🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_108 #مُهَنّا فاطمه: بله بفرمایید. ایلیا: خانم عباسی؟ فاطمه: خودم هستم، شما؟ ایلیا: من ایلیا
#پارت_109
#مُهَنّا
مرتضی: بهار جان با خواهرت صحبت میکنی در مورد احسانی؟
بهار: بنظرم الان وقتش نیست.
مرتضی: چرا؟
بهار: من فاطمه رو میشناسم، اون از مردها خیلی خوشش نمیاد، خودت دیدی با چه مشقتی قبول کرد احسانی درمانش رو دست بگیره. اگر بفهمه احسانی خاطرخواهش دیگه پیشش نمیره، درمانش رو هم ادامه نمیده و ما به مشکل میخوریم.
مرتضی: از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم؛ حالا چرا از مردها بدش میاد؟ یعنی منم جز اونام؟
بهار: بدش نمیاد، ولی خیلی هم خوشش نمیاد اونا دَم پرش باشن، نه اینطور نیست که از اطرافیانش بدش بیاد، اما خب...
مرتضی: خیلی رفتارهاش برام جالبه، خانم جوون ۲۳سالهای هست، ولی رفتارهاش خیلی پخته و سنجیده و عاقلانه است.
بهار: دستت درد نکنه یعنی من نفهم و بی عقلم!؟
مرتضی: من کی همچین حرفی زدم!؟ من فقط از خواهرت تعریف کردم.
بهار: نمیخواد ماست مالی کنی، به دَر گفتی تا دیوار بشنوه.
مرتضی: ای بابا، چرا به خودت گرفتی عشقم؟
...........🦋
ایلیا: سلام خانم عباسی.
ایلیا با یه دسته گل بزرگ وارد اتاق شد، یه جعبه هدیه پاپیون شده هم همراهش آورده بود.
فاطمه: سلام، خوش اومدید.
ایلیا: خوشحالم میبینم حالتون بهتره.
فاطمه: ممنونم، من یه تشکر به شما بدهکارم.
ایلیا: به من!؟ چرا؟
فاطمه: اگر شما منو هل نداده بودید تیر به جای پهلوم تو قلبم میخورد و من دیگه ....
ایلیا: اگر من شما رو هل نداده بودم سرتون ضربه نمیدید و شما الان تو راه رفتن به مشکل نمیخوردید.
فاطمه: در هر صورت من ازتون ممنونم.
از دانشگاه چه خبر؟
ایلیا: بعد از شما همه تو تکاپو افتادن، ازدست دادن نخبهای مثل شما برای آقای بریک ولوکاس سنگین تموم شد.
فاطمه: من میخواستم پیشنهاد آقای بریک قبول کنم و در سال یک ماه رو بیام آمریکا اونم بخاطر مردمی که از لحاظ مالی مشکل دارن، اما اون اتفاق باعث شد نظرم رو تغییر بدم.
خب گفته بودید برا پرسیدن چندتا سوال اومدید اینجا، در خدمتم.
ایلیا: راستش من..... من اومده بودم هم این هدیه رو به شما بدم و هم ... شرمندهام ولی میخوام اون کتاب رو که قبلا از شما گرفتم مجدد بگیرم.
فاطمه: این همه راه از آمریکا اومدی بخاطر این کتاب!؟ از مسلمونهایی که تو نیویورک هستن میتونستی بگیری.
ایلیا: این هدیه رو میخواستم خودم به شما بدم.
فاطمه: هدیه!؟ بابت چی؟
سوال من بی جواب موند، کتاب قرآن رو بهش دادم، به رسم ادب هدیهاش رو قبول کردم.
ایلیا: ممکنه طول بکشه کارم، شما احتیاجش ندارید؟
فاطمه: من اینجا به راحتی میتونم یه نسخه دیگه ازش پیدا کنم و تهیه کنم، میتونید برا خودتون نگهش دارید.
ایلیا: ممنونم.
فاطمه: خواهش میکنم.
ایلیا بدون اینکه مناسبت هدیهای که آورد رو بگه رفت، من بودم و یه دسته گل رز سفید و صورتی وبه جعبه کادو پیچ شده پاپیون دار.
هدی: اووووو، چه خبره؟ اومده بود خواستگاری؟
فاطمه: هدی، این چه حرفیه؟
هدی: دسته گل و جعبه هدیه و....
فاطمه: اومده عیادت خیلی طبیعیه این کار.
هدی: ولی من شامهام قوی، این هدیه و گل بوی عیادت نمیده، داره داد میزنه اومده واسه دلبری.
فاطمه: تو مگه کنکور نداشتی؟ برو، برو درست رو بخون عقب نیفتی، یهو لطمه بخوری.
هدی: از ما گفتن بود، فعلا عروس خانم.
فاطمه روسریش رو مچاله کرد و طرف هدی پرتاپ کرد.
فاطمه: برو بیرون به کارات برس.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_108 #آبرو نازنین پوشیه زد و مدارک شناساییاش رو دست گرفت. تیغ کوچیک رو توی دسته کیف جا ساز ک
#پارت_109
#آبرو
دیدار تمام شد، نازنین همچنان دسته کیف به دست خیره به جمال آقا مانده بود.
خانم حامدی بلند شد، دخترای گروهش رو داشت به صف میکرد که چشمش به نازنین افتاد.
حامدی به چشمای پیدا از پشت نقاب خیره شد، شک نداشت که اشتباه نمیکند، چشمای نازنین رو میشناخت.
جلوتر رفت، قبل از رسیدن حامدی به نازنین، نازنین از جا بلند شد و سمت آقا رفت، حامدی رو پشت سر گذاشت، عده کمی که اونجا بودن متوجه حرکت مشکوک نازنین شدن، نردهای موجود تو حسینیه مانع پیشروی نازنین شد.
نازنین دست به نرده گرفت و بلند گفت:
مگه تو کیهستی که بادیگار داری؟
چرا برا دیدنت حصار کشیدن؟
نکنه ادعای پیامبری داری؟
چهارتا مرد چهارشونه مقابل نازنین قرار گرفتن.
حامدی سمت نازنین رفت، فورا دست نازنین رو گرفت که عقب بکشه.
آقا با اشاره دست به نازنین گفتن جلو بیا.
نازنین با شتاب جلو رفت، درست مقابل آقا قرار گرفت، خانم حامدی از اون فاصله چند متری شاهد صحنه بود.
آقا: چیزی شده دخترم؟ با من کاری داشتی؟
سبک صحبت آقا، نازنین رو حالی به حالی کرده بود.
نازنین به من من افتاده بود، نفس عمیقی کشید و گفت: تو کی میمیری؟ چرا شما آخوندا دست از سرمون برنمیدارید؟ چرا دوست دارید ما متحجرانه زندگی کنیم؟
آقا لبخندی زد نشست و از نازنین خواست که مقابلش بشینه.
آقا: اثرات پیری و سن بالاست، من نمیتونم خیلی رو پا بایستم.
نازنین با هر جمله آقا نسبت به کاری که میکرد مردد میشد.
نازنین مقابل آقا نشست، تماما سعی میکرد که به خودش مسلط باشه و حین کار دستش نلرزه.
آقا: من چندتا برنامه دیگه دارم دخترم، این رو از من قبول کن، اگر مشکلی داشتی به من نامه بزن خودم شخصا میخونم.
نازنین بسته رو تحویل گرفت، پارچه رو آروم باز کرد، به مقدار خاک و تسبیح و یه نگین انگشتری و یه شال سیاه مزین به اسم حضرت زهرا(س).
اشکهای نازنین سرازیر شد، دلیلش ....
هیچ کس دلیل این حال نازنین رو نمیدونست.
آقا از مقابل نازنین بلند شد قبل از رفتن رو به نازنین گفت: منم از این فاصلهای که بین من و شما هست معذبم، ببخش اگر برا دیدنم اذیت شدی.
تمام بدن نازنین یخ کرد نوری که از اسم حضرت زهرا ساطع میشد نازنین رو زیر و رو کرده بود.
- خانم بیدار شید رسیدیم.
نازنین با ترس و دلهره بیدار شد و داد زد، غلط کردم، دست رو پسر زهرا بلند نمیکنم.
- چی میگی خانم؟ خیلی وقته رسیدیم، پیاده بشید.
نازنین به خودش اومد، تو تاکسی بود، تمام بدنش خیس عرق بود.
از ماشین پیاده شد، کرایه رو حساب کرد و قدم زنان پیش میرفت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_108 #پشت_لنزهای_حقیقت علیاکبر: چند روز دیگه میرسیم؟ حسین: تو این شلوغی جمعیت شاید دو روز د
#پارت_109
#پشت_لنزهای_حقیقت
ناراحت و افسرده گوشه سلول سرد و تاریکم نشستم؛ بعد از گذشت مدتی حس کردم گونههام خیس شد، چشمام دیگه طاقت این همه درد رو نداشت.
علیاکبر: چه خبر اینجا!؟ اینا همه از سوریه اومدن؟
حسام: مگه ندیدی چه خبر بود سوریه؟ باز هم جا شکرش باقیه که اینا تونستن زنده فرار کنن.
حسین: چند روز دیگه که هوا از این سردتر بشه علاوه بر آوارههای لبنانی، سوریهایها هم اضافه میشن و فاجعه بار میاد.
علیاکبر: ما باید فورا بریم کاری برا سارا خانم بکنیم.
حسین: باید برم مقر، اونجا میتونیم بیشتر همفکری کنیم و راهی پیدا کنیم.
حسام: پس عجله کنید.
ماهیر: شنیدم یه دستور اومده، خبری که شنیدم درسته؟
اصلان: درسته، اون دختر یک سال پیش تو تلآویو زندانی بوده، نمیدونم چرا و چطور سر از اینجا درآورده ولی رئیسجمهور اردوغان قصد داره اونو به وزیر جدید جنگ اسرائیل هدیه کنه.
ماهیر: آخه چرا به اسرائیل؟ بهتر نیست اونو به دولت ایران بدیم و از قبالش منافعی به دست بیاریم؟
اصلان: سوریه که یکی از بازوهای اصلی و جانانه ایران بود دیگه دست اونا نیست، فعلا هم بعد از حمله اخیر اسرائیل به ایران، دولت جدید ایران هیچ پاسخی نداده، الان همه چی به نفع اسرائیل، ایران هم مثل سوریه موندگاری نداره.
ماهیر: همه ما میدونیم دولت ایران تا خامنهای رو داره سقوط نمیکنه، ما این همه سال تلاش کردیم ثابت کنیم با اسرائیل نیستیم با تحویل دادن این دختر همه چی خراب میشه.
اصلان: ماهیر همه چی خراب شده، ورود ارتش ما به سوریه وکمک به سقوط دولت اسرائیل بخشی از مردم ایران رو علیه ما بدبین کرده. همه فهمیدن رئیس جمهور اردوغان با نتانیاهو همکاری میکنه و دولت اسرائیل رو به رسمیت میشناسه.
ماهیر: یه خبرنگار چرا برا دولت اسرائیل اینقدر مهمه؟ اون یه دختر ضعیف، ما هم خوب میدونیم که اون دختر جاسوس نیست.
اصلان: ما قبل از هرچیز باید از دستور مافوق اطاعت کنیم، دولت ایران از گم شدن و دستگیری این دختر خبر نداره، بدون سر و صدا تحویلش میدیم و شرش رو از سرمون کم میکنیم.
ماهیر: من بخاطر قوام دولت میگم این کار نکنیم.
اصلان: برو برای اجرای دستور آماده باش.
بیخبر از اینکه چه اتفاقی پیش رو دارم گوشه زندان مشغول راز و نیاز با خدا بودم، از حرفهای گذشتهام پشیمون بودم، از اینکه با بعضی حرفهام دل حسین شکستم عذر خواهی کردم و توبه کردم، من واقعا اونجا پی بردم که این همه کارهایی که کردم وظیفه من نبوده، من نباید تو همه مسائل اینجوری دخالت میکردم، من پامو از محدوده وظایفم فراتر گذاشتم.
خدمت به همسر و پدر و مادر رو تو فرعیات گذاشتم، من از روحیه زن بودن خودم فاصله گرفته بودم، فراموش کرده بودم که یک زن با روحیه لطیف اما محکم زنانه بیشتر میتونم به حزبالله و جبهه مقاومت کمک کنم تا اینکه به طور فیزیکی در میدان حضور داشته باشم.
من با این کار جز اینکه برای حسین دردسر بتراشم هیچ کمکی بهش نکردم، الان حتما نگران من شده و بخاطر نبودن من تو سردرگمی قرار گرفته.
سر به سجده گذاشتم و التماس خدا کردم که من رو بخاطر کوتاهیهام منو ببخشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~