eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
691 ویدیو
6 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_110 #مُهَنّا ایلیا شروع کرد به خواندن قرآن، به هر آیه در مورد مسیح که می‌رسید تردید‌هایی در
حالا من بودم و دوتا هدیه، اصلا دلم نمیخواست بدونم توی اون جعبه و کاغذ کادو چیه؛ خودم هم دلیل این حال و رفتارم رو نمی‌دونستم. بهار: اجازه هست آبجی. فاطمه: اختیار داری بهار جان، چرا اجازه؟ بفرما. بهار: اینا چیه؟ فاطمه: هدیه. بهار: چه جعبه قشنگی داره، توش چیه؟ کی آورده؟ فاطمه: اینو ایلیا آورده راننده‌ایی که دوسال تو آمریکا در خدمتم بود. بهار: این یکی چی؟ اونم خودش آورده؟ فاطمه: نه، اینو دکتر احسانی داده، تشویقی بابت تمرین‌هایی که انجام دادم، عین هو بچه‌ها رفتار می‌کنه باهام. بهار: احسانی!؟ چقدر هُل این بشر. فاطمه: هُل!؟ منظورت چیه؟ بهار: راستش فاطمه جون، من حدس می‌زنم هدیه احسانی به یه منظور دیگه‌است. فاطمه: اهم، خودم هم متوجه شدم ولی نخواستم گمان بد بزنم. بهار: چند روز پیش به مرتضی گفته بود که از من بخواد باهات صحبت کنم. فاطمه: در مورد؟ بهار: میخواد بدونه نظر تو در موردش چیه؟ فاطمه: چرا من باید در مورد یه مرد غریبه نظر بدم؟ بهار: احسانی پسر بدی نیست، دوست مرتضی ‌است، خانواده با اصالتی داره، خیلی با ادب. اون فقط دختر بچه‌ها رو تو فیزیوتراپی قبول می‌کنه درمان کنه، مگر اینکه بیمارش خیلی شرایطش خاص داشته باشه یه زن قبول کنه، مرتضی سر قضیه تو خیلی باهاش حرف زد تا راضی شد بیاد برا درمانت. فاطمه: خب، اصلا معنی نداره طبیب دل به بیمارش بده، اصلا... بهار: فاطمه منو ببخش بی‌ادبی می‌کنم، من خواهر کوچیکه تو هستم اصلا نباید اینطور حرف بزنم، قصد نصیحت کردن ندارم، ولی میخوام بهت بگم عاشق شدن جرم نیست، کسی که عاشقت شده جرم نکرده، جواب خواسته احسانی رو درست بده. فاطمه: اما من اصلا به ازدواج فکر نمی‌کنم، اصلا شرایطم هنوز متعادل نشده. بهار: همه اونا هم درست میشه آبجی، تو که تا آخر عمر مجرد نمی‌مونی. حرف‌های بهار یه آرامش خاصی داشت، ناخواسته آتش درونم رو نسبت به رفتار احسانی خاموش کرد. بهار: بازشون نمی‌کنی ببینی توشون چیه؟ فاطمه: بیا باهم باز کنیم. بهار: اوووووووو، چه خوش سلیقه، یه شلن، چه خوش رنگ، اصلا به احسانی نمی‌اومد این همه خوش سلیقه باشه، دقیقا رنگی رو گرفته که دوست داری، قرمز. توی اون جعبه چیه؟ فاطمه: یه ساعت، یه کتاب با یه.... بهار: یه چی؟ فاطمه: یه نامه‌است. بهار: نامه؟ سلام خانم دکتر عباسی، منو ببخشید که نتونستم رو در رو حرفم رو بزنم، من از روزی که در خدمت شما کار کردم شیفته رفتار و اخلاقتون شدم، تا حالا هیچ کارفرمایی مثل شما با من رفتار نکرده بود، روزهایی که در خدمتتون بودم هیچ وقت احساس حقارت نکردم، چون شما به من به چشم یه انسان آزاده نگاه می‌کردید. من ده ساله دارم کار می‌کنم، تمام کارفرماها به چشم برده و نوکر نگاهم می‌کردن، بعضی اوقات از خودم خجالت می‌کشیدم، از این که به دنیا اومدم تا در خدمت دیگران باشم، اما شما تو اون دوسال با من اینطور رفتار نکردید، به خاطر نمیارم مقابل شما سر خم کرده باشم یا مجبور شده باشم تو هوای بارونی بایستم و در ماشین رو براتون باز کنم. من اون دوسال رو تک تک شب‌هاش رو به شوق خدمت کردن به شما صبح می‌کردم، نمی‌دونم از کی و چه زمانی، ولی از یه جایی به بعد حس کردم جدا شدن از شما برام سخت خواهد بود، از یه جایی بعد به هر دری میزدم بتونم بیشتر کنار شما باشم، بیشتر شما رو ببینم. از وقتی که رفتید من آرامشم رو از دست دادم، دیگه دست و دلم به کار نمی‌ره، حتی کلیسا هم بهم آرامش نمی‌ده. می‌دونم من در حدی نیستم که بتونم در کنار انسان بزرگی چون شما زندگی کنم، نتونستم حرف‌های دلم رو پیش خودم نگه دارم، امیدوارم این هدیه‌های ناقابل رو از من قبول کردید، کتاب رمانی که خریدم به زبون انگلیسی هست، خودم یه بار اون کتاب رو خوندم، می‌دونستم شما کتاب دوست دارید، دوست داشتم شما هم اونو بخونید. امیدوارم جسارت منو بابت حرف‌هایی که زدم ببخشید. ایلیا. بهار: ساعتش خیلی قشنگه، از این مارک‌دار‌هاست که پولدارها دست می‌کنن. کتاب Tender Is the Night، رمانش به نظر قشنگ میاد. تو اون نامه چی نوشته؟ آه ببخشید قصد فضولی ندارم، حتما شخصیه. فاطمه: تاریخ عروسیتون مشخص شد؟ بهار: چه کار تاریخ عروسی ما داری؟ بین این همه هدیه خوشگل بیا به خودت فکرکن. لپ منو کشید و از اتاق رفت بیرون. حس می‌کردم بین در و دیوار گیر کردم، فکر می‌کردم اینجور عشق‌ها فقط تو فیلم‌هاست، اصلا هیچ وقت فکر نمی‌کردم کسی عاشق من بشه. نمی‌دونستم جواب این دوتا رو چی باید بدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_110 #آبرو هاکان: الو، آقا محمد‌حسین؟ محمد‌حسین: بله بفرمایید. هاکان: من همونی هستم که در مور
حامدی: واقعا نازنین اومده ایران!؟ محمدحسین: آره، شما امروز دیدار حضرت آقا رفتید نازنین رو ندیدید؟ حامدی: نه، یعنی متوجه نشدم، شاید هم بود و من ندیدم. محمد‌حسین: اتفاقی رخ نداد؟ حامدی: نه، مثلا چه اتفاقی؟ محمد‌حسین: فرد مشکوکی یا حرکتی مشکوک از کسی بین دخترا و خانما. حامدی: نه والا، همه چی نرمال و عادی بود. اگر نیاز من برگردم تهران. محمد‌حسین: نه ممنون، من هستم، اگر با شما تماس گرفت، یا تو قم چیزی دیدید منو خبر کنید، شاید بیاد سراغ شما. حامدی: چشم حتما. ............ سمانه: خوبی مادر؟ ملکا: خوبم سمانه: این خوبم کلی حرف پشت سرشه. ملکا: نه، چه حرفی؟ سمانه: منم این دوران گذروندم، دخترا دوست دارن این دوران همسرشون کنارشون باشه، یکم حساس میشن، اما روند زندگی طبیعی و عادی همینه که می‌بینی، یکم از فانتزیات باید کم کنی. ملکا: والا فانتزیا همون موقع که زن محمد شدم ... سمانه: راهی رو که انتخاب کردی رو تا آخر برو، زندگی رو زندگی کن ملکا جان. ملکا: چشم. سمانه: میلت به چی میکشه الان؟ بگو برات بیارم. ملکا: میشه ترشی برام بیارید؟ ترجیحا لیته باشه. سمانه: قیمه دارم، با ترشی برات میارم بخوری. ملکا: عاشقتم مامان. ............... هاکان: من.... من نگران جمر.... نازنین خانم هستم. محمد‌حسین: میشه همه چی رو که تو ترکیه بین تو و خواهرم گذشت رو بهم بگی؟ شاید چیزی باشه که از قلم افتاده و همون ما رو میرسونه به نازنین. هاکان: جمره... ببخشید نازنین خانم وقتی اومده بود ترکیه رفته بود پیش آرشام و مریم، به عنوان خدمتکار آرشام با یه تیپ و استایل خاصی تو مهمونی نوشیدنی پخش می‌کرد. همون جا من ازشون خوشم اومد و از آرشام خواستم که رابطه ما رو درست کنه. البته.... محمد‌حسین: البته چی؟ هاکان: من خودم پیشنهاد ندادم، آرشام گفت این دختر خیلی شرایط خاصی داره، باید کاری کنی حس انتقامش فوران کنه و اونو بفرستی سمت ایران برا کشتن رهبر ایران. محمد‌حسین: یعنی...؟ هاکان: نه باور کنید من برخلاف کار آرشام جمره رو کنترل کردم، اما اون بعد از قبول شدن تو کنکور و بورسیه پاریس یهو گفت من باید برم ایران. محمد‌حسین: مریم الان کجاست؟ هاکان: نمی‌دونم محمد‌حسین: رابطه آرشام و مریم چطور بود؟ هاکان: اونا عاشق هم بودن و هستن، قرار ازدواج کنن، ظاهرا مریم دلش می‌خواد ایران باشه ولی آرشام اینو نمی‌خواد بخاطر همین هنوز به توافق نرسیدن. محمد‌حسین: الان مریم و آرشام هنوز ترکیه هستن؟ مریم حرفی نزد که می‌خواد بیاد ایران؟ یا اینکه آرشام چیزی در مورد دستگیری مریم به تو نگفت؟ هاکان: من وقتی فهمیدم چه بلایی می‌خوان سر جمره بیارن دستش گرفتم بردم پاریس، یه خونه تو استانبول گرفتم تا ازشون دور باشم، نمی‌خواستم بلایی سرش بیاد. خودم اونجا هولدینگ دارم، بوتیک لباس دارم، خیلی خواستم جمره رو اونجا سرگرم کنم تا برگشت به ایران و انتقام فراموش کنه ولی .... محمد‌حسین: نگفت وقتی میاد ایران باهاش در تماس باشی؟ هاکان: قرار بود در تماس باشیم، ولی الان اصلا جواب نمیده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_110 #پشت_لنزهای_حقیقت معلوم بود اردوغان نمی‌خواست برا یک لحظه هم وفا‌داریش رو به اسرائیل رها
هادی: سلام آقایون. علی‌اکبر: آق...آقای... علوی!؟ هادی: حسین و سارا چرا برنگشتن؟ حسام: اونا رفتن لبنان. هادی: چرا جواب تماس‌های ما رو نمیدن؟ علی‌اکبر: تو سوریه تو تله جنگی افتادیم، حین فرار همه ما موبایل و وسایل شخصیمون رو جا گذاشتیم، فقط جونمون برداشتیم و رفتیم سمت لبنان، حسین برای ما یه ویزا جور کرد برگردیم، ولی خودشون گفتن چند روزی اونجا می‌مونن، با ویزای لبنانی و شهروند غیر ایرانی می‌خوان برگردن. هادی: پس واقعا حال دختر و دامادم خوبه؟ علی‌اکبر: خیالتون راحت، حالشون خوب خوبه خدا رو شکر. هادی: ممنونم، هر پیامی از جانب اونا دریافت کردید به ما هم اطلاع بدید. علی‌اکبر: چشم. حسام: چرا این حرفا رو زدی؟ اگر سارا خانم طور دیگه‌ای .... علی‌اکبر: دعا کن سارا خانم سالم برگردن، الان وقت اینو نداریم که نگرانی اونا رو هم همراه خودمون داشته باشیم. حسام: گفتن دریافت شناسنامه و پاسپورت حداقل ۳ ماه طول میکشه. علی‌اکبر: برگ موقتش رو بگیریم همه چی حله، من الان نگران اینم که سارا خانم نکنه غرق شدن و ... حسام: ان‌شاالله که اینطور نیست. ..... نمی‌دونم چند روز گذشته، اصلا شبه یا روز، چیزی که حس می‌شد بوی تعفنی بود که هر ساعت و هر دقیقه بیشتر می‌شد. یسرائیل: اون دختره رو بیارید اینجا. سرباز: چشم. اینقدر بی‌جون شده بودم که توان بلند شدن و روی پا ایستادن نداشتم، من رو کشون کشون می‌بردن. یسرائیل: دست و پاشو باز کنید و چشماش هم باز کنید. سرباز: چشم. نور که به چشمام خورد از حال رفتم و بی‌هوش شدم. گالانت: شما واقعا قصد دارید اون دختر بکشید؟ یسرائیل: دیگه از روش‌های تکراری تو استفاده نمی‌کنم، ایرانی‌ها به قول خودشون سگ جون هستن، نترس از بی‌آبی و بی‌غذایی نمی‌میره. گالانت: دیان وقتی زنش داشت جون میداد و مقابل توپ بسته شده بود هم تسلیم نشد، تازه به یه روشی که هنوز خودمون نمی‌دونیم فراریش داد. یسرائیل: بخاطر همین من طوری اونو اینجا آوردم که کسی نفهمه و وقتی خبر دستگیرش پخش می‌کنیم که دیگه کار از کار گذشته باشه، این دفعه اون دختر رو پیش خودم و تو اتاق خودم زندانی می‌کنم، خیلی باهاش کار دارم. گالانت: با این روش‌ها به هیچی دست پیدا نمی‌کنید، از من گفتن بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~