استاد: ممکنه برای کار دیگه‌ای اومده باشه. مأمور اطلاعات: از طرف بریک برای اینکه از احوال خانم عباسی خبر بگیره، یا شایدم از طرف عامل اصلی ترور برای اتمام کار نیمه‌تمام. استاد: نه، ایلیا اون روز اگر نبود تیر تو قلب فاطمه نشسته بود، ورود به موقعه اون باعث شد فاطمه زنده بمونه. مأمور اطلاعات: به هرحال باید مراقبش بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_106 #آبرو بابک: جنازه یه دختری رو اطراف کرج تو یه خرابه پیدا کردن. محمد‌حسین: دلیل قتلش چی ب
مهماندار: مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه امام فرود می‌آییم، لطفا کمربند‌هاتون رو محکم ببندید. نازنین نفس عمیقی کشید، چشمان پر از آتش خشم و انتقامش هیچ چیز دیگه‌ای رو نمی‌دید. سمت دستشویی هواپیما رفت، دستی به سر و صورتش کشید، چادرش سر کرد، یه نگاهی به خودش تو آیینه انداخت و پوزخندی زد و بیرون اومد. خیلی متشخص و جدی از هواپیما پیاده شد، صدای قدم‌هاش تا لایه هفتم زمین رو شکافته بود. بعد از تحویل چمدان به سمت تاکسی‌ها رفت، نگاهی به مدارک توی کیفش انداخت، مقداری پول هم بیرون کشید و سمت پراید زرد رنگی رفت. نازنین‌زهرا: بیت امام می‌رید؟ + بله، می‌ریم. نازنین‌زهرا: تا اونجا چقدر می‌گیرید؟ + ۵۰ تومن. نازنین‌زهرا: صد تومن می‌دم بین راه کسی رو سوار نکن. + در خدمتیم خانم کارت‌ملی و کارت شناسایی طلبگی رو از کیفش بیرون آورد، یک ساعت دیگه دیدار طلاب با رهبری هست. نازنین‌زهرا: طلبه بودن هم فوایدی داره. + خانم شما می‌خواید دیدار حضرت آقا برید؟ نازنین‌زهرا: حضرت‌آقا!؟ هاااا، آره. + لطفا از مشکلات ما هم بگید، فکر کنم به گوششون نمی‌رسونن که چقدر داره به ما سخت می‌گذره، این گرونی‌ها کمر ما رو شکسته، من با شش تا بچه شب و روز مسافر جابجا می‌کنم، ولی نشده باهاشون یه بار مسافرت برم، با در آمدی که دارم فقط می‌تونم شکمشون سیر کنم. نازنین زهرا چادرش روی دهنش گذاشت و خندید خیلی جدی گفت: چشم، حتما سلامتون و فرمایشاتتون رو به عرضشون می‌رسونم. ان شاالله این دیدارها قسمت شما بشه. ............... هاکان: سلام، من با آقا محمد‌حسین کار دارم. محمد‌حسین: کدوم محمد‌حسین؟ هاکان: محمد‌حسین، نمی‌دونم فامیلش چیه ولی می‌دونم خواهرش یک ساله اومده ترکیه. محمد‌حسین مثل فنر از جا پرید و بلند گفت: خودم هستم، شما از نازنین خبری دارید؟ تو رو خدا بهم بگید هاکان: زنگ زدم بگم جمره داره خودشو به خطر می‌ندازه. محمد‌حسین: جمره!؟ هاکان: اون برا انتقام وارد تهران شده، خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم، اون مصمم برا انتقام. محمد‌حسین: الان کجاست؟ چطوری پیداش کنم؟ هاکان: فقط می‌دونم رفته تهران، قسم خورده اول رهبر ایران بکشه بعد محمد‌علی و زهره رو. محمد‌حسین: با قمر بنی‌هاشم. هاکان: آقا خواهش می‌کنم جلوشو بگیرید، جمره تازه کنکور قبول شده، تازه داشت روی خوش زندگی رو می‌دید. محمد‌حسین: شما کی هستید؟ هاکان: من نامزد جمره هستم، منم فردا میام ایران. محمد‌حسین از چیزی که پشت تلفن شنید جا خورد. محمدحسین: نامزد!؟ ملکا: چی شده محمد‌حسین؟ خبری شده؟ محمد‌حسین: نازنین پیدا کردیم، برگشته ایران. ملکا: جدی!؟ خب کجاست؟ محمد‌حسین: ملکا جان خودت باید بری خونه مادرت، من باید سریع برم تهران. ملکا: باشه عشقم، تو برو، فقط منو بی‌خبر نذار. به مامان جون و بابا جون خبر دادی؟ محمد‌حسین: فعلا چیزی به اونا نگو، کسی نباید از برگشت نازنین چیزی بفهمه. ملکا: باشه عزیزم. محمد‌حسین با ماشین به سمت تهران راه افتاد، قلبش داشت از قفسه سینه‌اش بیرون می‌زد. محمد‌حسین: نازنین نکن، نازنین با جون خودت بازی نکن خواهرم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_106 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: حسین تو که نمی‌خوای اجازه بدی سارا خانم همین جوری بتازونه؟ ح
زمانی فهمیدم ترکیه هستم که بعد از ۳ ساعت سرگردانی از دور دست پرچم عثمانی رو علم دیدم. بدنم کوفته کوفته بود، لباس‌هام شِنی و گِلی، حیرون و سرگردون بودم، الان چطور باید برگردم؟ بدون پاسپورت، بدون ویزا، حتی بدون کارت شناسایی. حسین: پس سارا کجاست؟ علی‌اکبر: ممکنه ایشون رو ننداخته باشن بیرون از زندان؟ حسام: اما این کفش، لنگه کفش ایشون نیست؟ حسین: یعنی همه ما رو اینجا رها کردن، ولی سارا...؟ علی‌اکبر: ما می‌خوایم از درد‌سر فرار کنیم و سارا خانم دور کنیم، اما دردسر دنبالمون میاد. حسام: احتمال داره ایشون اون سمت‌تر پرت کرده باشن و جریان آب ایشون با خودش برده باشه. حسین: سارا شنا بلد نیست. ممکنه .... علی‌اکبر: خدا نکنه. حالا ما زودتر بدون اینکه شناسایی بشیم برگردیم ایران. حسین: از این سمت که بریم مرز لبنان می‌رسیم، از اونجا راحت‌تر می‌تونیم بریم ایران. هرچند که می‌دونستم ریسکه ولی وارد شهر شدم، سعی کردم خودم رو به فرودگاه برسونم و به نحوی برگردم ایران. علاوه بر ظاهر داغونم، زبون ترکی هم بلد نبودم، حسابی گیج شده بودم. بعد از کلی مشقت خودم رو به فرودگاه رسوندم و وارد سرویس بهداشتی فرودگاه شدم، تن و لباس خاکیم رو با آب تمییز کردم، دستی به سر و روم کشیدم و با اعتماد به نفس به سمت یه باجه رفتم تا بتونم بلیط تهیه کنم. با خودم گفتم سارا نه پول داری نه پاسپورت، چی‌می‌خوای بگی دقیقا؟ جوابی برای سوال خودم نداشتم. فقط یه راه چاره داشتم. سارا: ببخشید خانم می‌تونم چند لحظه وقتتون بگیرم؟ خانم: بفرمایید. سارا: منم ایرانی هستم، متاسفانه کیفم رو زدن و پول و پاسپورت و کارت ملی‌ام هم تو اون بوده، نمی‌دونم چیکار کنم. خانم: خب کد ملیتون رو حفظ هستید؟ یه شماره تماس هم داشته باشید فکر کنم با این دوتا کارتون راه می‌اندازن. سارا: یعنی این دوتا رو بگم بهم بلیط می‌دن؟ هزینه‌اش چی‌کار کنم؟ خانم: خب از کارکنان بپرسید. حتما راهنماییتون می‌کنن. سارا: ممنونم، فقط میشه شما تو ترجمه بهم کمک کنید؟ من زبان ترکیم خیلی خوب نیست. خانم: چطوری اومدی ترکیه در حالی که نمی‌تونی باهاشون ارتباط بگیری؟ سارا: خب.... خب من برا زندگی نیومده بودم، یه کار فوری برام پیش اومده بود، خیلی هم ارتباطی با زبان ترکی نداشت. خانم به جای من به باجه رفت و کدملی من رو به خانم داد. نمی‌دونم اون خانم چی‌گفت که سرباز‌های حاضر تو فرودگاه من رو دستگیر کردن و به اداره پلیس بردن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~